قلم یک طلبه
در انتظار صبح1
در هر رفتنی رسیدنی نیست اما می دانم که برای رسیدن چاره ای جز رفتن ندارم. همچو غروبی به دنبال شب و سیاهی به دنبال روز، من نیز در سرخی غروب، در محراب آغشته به خون به دنبال تو می گردم و بر شطّ فرات در عطش خواهم مرد ولی همچنان منتظر امدت می مانم.
راه پر پیچ و خمی در راه است. باید همچو عقاب باشم که از ریختن پرهایش برای در اوج ایستادن نمی ترسد چرا که آن زمان از بال زدن بی نیاز می گردم.
باید از فاصله ها نترسم چرا که در نظر آنان که مفهوم پرواز را می دانند، کوچک و حقیر نخواهم بود. باید به طریق خود ایمان داشته باشم تا در این سفر با گامهای استوار قدم بردارم. پس یاد خدا را بدرقه راهم ساختم و با کوله باری پر از هیچ رهسپار شدم. به جنگلی رسیدم با درختان انبوه و سر به فلک کشیده، شاخه های درختان با تار و پودهای طلایی که از سقف آسمان آویخته و به زمین می رسید، درهم تنیده شده بودند. دانستم که خورشید پیراهنی زرد به تن کرده و بر اهل زمین عشوه گری می کند. صدای ناله برگها را در زیر پایم می شنیدم . گرچه از دست شاخه ها جدا، ولی باز به پایش نشسته بودند به امید آنکه بهار آید و جامه ای از برگ بر تن عور درختان بکشد.
بر سقف درخت لانه پرندهای، و چه زیبا ترانه ی انتظار می خواند. خود را از شاخه رها کرد و به پرواز در آمد. بر لب ساحل نشست و بقچه ی اندوه گشود و هم صحبت ماهی ها شد. رازی بود، بر آنان باز فاش کرد و آنها را بر شکسته بودن شقف قفس آگاه ساخت. و ماهیان را دیدم که همه در حسرت پرواز در جست و خیز بودند اندکی از روز گذشته بود، قدمهای خسته و توان همراهی مرا نداشتند ولی ثانیه ها را فرصت ماندن نبود اما به ناچار قدری به تخته سنگی تکیه کردم… هاجرسادات واعظ-طلبه پایه دوم