تیر سه شعبه ( پرده ی سوم)
تیر سوم:
-بدوالان مهمونا میان
-لباستو درست کن.زشته اینجوری.مردم چی میگن؟!
زن سن بالایی هم نداشت ولی این همه سال کار کردن با
گردوغبار و موادشوینده از چهره جوانش زن میانسالی ساخته بود.روسریش را پشت سرش سفت بست و خم شد برای برداشتن جارو
-زهراخانم.ببین قشنگ همه جا رو تمیز کن.نمیخوام حرف توی کار باشه.مردمو که میشناسی.همش بلدن وراجی کنن و ایراد الکی بگیرن
زن لباس تازه دوخته شده اش را جلویش گرفت و مقابل آینه ایستاد
-ببین تمیز بشوریا.وای اون دفعه رفتیم خونه برادر جاریم.همه جا چرک.نمیخوام حالا که مردم میان خونه برادرمن، بگن خونه اشو ببین.کسی بالا سر کار نبوده
سالن خالی صدای زن را به طرز آزار دهنده ای منعکس میکرد
از بالای پله ها صدای گریه نوازد به گوش میرسید.
زن گوشهایش را تیز کرد.
-میشنوی زهرا خانم؟الهی عمه دورت بگرده.داداشم بعد عمری خدا بهش بچه داده
زیر لب وردی خواند به طرف بالای پله ها فوت کرد
زن کارگر سرش را از داخل دستشویی بیرون آورد.عرق پیشانیش را براق کرده بود.روسریش را از کنار گوشش کنار زد:
-چی گفتین خانم؟داشتم برس میکشیدم نشنیدم
-هیچی تو به کارت برس
و زن دوباره مقابل آینه رفت
-حالا اینقدر ناشی گری میکنن تا این بچه از دست بره
زن کارگر فکر میکرد و چیزی نمی شنید.فکر میکرد به تمام آن آرزوهایی که دخترجوانش برای رفتن به خانه بخت برای خود داشت واو امروز به امید برآورد کردن تمام آنها آمده بود که حالا که خانم به خاطر به دنیاآمدن برادرزاده اش خوشحال است پس میتواند او را برای رسیدن به آرزوهایش یاری کند.
زن کارگر درب دستشویی را بست
-یالا.زود باش.ببین اینقدر لفتش میدی که مهمونا برسن و تو مشغول باشی.اینجا با خونه خودمون فرق داره ها.اونجا…
زن کارگر مشغول طی کشیدن شد
-سلام زهرا خانم.به زحمت افتادی.مامانم گفت زحمت کشیدید تشریف آوردید گفتم بیام ازتون تشکر کنم
مادرجوان به زحمت خود را از پله ها پایین آورده بود.
-توروخدا نگاهش کن.مثلا که چی این همه راه اومدی پایین؟ نیازی به تشکر نیست.مفت که کار نمیکنه.نه زهراخانم؟
زن کارگر مبهوت این همه محبت مادرجوان شده بود
-بله…بله درسته.خدا براتون نگهش داره.انشالله بعد این همه مدت که خدا بهتون داده براتون خیر و برکت داشته باشه
-ببین شیرین این لباسم قشنگه؟کل پول پاش دادم.برای همین برنامه هم خریدمش
مادرجئان نگاه محبت آمیزش هنوز متوجه زن کارگر بود
-بله خیلی زیباست.زهراخانم میخوام بگم که بعضی لکه ها…
-خوب دیگه برو توی اتاقت تو هم آماده شو
مادرجوان به اصرار خواهرهمسرش به طبقه بالا برگشت
-زود باش زهراخانم.طی کشیدن اینجا که تمام شد برو حیاطو جمع جور کن
زن کارگر مشغول طی کشیدن شد.نگاه به قطرات آبی که روی زمین غل میخوردند میکرد یاد قطرات اشک دخترجوانش می افتاد
نمیخواست اورا بی آبرو ببیند.کاش میشد خانم را راضی به کمی کمک مالی میکرد
زن مشغول زدن لاک به انگشتانش شد ر
-باور کن زهرا خانم آخروزمان شده.آقا سعید به رفیقش پول قرض داده بود.یارو میگفت ندارم بدم.به آقاسعید گفتم ابداً رضایت نده.بگو پولمو میخوام.احمق میگه ما که نیازی نداریم گفتم مهمه اینه که براش عادت میشه.مردم به هرچی عادت کنن توش پررو میشن.حالا نه فکر کنی غریبه ها فقط هستنا؛نه.همین پسرخودم که خیر سرم این همه آروز براش داشتم میخواست یه دختر غربتب رو بگیره.گفتم نفرینت میکنم.براش آه کشیدم.یعنی که چه؟به حرف من گوش نده؟هرچی هم گفت مامان آه نکش گوش ندادم.باید بفهمه نباید با مادرش همچین کنه.
کار طی کشیدن تمام شده بود.حالا دیگر زن کارگر آماده رفتن به حیاط بود.طبق فرموده خانم
باخود اندیشید:«الان که بگم بهتره.بعدا شاید اصلا نشد.سرش شلوغ باشه که نمی شنوه چی میگم.»
به طرف خانم برگشت.زن مشغول بررسی جاهایی بود که زن تمیز کرده بود
-خانم میگم که…
-وایسا ببینم.اینجا رو خیر سرت تمیز کردی؟این چه وضعشه؟
-خانم نه بخدا تمیز کردم ولی بعضی لکه ها نمیرفتن
-حرف نزن.بگو پول مفت میخوای دیگه؟!
زن کارگر طی به دست به طرف خانم رفت.
زن لباس جدیدش که میخواست بپوشد را از آن دست به این دست داد
-نگاه کن.کجاشو تمیز کردی؟
-خانم باور کنید نرفت لکه هاش
-حرف نزن.نگاه کن
و بعد چانه زن کارگر را به طرف در دستشویی گرفت
-نگاه کن
زن کارگر میخواست خودش را از دست خانمش نجات دهد
-خوب باشه خانم.چشم.دوباره میشورم
-نه زرنگی!دوباره بشوری تا برای ساعت موندن بیشترت،بیشتر هم پول بگیری؟
زن دست بردار نبود.همچنان چانه کارگر جوان را میفشرد.
کارگر جوان کلافه شده بود.نمیخواست بیشتر از این شخصیتش خرد شود.اومادر یک دخترجوان دم بخت بود که آزور به دلِ دستان مادر در خانه بود که به مدد او با خواستگارش بدون واهمه بله بگوید
زن کارگر بدنه طی را حایل خود و خانم کرد.این کارش بیشتر خانم را عصبانی کرد.زن با عصبانیت طی را از دست او کشید که صدای پاره شدن لباس جدید خانم هر دو را میخکوب کرد.
نگاههای کارگرجوان مظطربانه به دنبال پارگی روی لباس میگشت.
-گمشو برو بیرون
-خانم خودتون که دیدید تقصیر من نبود.خانم بخدا…
-گفتم برو بیرون
چشمهای زن از عصبانیت قرمز شده بود.لباسی که آن همه به آن می نازید حالابا اشتباه کارگرجوان بی ارزش شده بود
-خانم توروخدا منو از خودتون نرونید.از خدا که پنهون نیست از شما
چه پنهون این تک دخترمو تازگی نامزد…
-وایساده پررو پررو برای من از دختر بدتر از خودش حرف میزنه.یالا.بساطتتو جمع کن برو بیرون.دیگه نبینمت
کارگرجوان انگار تازه باورش شده بود چه بلایی بر سر آرزوهای خودش و دخترش آمده بود.براقی اشک صورتش را درخشان کرده بود.
-خانم توروخدا.خودم براتون رفوع میکنم
-حرف نزن.تو اصلا جای بخشش نداری.از جلو چشمام دور شو
کارگرجوان مطمن شده بود که دیگر جای برای ماندنش نیست
بیشتر از این تعلل برایش جایی نداشت
غم بار به طرف وسایلش رفت و جمعشان کرد.خانم کنار در ایستاده بود و منتظر خروج او بود
-به ذهنت هم نرسه کسی رو واسطه کنی.وای به حالت بالایی بفهمن چی شده؟
انگار خانم ذهن اورا خوانده بود
کارگرجوان چادرمشکیش که دیگر به قرمز گراییده بود بر سر کرد.ساک وسایلش را که با انبوهی از لباسهای به نظر خودش زیبا پرکرده بود تا مثلا آبروی خانم جلوی مهمانانش نرود را برداشت و به طرف در رفت
خانم صورتش را که هنوز از عصبانیت سرخ بود به طرف دیوار گرفت تا چشم در چشم کارگرجوان نشود
-ولی به هرحال خانم این راهش نبود.من تقصیری نداشتم ولی می بخشیدید تا خدا شما رو ببخشه.
خانم با اشاره کوتاه دست فهماند که هرچه سریعتر بیرون برود
کارگر جوان از پله ها بالا رفت.درب حیاط را باز کرد با ناامیدی وارد کوچه شد.
چقدر هوا سرد بود.ولی سردتر از قلب شکسته کارگر جوان که نبود
مریم اسماعیلی - طلبه پایه پنجم