هميشه پوشيدن لباس به خاطرمحرم ونامحرمي نيست بلکه پوشيدن لباس جنبه تکريم و ادب دارد . معمولا افراد درخانه خود،لباس راحت مي پوشند ولي وقتي مهمان وارد خانه مي شود به احترام مهمان لباس کامل ومناسب مي پوشند و اگرقرارباشد ردر مجلس عروسي شرکت کنند لباس کامل تري برتن مي کنند . اين تغيير لباس ها ،به خاطر ادب و احترام مهمانان مجالس است .
حضور در محضر خداوند درحال نماز نيز مقتضي پوشيدن لباس مناسب وکامل است.
تمثيلات حجت الاسلام قرائتي
وى در تمام ايام عمر، تلاش مىكرد در دانش، راههاى تازهاى را به روى بشر بگشايد و به رازهاى جديد در عرصه دانش و انديشه دست يابد. امّا گاهى اتفاق مىافتاد كه با بنْبست رو به رو مىشد و تلاش هايش نتيجه نمىداد. در اين مواقع كه هوش و استعداد خارقالعادهاش نيز در حل مشكل، مؤثر واقع نمىشد و خود را در فهم مسئلهاى علمى ناتوان مىديد، از خداوند، يارى مىطلبيد. بدين ترتيب كه وضو مىگرفت و راهىِ مسجد مىشد و در خلوت مسجد به نماز مىايستاد و پس از نماز به نيايش مشغول مىشد و از خداوند در خواست مىكرد كه او را در فهم آن مسئله علمى يارى دهد.
پس از آن، گويى چشم ذهنش بازتر مىشد و مشكل علمى به نظرش آسان مىآمد. پس از دستيابى به اين موفقيت، در حالى كه سرشار از شادى و سرور بود، مسجد را ترك مىكرد.
ابو على سينا از همه تواناييهاى جسمى و ذهنى خويش به طور گستردهاى استفاده مىكرد و سعى داشت همه توان بالقوّه خويش را به مرحله عمل و فعليت برساند. به همين دليل، كار زيادى از بدن خويش مىكشيد و حتى بسيارى از شبها را با بيدارى به صبح مىرساند.
روزى از علّت تلاش زياد او پرسيدند. در جواب گفت: «خداوند تبارك و تعالى، به من نعمت فراوان عطا كرده و جسم و ذهنى قوى به من داده است. من نيز بايد حقّ نعمت را ادا كنم و از تمام نيروهايى كه به من داده است به طور كامل بهره گيرم».
چهرهها و قصهها، على معصومى، ج 2، ص 50 - 52
بعد از اين كه مدتها دنبال دخترى باوقار و با شخصيت گشتيم كه هم خانواده اصيل و مؤمنى داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من هم باشد، بالاخره عمهام دخترى را به ما معرفى كرد . وقتى پرسيديم از كجا مىداند اين دختر همان كسى است كه ما مىخواهيم، گفت: راستش توى تاكسى ديدمش . از قيافهاش خوشم آمد . ديدم همانى است كه تو مىخواهى . وقتى پياده شد، من هم پياده شدم و تعقيبش كردم . دم در خانهشان به طور اتفاقى بابايش را ديدم كه داشتبا يكى از همسايهها حرف مىزد . به ظاهرش مىخورد كه آدم خوبى باشد . خلاصه قيافه دختره كه حسابى به دل من نشسته . من هر طور شده اين وصلت را جور مىكنم .
ما وقتى حرفهاى محكم و مستدل عمهمان را شنيديم، گفتيم: يا نصيب و يا قسمت! چقدر دنبال دختر بگرديم؟ از پا افتاديم . همين را دنبال مىكنيم . ان شاء الله خوب باشد .
اين طورى شد كه رفتيم به خواستگارى آن دختر . دختر خانمى به نام سيما .
جستجوى نگاه
دلم به اينهمه آيينه رو نخواهد كرد
بجز نگاه تو را جستجو نخواهد كرد
پرندهاى كه گرفتار پر زدن باشد
به آب و دانه و آواز، خو نخواهد كرد
بيا مسافر چشمم كه هيچ حادثهاى
نگاه پنجره را زير و رو نخواهد كرد
به غير نام تو اى التهاب روحانى!
دلم براى سرودن، وضو نخواهد كرد
عزيز غايب من! اى هميشه در خاطر
بجز تو را دل من، آرزو نخواهد كرد
نرگس ايمانيان
حضرت امام، هيچگاه كار امروز را به فردا موكول نمىكردند. كارها و زندگى و همه شئون و امور ايشان منظّم و مشخّص بود. در زندگى ايشان، هرچيزى سرجاى خود قرار داشت و هر كارى به دور از شتابزدگى و تأخير، در موعد مقرّر آن انجام مىگرفت. با كثرت كارها و تعدّد مسئوليتها و گزارشها و چيزهاى ديگر، هيچ نشانهاى از شلوغى و تراكم و كارهاى به جا مانده در زندگى ايشان، مشاهده نمىشد… بسيار اتفاق مىافتاد كه يك كتاب فقهى يا غير آن، مورد نياز امام قرار مىگرفت و ما آن را فراهم و تقديم مىكرديم. فردا صبح، انگار كه مهمترين كارشان باشد، كتاب را به آورنده باز مىگرداندند. با آنكه صاحب كتاب - اگر ما بوديم يا هر كس ديگر - افتخار داشت كه يك كتابش را به حضرت ايشان تقديم كرده است.
در سايه آفتاب(يادها و يادداشتهايى از زندگى امام خمينى)، محمدحسن رحيميان، ص 187
استاد شهيد مطهّرى از خاطرات خود درباره امام(ره) مىفرمايد:
من قريب دوازده سال در خدمت اين مرد بزرگ (امام خمينى) تحصيل كردهام. وقتى كه در سفر اخير به پاريس به ملاقات و زيارت ايشان رفتم، چيزهايى از روحيه او درك كردم كه نه فقط بر حيرت من بلكه بر ايمانم نيز اضافه كرد. وقتى برگشتم، دوستانم پرسيدند: «چه ديدى؟». گفتم: «چهار تا آمَنَ ديدم:
* آمَنَ بهَدفه؛ به هدفش ايمان دارد. دنيا اگر جمع بشود، نمىتواند او را از هدفش منصرف كند.
* آمَنَ بسَبيله؛ به راهى كه انتخاب كرده ايمان دارد. امكان ندارد بتوان او را از اين راه، منصرف كرد. شبيه همان ايمانى كه پيغمبر به هدفش و به راهش داشت.
* آمَنَ بقُوله؛ به سخنش ايمان دارد. در ميان همه دوستانى كه سراغ دارم، اَحَدى مثل ايشان به روحيه مردم ايران، ايمان ندارد…
* آمَنَ برَّبه؛ به خدايش، ايمان دارد».
در يك جلسه خصوصى، ايشان به من مىگفت: «فلانى! اين ما نيستيم كه چنين مىكنيم. من دست خدا را به وضوح، حس مىكنم».
سيرى در زندگى استاد مطهرى، ص 88
علّامه وحيد بهبهانى دو پسر به نام آقا محمدعلى و آقا عبدالحسين داشت. روزى همسر آقا عبدالحسين را ديد كه لباس فاخر پوشيده است. به پسرش اعتراض كرد. پسر در جواب پدر، آيه هفتم سوره اعراف را خواند: «اى پيامبر! بگو چه كسى زينتها و رزقها و غذاهاى پاكيزه را كه خداوند براى بندگانش آفريده، حرام كرده است؟!».
وحيد بهبهانى گفت: «پسرم! نمىگويم كه كار حرام كردهاى؛ ولى بدان كه من مرجع تقليد و پيشواى اين مردم هستم. در ميان مردم، گروههاى مختلف، از ثروتمند و فقير، هستند. ما كه نمىتوانيم فقيران را خيلى كمك كنيم، ولى آنچه از ما ساخته است، اين است كه با آنها همدردى كنيم. اگر همسر يك مرد فقير از او تقاضاى لباس فاخر كند، آن مرد بايد يك مايه آرامش خاطر داشته باشد و بگويد ما به خانواده بهبهانى نگاه مىكنيم، نه به خانوادههاى ثروتمند.
پسرم! واى به روزى كه زندگى ما مثل زندگى طبقه مرفّه باشد! ما بايد زاهدانه زندگى كنيم تا زهد ما همدردى با فقرا باشد».
قصص العلماء، ص 203
سالهاست بين ما ايستادهاى، ما را مىبينى و خجالت مىكشى. مىبينى كه گناه در ميان ما پرسه مىزند و جنايت روى دوشمان نشسته است. مىبينى كه دلهامان با سياهى فاصلهاى ندارند. مىبينى كه شيطان، روى قلب ما سايه انداخته است. چقدر بىقراريم براى گناه كردن. چقدر ناتوانيم براى ديدن لبخند خدا. چقدر تنهاييم وقتى كه ميان ما هستى و تو را نمىبينيم.
شيخ محمد حسن اصفهانى از علماى حوزه نجف كه به خاطر كتاب عظيمش جواهر الكلام به «صاحب جواهر» مشهور است، با خود عهد كرده بود كه هر شب مقدارى از كتاب «جواهر الكلام» را بنويسد. يك شب فرزندش از دنيا رفت. صاحب جواهر، قلم و كاغذ به دست، با چشم گريان و قلب محزون، كنار جسد فرزندش آمد و به خاطر همان عهدى كه كرده بود، مشغول نوشتن «جواهر» شد.
يكصد داستان خواندنى، عبدالرسول مجيدى، ص 16
جاى دورى نمىرود، اگر با همين دستهاى خالى به خاكتان بيفتم و به نامتان همه دلم را زار بزنم و عقدههايم را پشتسر همه شما فرياد كنم . من عضوى از بسيج محل بودم، اين را خورشيد با اشاره به من گفته بود . . . . (1)
اما امروز ديگر نيستم . امروز، سوداى خوب ورم داشته و من پشت پنجره حسرت چمباتمه زدهام و در ميان سرفههاى پىدرپى، ستارههاى آسمانى را به شمارش نشستهام . به خودم گفتهام به آخرينشان كه برسم حتما خودم هستم . يعنى خودم را رصد خواهم كرد و آن وقت است كه دكمههاى آسمان باز خواهد شد و ستاره عشق از چاك گريبانش بيرون خواهد زد و مرا به عرش فرا خواهد خواند .
اما كو آخرين ستاره . . . كجاست آن؟ !
بهتان گفتم كه من عضوى از بسيج محل بودم، آرى . . . اما امروز ديگر نيستم، چرا؟ !