لحظاتی مانده است تا غروب این سال
تا طلوع تحویل یا طلوع یک سال
سال ها در گذرند
لحظه ها در گذرند، رهگذران در سفرند
لحظه هامان به غروب خورشید، و طلوعی زیبا…
قاصدک می آید، می نشیند لب حوض
حوض را مژده ای از رحمت باران دارد
شاپرک در پرواز، شادمان با صد ناز
ابرها می گریند، و از آن گریه خمیده است کمان رنگین
زیر این سقف کبود
هر درختی ز شکوفک هایش، به چراغانی خود می نازد
شبنمی از باران، آب پاشیده رخ گلشن را
غنچه بیدار شد از خواب زمستان و شکفت
بلبلان را به طلوع گل ها، مژده باران شده است
و چمن، سفره خویش برآویخته است
هفت سین می خواهد:
سبزه ای در راه است
خوشه گندم هم، سمنو آورده
و درخت سنجد، به خودش می بالد
تا سر سفره عید، هدیه ای بگذارد
کودکان عیدی خویش، سکه ها را به درون می آرند
و به شادی انگور، سرکه می چرخاند…
سفره کم سین دارد
و غم از این دارد
بوته سیر، سر از خاک برون می آرد
خنده بر لب دارد
هفتمین سین، به سلامت باشید…
لحظه ها در تحویل
دستها رو به خدا، در فضا عطر دعا پیچیده است
ای خدا عید ما را برسان
عید ما روز ظهور مولاست
که شود حال بشر،احسن حال
مهدیه سادات محمودی-طلبه پایه چهارم
در انتظار صبح1
در هر رفتنی رسیدنی نیست اما می دانم که برای رسیدن چاره ای جز رفتن ندارم. همچو غروبی به دنبال شب و سیاهی به دنبال روز، من نیز در سرخی غروب، در محراب آغشته به خون به دنبال تو می گردم و بر شطّ فرات در عطش خواهم مرد ولی همچنان منتظر امدت می مانم.
راه پر پیچ و خمی در راه است. باید همچو عقاب باشم که از ریختن پرهایش برای در اوج ایستادن نمی ترسد چرا که آن زمان از بال زدن بی نیاز می گردم.
باید از فاصله ها نترسم چرا که در نظر آنان که مفهوم پرواز را می دانند، کوچک و حقیر نخواهم بود. باید به طریق خود ایمان داشته باشم تا در این سفر با گامهای استوار قدم بردارم. پس یاد خدا را بدرقه راهم ساختم و با کوله باری پر از هیچ رهسپار شدم. به جنگلی رسیدم با درختان انبوه و سر به فلک کشیده، شاخه های درختان با تار و پودهای طلایی که از سقف آسمان آویخته و به زمین می رسید، درهم تنیده شده بودند. دانستم که خورشید پیراهنی زرد به تن کرده و بر اهل زمین عشوه گری می کند. صدای ناله برگها را در زیر پایم می شنیدم . گرچه از دست شاخه ها جدا، ولی باز به پایش نشسته بودند به امید آنکه بهار آید و جامه ای از برگ بر تن عور درختان بکشد.
بر سقف درخت لانه پرندهای، و چه زیبا ترانه ی انتظار می خواند. خود را از شاخه رها کرد و به پرواز در آمد. بر لب ساحل نشست و بقچه ی اندوه گشود و هم صحبت ماهی ها شد. رازی بود، بر آنان باز فاش کرد و آنها را بر شکسته بودن شقف قفس آگاه ساخت. و ماهیان را دیدم که همه در حسرت پرواز در جست و خیز بودند اندکی از روز گذشته بود، قدمهای خسته و توان همراهی مرا نداشتند ولی ثانیه ها را فرصت ماندن نبود اما به ناچار قدری به تخته سنگی تکیه کردم… هاجرسادات واعظ-طلبه پایه دوم
تیر سوم:
-بدوالان مهمونا میان
-لباستو درست کن.زشته اینجوری.مردم چی میگن؟!
زن سن بالایی هم نداشت ولی این همه سال کار کردن با
گردوغبار و موادشوینده از چهره جوانش زن میانسالی ساخته بود.روسریش را پشت سرش سفت بست و خم شد برای برداشتن جارو
-زهراخانم.ببین قشنگ همه جا رو تمیز کن.نمیخوام حرف توی کار باشه.مردمو که میشناسی.همش بلدن وراجی کنن و ایراد الکی بگیرن
زن لباس تازه دوخته شده اش را جلویش گرفت و مقابل آینه ایستاد
-ببین تمیز بشوریا.وای اون دفعه رفتیم خونه برادر جاریم.همه جا چرک.نمیخوام حالا که مردم میان خونه برادرمن، بگن خونه اشو ببین.کسی بالا سر کار نبوده
سالن خالی صدای زن را به طرز آزار دهنده ای منعکس میکرد
از بالای پله ها صدای گریه نوازد به گوش میرسید.
زن گوشهایش را تیز کرد.
-میشنوی زهرا خانم؟الهی عمه دورت بگرده.داداشم بعد عمری خدا بهش بچه داده
زیر لب وردی خواند به طرف بالای پله ها فوت کرد
زن کارگر سرش را از داخل دستشویی بیرون آورد.عرق پیشانیش را براق کرده بود.روسریش را از کنار گوشش کنار زد:
-چی گفتین خانم؟داشتم برس میکشیدم نشنیدم
-هیچی تو به کارت برس
و زن دوباره مقابل آینه رفت
تیر دوم
-اصلا فکرشو هم نکن.پسره خیره سر.صاف صاف توی چشمای من نگاه میکنه میگه میخوامش.
زن لباسهای در دستش را داخل ماشین لباسشویی انداخت
-مامان.بخدا..
زن به طرف پسر برگشت و گفت:
-گفتم حرف نزن.پسره احمق،جوونی عقلت سرجاش نیست.دو روز دیگه که یه بچه پس انداختید حالیت میشه
-مادر من.شما اصلا نمیذاری من حرف بزنم.بابا بخدا دختر نجیبیه.چندبار زیرنظر گرفتمش.سر به زیر میره و میاد.بقیه پسرای محل هم حرف منو تایید میکنن.ازشون پرسیدم تا به قول شما با شهوت و جوونی انتخاب نکرده باشم.خانواده اش رو هم که میشناسیم
زن در ماشین لباسشویی رو با عصبانیت بست و از جا بلند شد و سیلی محکمی بر صورت پسر جوان نواخت.صورت پسر از شدت سیلی سرخ شد و دستش را بر روی صورتش گذاشت و با بغضی در گلو گفت:
كاروان آفتاب
افسانه لاغري فيروزجايي؛ طلبه
كاروان مه و خورشيد چون به منزلگه رسيد
انتظار نينوا هم ،آخر به پايانش رسيد
نور بود و شد علي النورِ كويرِ آن تشنه لب
زآن كه هفتاد و دو قرآن ، به قربانگه رسيد
شد يكايك ، خانه ي فرقان به پا در نينوا
زين خبر عرش اله شد سرزمين كربلا
هر چه يحيي بود و يوسف بود و اسماعيل
يك به يك قربان شدند بر خليل بن خليل
چون كه هر مه بر زمين صد چاك شد
قلب خورشيد زين شرر بي تاب شد
نغمه ي قرآن به سر داد صاحب حبل متين
زسما آمدند از اين رو ، واي بر اهل زمين
جبرئيل و ميكِئيل بر سر زنند ، زين ماجرا
كه اين حسين است، يا قرآن سر از تن جدا
همسفر خيال در دشت بلا
دلم مي خواد بگم برات يه قصه
يه قصه از خواهري دل شكسته
دلم مي خواد بگم برات با گريه
از تشنگي و لب پينه بسته
مي خوام بگم با بغض و آه و ناله
از غصه هاي دختري سه ساله
دلم مي خواد با من بياي به خيمه
زود باش بشين اين خيمه ي حسينه
دلم مي خواد يه ذره آروم بشي
با صوت قرآن حسين گم بشي
هواي اينجا مي بيني چه گرمه!
گرماي عشقه كه هميشه گرمه
زمزمه هاشو مي شنوي با كبري
داره مي خونه،مع العسر يسري
دلم مي خواد از خيمه بيرون بياي
ببين! يه خيمه ي ديگه هم اونجاست
بيا بريم تا پشت اون خيمه ها
گوش بده !روي يه جوون با خداست
ميگه خدا، من كجا و عزيز زهراكجا
به جاي آب مي دم همه دست و پا
طفل حرم با لب خشك دل خوشه
چون كه علمدار سپاه عموشه
مي گه، عمو فردا به ميدون مي ره
آب مياره ، تشنگي هامون مي ره
فردا ميشه، ولي عموش نيومد
فقط بابا با دست خالي اش اومد
مي خوام بيايي ! ولي نه، تنها مي رم
مي خوام كه با آل علي بميرم
زينب رو مي برن با دست بسته
رقيه جان، از ترس چشاشو بسته
ربابه، ديگه جون نداره، اي داد!
انگاري كه بال و پرش شكسته
زينب و بچه ها مي رن چه خسته
من تو خيالمم ، هنوز نشسته
نمي شه آروم دل بي تاب من
تا وقتي خنجر رو گلو نشسته
مي خوام كه خنجر رو درش بيارم
انگاري كه يادم مي ره تو خيالم
دوباره زينب رو مي بينم از دور
گره خورده نگاهش به خيالم
برو عزيز! خدا پشت و پناهت
نگاه نكن به پشت سر، قربون اون نگاهت
يه روز مياد يه مرد كربلايي
مياره عدل و داد مرتضايي
خدا كنه كه من الان نميرم
مي خوام كه روضه ي حسين بگيرم
افسانه لاغري فيروز جايي –طلبه پایه پنجم
تیر سه شعبه
پرده اول
گهواره تزیین شده دست به دست در بین زنها میچرخید
به هرکس که میرسید آن را میبوسید و برای ادای نذرش پولی داخلش می انداخت
صدای گریه جمع و مداحی روضه خوان لحظه ای قطع نمی شد.
زن نگاهی به فاصله رسیدن گهواره با خودش کرد.هنوز دو سه نفری فاصله تا او بود
دست در کیفش کرد و اسکناس 5هزار تومانی را از در آورد
گهواره به همسربرادرش که سالها بود در حسرت بچه دار شدن به سر میبرد ، رسید
میخواست ببیند او چقدر پول میدهد.کمی به جلو خم شد.همسربرادرش آرام دست در کیفش کرد.اسکناس هزار تومانی را که برای ندیدن جمع در دستش مچاله کرده بود بیرون آورد.سرش را برروی دیواره گهواره تکیه داد و آرام زیرلب زمزمه ای کرد و پارچه سبزگهواره را بوسید و پول مچاله شده در دستش را آرام درونش انداخت.
ولی او دید.نچ نچی کرد و منتظر رسیدن گهواره به دست خودش شد
حالا گهواره مقابلش بود.
- برای شادی دل حضرت رباب بلند صلوات بفرست
و خودش بلندتر از جمع صلوات فرستاد
-اللهم صل علی محمد و آل محمد
- انشاالله هرکی دلش بچه میخواد مخصوصا برادر خودم بچه دار بشه بلند صلوات بفرست
اللهم صل علی…
همسر برادرش از خجالت نگاه جمع چادرش را بر روی چهره کشید و…
بسم الله الرحمن الرحيم
همه چادرهايشان را انداخته بودند روي صورت هايشان. صداي ناله و گريه بود كه مي شنيدم. صداها بلند تر مي شد. او اما همچنان هاج و واج همه را نگاه مي كرد. همه گريه مي كردند او ساكت و آرام نشسته بود. ديگر نمي ديدمش. چراغ ها خاموش شده بود. قطره هاي بلورين اشك، مانع ديدن او مي شد. از نگاه كردن او منصرف شدم. سرم را پايين انداختم و ….اخرهاي روضه بود. صدا ها كم كم آرام تر مي شد. و سيعلم الذين را مي خواند. اشك هايم را پاك كردم. همه ساكت شده بودند. او اما ناگهان شروع كرد به گريه كردن و ناله … گريه مي كرد. در گوشش گفتند روضه تمام شد. او اما، گريه مي كرد. نگاهش مي كردم. كمي آرام مي شد و باز هم گريه مي كرد. رفتم كنارش. پرسيدم چيزي شده؟ چرا گريه مي كني؟ انگار كه داغ دلش را تازه كرده باشم. باز هم ناله هايش بلند تر شد. همه در حال رفتن بودند. او نشسته بود و اشك مي ريخت. ليوان ابي اوردم و دستش دادم تا آرام تر شود. اما تا ليوان را ديد باز هم ناله هايش بيشتر شد. آب را كناري گذاشتم. در گوشش گفتم: اون موقع كه روضه مي خوندن تو آروم نشسته بودي، حالا چي شده كه گريه ات بند نمي ياد؟
نگاهي به من كرد. با صدايي كه بيشتر شبيه نجوا بود گفت: چه كشيد امام سجاد عليه السلام. تا به حال به اين فكر كردي. كه پسري، در بستر بيماري باشد، نتواند از جاي خود بلند شود، و پدرش به ميدان جنگ برود. صداي عمويش را بشنود كه برادر را صدا مي زند اما نتواند تكاني بخورد. صداي جيغ هاي كودكان را بشنود اما نتواند نوازششان كند. صداي فرشتگان و عرشيان را بشنود و بداند كه الان است كه سر پدرش را، امامش را…. اما نتواند از جاي خود بلند شود و جلوي آن ها را بگيرد. جلوي چشمانش ببيند كه امامش را، پدرش را تير مي زنند، شمشير مي زنند، ناجوانمردانه به او حمله كرده اند اما نتواند سپري براي پدرش باشد. نتواند جلوي سيلي كه به دختران مي زنند را… نتواند…. نتواند…. همين طور مي گفت نتواند… كسي آمده بود و به ما مي گفت: خانم ها، روضه تمام شده، همه رفته اند، شما چرا هنوز گريه مي كنيد؟ نگاهش كرديم و باز هم …..
زینب گلاب بخش - طلبه سطح 2
هم نوای اسیران
بیا چون درّ شاهوار دور افتاده از سریر ملک شاهی جان ، برکرانه ی ساحل حماسه ی حسین علیه السلام دل را صیقلی کنیم و در دریای شکیب زینب را نظاره کنیم.
و چون مسافری که در عطش دیدار روی یار در عطش است بر مرکب عشق بنشینیم و تا ساحت کبریایی بانوی قدسی کربلا زینب سلام الله علیها بتازیم.
اشک هایمان را سنگفرش راه حرمش کنیم و جان را آسمان خورشید صبر و استواری اش .
با سوز دل خستگی راه بزداییم و با اشک دیده غم دل بکاهیم .
با نسیم داغ صحرا هم نوا شویم و نغمه ی جان سوز غربت سر دهیم .
عشق را از خاکستر قیام حسینی با اشک دیده ی کودکان اهل حرم معنا کنیم.
بیا ساز حنجره ، هم دم نغمه ی مسیحایی ما رأیت الّا جمیلا ی زینب (سلام الله علیها) کنیم.
بیا زورق درد را در رود اشک ماتممان به خرابه ی شام روانه کنیم.
بیا بغض حبس شده ی حنجره با سوز آه زینب بهم نوا کنیم.
بیا حس نیمه جان زندگی را با دریای خروشان صلابت روح زینب تازه کنیم .
بیا عشق را با گوهر ناب خطبه زین العابدین ( علیه السلام ) در شام جاودانه کنیم.
بیا با جان و دل پیمان ببندیم که پرچم دار نهضت مولا بمانیم.
فرشته کاظم زاده- طلبه پایه سوم
هم رنگ عشق ، به رنگ شهید
من با قاب نگاه مهربان تو هر روز طلوع را ورق می زنم.
و با بوسه بر تبسم سرشار پدرانه ات با صبح پیوند زیستن می بندم.
و با رنگ سبز حضورت نقش های زندگی ام را رنگ می زنم.
من عشق را با دریای خروشان نگاهت که بر ساحل دلم موج می زند تقسیم کرده ام.
من با لغزش اشکی بر گونه ی سفید چفیه ات هستی ام را جاودانه کرده ام.
با قرآن کوچک جیبی ات که تیری در قلبش به یادگار دارد پیمان دوستی بسته ام.
من شور زیستن را از شهید آموخته ام و زندگی را از پنجره ی نگاه شهید مرور می کنم.
و آواز عشق را از نغمه ی آهنگین مسیحای وجود تو سر می دهم.
من شاد بودن را از نگاه دل صبور چشمان پر مهر مادر احساس می کنم.
وقتی در رگبرگ های پژمرده ی وجودم شهید را حس کردم که در افق چشمان تو نشستم و در آبی بیکرانه پرواز کردم.
و فهمیدم عشق را و بوئیدم عطر شهید را و سرشار از شهادت شدم.
من تنها گل خاطره ی نگاه تورا در باغچه ی دلم کاشته ام ، برای بوئیدن ، برای زیستن ، بودن و ماندن ، ای پدرم ای شهید!
فرشته کاظم زاده - طلبه پایه سوم