روحالله حبيبيان
آش نذري، سفره ابوالفضل، شلهزرد 28 صفر، آش پشتپا، سمنو پزون و… اين اسمها و رسمها را بارها و بارها شنيدهايد و حتماً خاطرات خوش آن در ذائقة مبارکتان بهجا مانده است. معمولاً در بيشتر خانوادههاي ايراني سنتهايي ساليانه با همين عنوانها يا اسامي مشابه بهجا آورده ميشود، که البته بسيار خوب و پسنديده است، اما اين رسمها که معمولاً در ميان بانوان از حرمت و قداست ويژهاي برخوردار است، احکام و ريزهکاريهاي شرعي خاصي هم دارد.
با نگاهي دقيقتر، اينگونه رفتارها از نظر ديني در سه باب نذر، عهد و قسم قرار ميگيرند که هر سه اينها نوعي معاملة فرد با خداست؛ يعني نوعي قرارداد يکطرفه که فرد خود را در برابر خداوند ملزم به انجام يا ترک کاري ميکند، حال يا مشروط به اتفاق خاصي، مثل مادري که نذر ميکند اگر دختر عزيزدردانهاش در کنکور قبول شود شلهزرد بپزد و به در و همسايه و فاميل بدهد و يا بدون شرط، مثل اينکه انسان نذر کند هر سال دهه محرم به عزاداران آقا اباعبدالله علیه السلام آب يا شربت بدهد. براي تحقق اين قرارداد سه راه وجود دارد: يا بر آن کار نذر بشود، يا انسان با خدايش عهد ببندد و يا بر آن کار قسم بخورد.
صفحات: 1· 2
روايت حضور و حماسه چند زن عاشورايي
عشق ميان دلهيم و زهير ضربالمثل قبيله بود. زهير طاقت جدايي از همسر و فرزندانش را نداشت و چه بختي اينبار او را همراهي ميکرد. مسير کاروان قبيله او با مسير کاروان حسين که از مکه به کوفه ميرفت يکي شده بود و زهير از عاقبت کار حسين علیه السلام هراس داشت، ميدانست که پيوستن به او يعني بازنگشتن. اين بود که خود را از چشم امام دور ميکرد و سعي داشت افراد کاروانش کمتر با کاروان امام برخورد داشته باشند.
اما فرستاده امام به دعوت زهير آمد. زهير و يارانش از دعوت امام به همراهي بهتزده شدند و سکوت کردند. دلهيم فهيم دليل ترديد همسر را دانست و گفت: اي زهير! فرزند پيامبر خدا تو را ميخواند و تو در رفتن کوتاهي ميکني؟
و زهير، بهشت را مديون همسرش شد.
*
صفحات: 1· 2
داستاني عبرتانگيز از خانوادهاي سوخته
با هر برگ از دفتر تاريخ، درسي از عبرت پيش رويمان ورق ميخورد. در تاريخ پرحماسه هشتسال دفاع مقدس مردم ايران و دشمن پرقساوت آن صدام اين عبرتها فراواني بسيار دارند. داستان صدام حسين از يک قهرمان آزادي! که با ياري اربابان غربي خويش به ايران ارتجاعي! حمله کرد و در هياهوي بوقهاي تبليغاتي چهرهاي صلحطلب و آزاديخواه معرفي شد تا اکنون که در شمار شقاوتپيشگان تاريخ با ذلت مدفون گشت و نفرين هميشگي آزاديخواهان را همراه برد، همه و همه درسهايي بزرگ است. در تاريخ معاصر عراق، از فردي به نام سپهبد حسين کامل حسن المجيد نام برده ميشود که وي درس کاملي از يک عبرت بزرگ تاريخي است. او به همراه برادرش سرهنگ صدام کامل حسن هر دو دامادهاي صدام و نور چشمي او شمرده ميشدند و هرکدام امتيازات ويژهاي در دستگاه حکومتي عراق داشتند.
شناخت يک سرکوبگر
حسين کامل حسن را در عراق بهعنوان شخصيتي نظامي، خشن و سرکوبگر ميشناختند. او در ابتداي سال 1991 برابر با اول اسفند ماه 1369 که مردم عراق برضد رژيم صدام قيام کردند و توانستند شهرهاي مهمي چون کربلا و نجف را آزاد کنند، ماموريت يافت تا کربلا را از انقلابيون بازپس بگيرد.
در آن روزگار، بر اساس تاريخ شفاهي عراق و گفته بسياري از مردم و نظاميان، او سوار بر تانک خويش در پيشاپيش ارتش سرکوبگر، به سمت کربلا حرکت کرد و در نزديکي حرم مطهر سيدالشهداء ايستاد و فرياد زد:«من حسينم، تو هم حسيني. من ميزنم، تو دفاع کن!» و سپس اولين گلوله توپ تانک را مستقيما به گنبد مطهر سيدالشهداء شليک کرد (بسياري از زائران ايراني آثار اين گلوله را بر گنبد ديده بودند). همچنين گلدسته حرم را نيز به گلوله بست و سپس با هجوم به داخل حرم به قتلعام مردم پرداخت که هنوز هم جاي گلولههاي فراوان بر در و ديوار داخل حرم سيدالشهداء مشخص است.
در آن روز، حسين کامل، سرفرازانه به نزد صدام رفت و اين پيروزي بزرگ را به او تبريک گفت. صدام نيز مدال عالي عراق را به وي داد.
آنزمان، اين سپهبد مغرور، چنان مست از پيروزي بود که احساس نميکرد کسي را با وي کاري هست.
يک رخداد عجيب
اما تاريخ اينچنين نماند؛ صحنه عجيبي رخ داد، عجيب از آنرو که در تاريخ حزب بعث عراق کمتر سابقه داشت؛ پناهندگي اعضاي عاليرتبه حزبي و نظامي به خارج از کشور، چيزي که بسيار کم اتفاق افتاده بود، اما اينبار در عاليترين مدارج نظامي، کسي به خارج از کشور و به دامان آمريکاييها در اردن پناهنده ميشد که تصورش نيز محال مينمود.
آري اين حسين کامل حسنالمجيد بود که به همراه همسرش رغد، دختر صدام، و صدام کامل حسن برادرش و همسر او رعنا، دختر ديگر صدام بههمراه حدود 30تن از افراد خانواده و بستگان در روز پنجشنبه 17/5/1374 به اردن رفتند و به آمريکاييها پناهنده شدند!
عجبا! اين چه اتفاقي بود که افتاد؟ ابتدا باورکردن چنين صحنهاي محال مينمود، مگر ميشد تصور کرد فردي در سمت وزارت صنايع و معادن عراق و درجه سپهبدي با اينهمه نزديکي با صدام به خارج پناهنده شود؟ کامل حسن با ورود به اردن شروع به انتقاد از حکومت صدام کرد و در يک مصاحبه اعلام داشت که خواستار سرنگوني رژيم صدامحسين است1«من از افسران ارتش عراق، افسران گارد جمهوري، افسران گارد ويژه، کارکنان عاليرتبه و همه جامعه عراق ميخواهم خود را آماده نقطه عطف مهمي کنند که از عراق کشوري نوين خواهد ساخت؛ کشوري که با جامعه بينالمللي و بهويژه با اعراب گفتوگوهاي معقولي داشته باشد».
بهراستي چه اتفاقي افتاده بود، آيا اين نمايشي از سوي صدام بود و سناريويي براي بازي دادن اپوزيسيون عراقي يا…، اما هرچه بود گذشت و سپهبد بههمراه برادرش سرهنگ صدام کامل حسن، در اردن ماندند. صدام نيز اقدام آنان را با کاري که يهوداي خائن (از حواريون مسيح?) انجام داده بود، مقايسه کرد. روزنامه لبناني السفير در همان تاريخ، فروپاشي رژيم حاکم بغداد را پيشبيني کرد و عربستان سعودي، رژيم عراق را در حال جانکندن دانست. در اين مدت، دامادهاي صدام اطلاعات نظامي خود را از سلاحهاي عراق در اختيار جاسوسان آمريکا قرار دادند و…
و اتفاقي شگرفتر
اما داستان به همينجا ختم نشد. واقعهاي عجيبتر رخ داد؛ در سال 1996 برابر با 1/12/1374 خبري جهان را به بهت و حيرت فرو برد و آن اين که آقاي سپهبد سابق، حسين کامل حسن المجيد به همراه همه افرادي که همراهش به اردن پناهنده شده بودند، به عراق بازگشت. همگان پيشبيني ميکردند که وي عليرغم درخواست عفو از صدام حسين و عفوي که به وي داده شده است، اعدام خواهد شد. آيا حسين کامل حسن المجيد اين سپهبد عاليرتبه که سالها در کنار صدام زندگي کرده و از روحيه او بهخوبي آگاه بود، اينرا نميفهميد؟!
ولي اين اتفاق عجيب رخ داد و او به عراق بازگشت. در تاريخ 3/12/1374 رسانههاي عراق اعلام کردند: «دو دختر صدام حسين از شوهرانشان جدا شدهاند».
و اين پايان ماجرا نبود
در روز 4/12/1374 تلويزيون بغداد اعلام کرد:«حسين کامل حسن و برادرش صدام کامل حسن به دست خانوادههاي خود کشته شدند». در اين کشتار، برادر ديگر آنان به نام حکيم و پدرشان کامل حسن المجيد نيز کشته شد و يک قتلعام خانوادگي صورت گرفت؛«خانواده ژنرال حسن بعد از اينکه وي از عراق فرار کرد و به اردن پناهنده شد او را به اعدام محکوم کردند.» سخنگوي وزارت کشور عراق افزود:«شاخه خائن خانواده قطع شده است و عفوي که دولت به آنها داد آنان را از مجازات معاف نکرد!»
سپهبد حسين به همراه برادرش سرهنگ صدام و به همراه کل خانواده وي توسط عشيريه آل عبدالغفور، آل بومجيد و آل بوسلطان، قتلعام شدند و سر آنها توسط عمويشان بهعنوان هديه به صدام داده شد تا ننگي از دامن خانوادهشان پاک کنند! و اينها داستان عبرتآموز ماست.
آيا شما نيز در آن هنگام، سخنان سيدالشهداء را با گوش دلتان نشنيديد که چنين ميگويد:من حسينم، تو هم حسيني، حالا من ميزنم، تو دفاع کن!
خاندان حسين کامل حسن در نهايت حماقت با پاي خودشان به مسلخ رفتند تا نسلشان از زمين بربيفتد و اينگونه تاوان هتک حرمت حرم مطهر سيدالشهداء را بپردازند.2
پينوشتها
1. خبرگزاري فرانسه 21/5/1374.
2. ر.ک: سيدحسن ميردامادي ، روزنامه جامجم، 15/12/1381.
هرچيزي رنگي دارد و معروف است که هميشه يکرنگي بهتر است، ولي شايد نتوان اين کليت را پذيرفت. اگر يکرنگ بودن بهتر بود خدا اينهمه رنگ را خلق نميکرد. بگذريم…
کربلا هم براي خودش رنگهايي داشت و جالبترين تغيير رنگها در آنجا رخ نشان داد. هرچند عدهاي از تغيير رنگ هم خوششان نميآيد ولي اين واقعيتي است که در کربلا خيلي چيزها رنگ عوض کرد و شايد نتوان اين دو رنگيها را عيب دانست.
گاهي سبزها، سرخ شدند؛ مثل پرچم حسين? آنروز که عباس، علمدار کربلا پرچم در دست ميگرفت، سبزِ سبز بود مثل يک باغ، مثل پاکي، مثل قلب رسول خدا، اما بعد از آن روز، پرچم حسين سرخِ سرخ شد مثل لاله، مثل غروب عاشورا، مثل خون.
همين حبيب وقتي ميآمد کربلا محاسنش سفيد سفيد بود، مثل قلبش، اما عصر عاشورا رنگ عوض کرد، ديگر موي سفيدي در سر و صورت او نبود که سرخ نشده باشد، مگر قنداقه علياصغر سفيد ماند؟ مگر تازيانههاي جهالت، رنگ تن سکينه را عوض نکرد؟ مگر هنگام خداحافظي با نعش پدر پوست سفيد کودکان حسين را کبود نکردند، آري اينها همه رنگ عوضکردن بود.
زمين کربلا هم رنگ عوض کرد، خاکهاي تفتيدة کربلا در يک نيمروز، در خون نشست و سرخ شد. در کربلا حتي آسمان هم نتوانست آبي بماند، وقتي سکينه ميرفت که اشک يتيمي بريزد، آسمان سياه و تاريک شد و اشک خون ريخت، شايد فرشتهها هم در آسمان سياه پوشيده بودند و در عزاي بهترين فرزند بهترينها خون گريستند.
عجيبترين دورنگيها را در کربلا «جون» به نمايش گذاشت آنجا که اين غلام سياه سر خود را بر دامان پسر فاطمه? ديد و گوشهايش اين دعا را شنيد که:«خدايا رنگ او را سپيد و بدنش را خوشبو گردان.» ناگهان همه ديدند که رنگ چهره غلام، همرنگ قلبش شد، سفيد سفيد.
البته بعضيها هم آمدند کربلا، ولي تغيير رنگشان بر خلاف آن غلام بود، آنها قلبشان همرنگ با چهرههايشان شد مثل حر، که قلب سياهش مثل صورتش سپيد شد. کربلا چه جاي عجيبي است اتفاقهاي متضادش همه زيباست.
دردناکترين تغييرها، رنگ کودکان بود که از ترس و تشنگي به زردي ميگراييد. مثل آتش، مثل شعلههايي که از خيمهها زبانه ميکشيد و اعلاميه پايان جنگ را صادر ميکرد.
اگر قرار بود آب هم رنگ داشته باشد، حتماً در کربلا رنگش عوض ميشد، نميدانم چه رنگي پيدا ميکرد، شايد در عزاي گلوي تشنه علي سياه ميشد، و يا از شرم لبهاي عباس، سرخ، شايد هم از خجالتِ نرسيدن به خيمه اطفال تشنه آب شده و همينطور مانده باشد. فقط يک رنگ بود که در آنجا تغيير نکرد و حرارتهاي کربلا نتوانست آنرا عوض کند و آن رنگ خدايي بود، رنگي که در تمام صحنههاي عاشورا تجلي کرد. رنگ علياصغر وقتي روي دست پدر ذبح ميشد، رنگ قاسم وقتي زير سم اسبها افتاده بود، رنگ علياکبر وقتي در ميان دشمن قطعهقطعه ميشد، رنگ دستهاي قلم شدة عباس، رنگ قتلگاه حسين وقتي آخرين مناجات را ميگفت، رنگ سرهايي که روي نيزه بود، رنگ صداي قرآن، رنگ نالههاي زينب بر نعش برادر، رنگ بوسههايش بر رگهاي بريده، رنگ تل زينبيه، رنگ اشک، رنگ گريه، رنگ زخم زنجيرهاي سجاد، رنگ بچههاي يتيم، رنگ گوشهاي پاره رقيه، رنگ…
آري، اينها همه رنگ خدايي داشت و هرگز رنگ عوض نکرد چراکه بهترين رنگها رنگ خداست؛ صبغهالله و منأحسن منالله صبغهً و نحن له عابدون (بقره:138)
محمود مقدمی
با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو!
درحرم قطره قطره می افتاد , آسمان روی آسمان بانو
صورتم قطره قطره حس کرده ست , چادرت خیس می شوداما
به خدا گریه های من گاهی , دست من نیست مهربان بانو
گم شده خاطرات کودکی ام , گریه گریه در ازدحام حرم
باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم همان، بانو
باز هم مثل کودکی هر سو , می دوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژه ها آهو…گفتم آهو و ناگهان بانو…
شاعری در قطار قم - مشهد , چای می خوردو زیر لب می گفت:
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو
شعر از دست واژه ها خسته است , بغض راه گلوم را بسته است
بغض یعنی که حرف هایم را , از نگاهم خودت بخوان بانو
این غزل گریه ها که می بینی , آنِ شعر است، شعر آیینی
زنده ام با همین جهان بینی، ای جهان من ای جهان بانو!
کوچه در کوچه قم دیار من است , شهر ایل من و تبار من است
زادگاه من و مزار من است، مرگ یک روز بی گمان…
حمید رضا برقعی
گنجشک و خدا
با الهام از حديث قدسي
حميده رضائي
صدايي از سمت ملکوت ميآمد. گنجشک به سمت صدا پرگشود. فرشتگان را ديد که در اضطرابند و سراسيمه بال ميزنند. خيره نگاهشان کرد، گفت:
«چه شده؟ مگر ميخواهند بالهايتان را بکَنند؟!»
فرشتگان گفتند «آخر نميداني، خدا هزاران تن از خوبانش را در صف جهنميان نشانده!»
گنجشک، مبهوت ماند. پرگشود و بر شاخهاي نشست.
خدا گفت «چه شده؟»
گنجشک گفت «خوب ميداني؛ اما اين از عدل تو به دور است!»
صدايي از سمت خدا به گوش نرسيد.
گنجشک گفت «يعني تو خوبانت را هم در آتش خواهي انداخت؟ براي چه؟!»
خدا گفت «خوبان من از دشمنانم بيزارند.»
گنجشک چيزي از حرفهاي خدا نميفهميد.
خدا گفت «آنان بندگان بيمعصيتي بودند، اما نرمش در مقابل معصيتکاران و سکوت در برابر متجاوزان، ميان شعلههاي عذابم کشاندشان.»
چيزي درون گنجشک فرو ريخت. بيحرکت ماند. به خود ميانديشيد و به خدا.
در يكى از روزها، مسلماني به محضر امام سجّاد وارد شد و عرضه داشت :
اى پسر رسول خدا! در فلان مجلس با جمعى از دوستان نشسته بوديم ، كه شنيديم شخصى نسبت به شما ناسزا مى گفت و توهين مى كرد و در بين صحبت هاى ناپسندش گفت: علىّ بن الحسين عليهمالسّلام گمراه و بدعت گذار است .
امام فرمود: تو حقّ مجلس و همچنين حقّ كسانى را كه با تو هم صحبت بودند، رعايت نكردى، چون سخنانى كه در آن مجلس مطرح شده بود، امانت بود، و تو آنها را فاش كردي!؟
و تو حقّ مرا هم رعايت نكردى ، چون چيزى كه من از ديگران نسبت به خود نمى دانستم ، فاش كردى.آيا نمى دانى كه مرگ در كمين است ؟و بعد از آن بايد در پيشگاه خدا پاسخگو باشيم؟
پس سعى كن هميشه از سخن چينى و غيبت پشت سر ديگران اجتناب و دورى كنى .
احتجاج طبرسى : ج 2، ص 145، ح 183.با تلخيص
امام باقر:
أَنَ عَلِيَ بْنَ الْحُسَيْنِ ع كَانَ يُصَلِّي فِي الْيَوْمِ وَ اللَّيْلَةِ أَلْفَ رَكْعَة.
وسائل الشیعه ،ج5 ،ص188
امام باقر علیه السلام: امام سجادعلیه السلام در هر شبانه روز هزار رکعت نماز می خواند.