شوهرم! به خاطر تو از خدا میگذرم!/ خدایا! به خاطر تو از شوهرم میگذرم
پیوند: http://rutin.blogsky.com
روز اول که به خواستگاریم آمد، خودم را باختم! یکی دو باری بود که دیده بودمش! خیلی خوش تیپ بود و البته خیلی هم با وقار! قبل از آن حدود 5 خواستگار داشتم که جواب رد داده بودم. آخه من دختر فوق العاده زیبایی بودم و دارای یک خانواده اصیل و کمی تا قسمتی مذهبی. پدرم خیلی به احکام مقید بود. وقتی سیروس خواستگاری من آمد، پدرم اول جواب رد داد. واسه خاطر اینکه سیروس اهل نماز نبود و پدرم در تحقیقات اینو فهمیده بود. اما من هر طور شده بود می خواستم با سیروس ازدواج کنم. خیلی از دوستانم به من حسودی می کردند. تا اینکه به پدرم قول دادم که من سیروس رو نماز خونش می کنم. وقتی خواستیم حرفای نهایی رو بزنیم، ازش قول گرفتم که از امشب نمازشو بخونه. اونم گفت چشم. اما وقتی بابام بالاجبار جواب مساعد داد این جمله رو گفت: نسرین جان! کسی که به خاطر خلق خدا نماز بخونه، نمازش پفکیه!
تا اینکه رسید روز عقد…با اجازه بزرگترها “بله". حدود 3 ماه از زندگی مشترکمون می گذشت. من اونقدر مجذوب سیروس شدم که نه تنها اون نماز رو نمی خوند، منم کم کم کاهل شدم. حتی بعضی وقت ها چند روز پشت سر هم نماز نمی خوندم. تا اینکه یک روز به من گفت: نسرین! گفتم بله، گفت: میخوام ببرمت کیش! دوست داری؟ گفتم مگه میشه دوست نداشته باشم؟ وقتی اون روزی که خواستیم بریم به طرف فرودگاه. من لباسمو پوشیدم. هرچه دنبال چادرم گشتم پیدا نکردم. دیگه داشت دیر میشد. که سیروس گفت نسرین بیا بریم، دیر شده ها. به پرواز نمی رسیم. گفتم: آخه سیروس! چادرم؟ گفت نمیخواد بابا! بیا بریم. اینجوری راحت تری. من که تا حالا یک بار حتی سرکوچه بدون چادر نرفته بودم، مجبور شدم بدون چادر برم. وقتی بابام منو تو فرودگاه دید( آخه قرار نبود بیاد بدرقه) عرق شرم رو پیشونیش جمع شده بود. و من…
تو هواپیما وقتی سیروس دید حالم خیلی بده، پرسید: ناراحت شدی از اینکه با چادر نیومدی؟ گفتم آره! مگه میشه نباشم؟ اولش هیچی نگفت. ولی بعد از چند لحظه گفت: من خودم چادرتو جایی مخفی کرده بودم. راستش چند وقت است که میخوام بهت بگم ولی نتونستم. من اصلا از چادر خوشم نمیاد. دوست ندارم زنم چادر سرش کنه. الانم چادرت توکیفمه، اگه خواستی بهت میدم. مونده بودم چی بگم و چی کار کنم؟ من متاسفانه منفعل از صدای قشنگ و لبخند دلربای سیروس شدم. صورت سفیدش سرخ شده بود. وقتی چشام به چشاش افتاد ناخودآگاه گفتم: دوستت دارم… من درجریان رودخانه تند عشق به سیروس افتاده بودم و روز به روز همه آن چیز هایی که پدرم به من آموخته بود و من نسبت به آنها عشق می ورزیدم، از دستم می رفت… مدتی است سیروس به من کم میل شده است…
زن دوم:
شوهرم همه خوبی ها را داشت. اخلاق خوب، چهره خوب، و حتی سرمایه خوب! ولی شغلش… درآمدش حرام بود! خیلی سعی کردم منصرفش کنم، 2 سال تمام فقط ازش خواهش می کردم اما نشد! بهش گفتم، منو خلاص کن! من دوست ندارم، لقمه حرام در شکم من و بچه آینده ام بره! و من به خاطر خدا از شوهرم جدا شدم.