تیر سه شعبه ( پرده ی دوم)
تیر دوم
-اصلا فکرشو هم نکن.پسره خیره سر.صاف صاف توی چشمای من نگاه میکنه میگه میخوامش.
زن لباسهای در دستش را داخل ماشین لباسشویی انداخت
-مامان.بخدا..
زن به طرف پسر برگشت و گفت:
-گفتم حرف نزن.پسره احمق،جوونی عقلت سرجاش نیست.دو روز دیگه که یه بچه پس انداختید حالیت میشه
-مادر من.شما اصلا نمیذاری من حرف بزنم.بابا بخدا دختر نجیبیه.چندبار زیرنظر گرفتمش.سر به زیر میره و میاد.بقیه پسرای محل هم حرف منو تایید میکنن.ازشون پرسیدم تا به قول شما با شهوت و جوونی انتخاب نکرده باشم.خانواده اش رو هم که میشناسیم
زن در ماشین لباسشویی رو با عصبانیت بست و از جا بلند شد و سیلی محکمی بر صورت پسر جوان نواخت.صورت پسر از شدت سیلی سرخ شد و دستش را بر روی صورتش گذاشت و با بغضی در گلو گفت:
-مامان این جواب یه پیشنهاد ساده نیست.این جوابش نیست
و بعد باناراحتی از آشپزخانه بیرون آمد
-پسره پررو.چشم توی چشم من انداخته و میگه برو دختر میزعبدالله رو برام بگیر
و رو به بیرون آشپزخانه کرد و با صدای بلندتری گفت:
-آخه احمق فکرشو نکردی من جواب این همه آدمی که منتظرن ببینن من چه عروسی میارم توی این خونه رو چی باید بدم؟
دکمه های ماشین لباسشویی رو با عصبانیت فشار داد و ماشین شروع به کار کرد.
تلفن به صدا درآمد:
-سلام زری جون.بابا چه عجب؟!یادی از ما کردی
زن به زور میخندید
-قربونت برم سلامت باشی
پسر در حالی که یقه کاپشنش رو درست میکرد از در بیرون رفت
زن لباهایش را برچید:
-بری به درک
-نه فدات شم با تو نبودم
-خوب دیگه چه خبر؟
-وا؟!واقعا؟خوب امسال کی رو دعوت کرده؟اون خانم پارسالیه است؟اون خوب میخوندا!
-خوبه.حالا ساعت چند؟
زن گوشی به دست داخل اتاق پسرش شد
-باشه.حتما میام.قربانت.حاجی و بچه ها رو سلام برسون
در کمد پسرش را باز کرد.نگاهی دزدانه به بیرون اتاق انداخت
-باشه بابا گفتم که میام
و شروع کرد به وارسی جیبهای پسرش
-قربونت.خداحافظ
با عصبانیت دکمه خاموشی تلفن رو زد
-مگه ول میکنه حَرّاف
-هی میگه نجیبه نجیبه.مگه نجابت تنها شرطه؟گیرم که نجیب باشه.آخرش چی؟آدم باید بتونه جلو 4نفر ببرتش
یک به یک تمام جیبهای پسرش را وارسی کرد
-خدا میدونه توی این مدت چه پیغام پسغامهایی بهم دادن که اینجوری عقل از سر پسره پریده
زن که از پیدا کردن چیزی که دلش میخواست ناامید شده بود در کمد را با حرص محکم بست و با قاطعیت گفت:
-من نمیذارم اونو بگیری
* * *
زن آرام اشک میریخت و به سینه زدن جمعیت نگاه میکرد
-یا امام حسین به حق همین سینه زنهات تو دل این پسره احمق بنداز دست از این عشق احمقانه برداره.بابا آخه آدم باید به یه چیز عروسش بنازه.نه بروروی درست و حسابی داره،نه خانواده پول داری،نه…
-ببخشید خانم میشه یه لحظه برید کنار
زن همچنان آرام به سینه میزد و اشک میریخت
-ببین آقا جان این پسره جوونه کله اش داغه.نمیفهمه چیا توی زندگی معیاره.
-خانم ببخشید میرید کنار من رد شم؟
-وای فکر کن آقا من به زری و کوکب بگم دختر میزعبدالله رو…
-خانم ببخشید میشه برید کنار بچه بغلمه
زن با خشم به عقب برگشت.با چشمانی سرخ شده از شدت اشک به دختر جوانی که کودکی را به سختی در آغوش گرفته بودخشمگینانه نگریست
-چته؟3ساعته دم گوشم میگی خانم برید کنار.خوب از یه جای دیگه رد شو
زن با چنان صدای بلندی حرف زد که توجه اکثر جمع به آنها جلب شد
-خوب آخه راه دیگه ای نیست وگرنه مزاحم شما نمیشدم
-نمیرم کنار.از یه جای دیگه برو
زن پشتش را به دختر جوان کرد و بی توجه به نگاه جمع شروع کرد به سینه زدن.
مریم اسماعیلی- طلبه پایه پنجم