هوا بى حوصله شده است!!!
13 شهریور 1391
سالهاست بين ما ايستادهاى، ما را مىبينى و خجالت مىكشى. مىبينى كه گناه در ميان ما پرسه مىزند و جنايت روى دوشمان نشسته است. مىبينى كه دلهامان با سياهى فاصلهاى ندارند. مىبينى كه شيطان، روى قلب ما سايه انداخته است. چقدر بىقراريم براى گناه كردن. چقدر ناتوانيم براى ديدن لبخند خدا. چقدر تنهاييم وقتى كه ميان ما هستى و تو را نمىبينيم.
ان ما ايستادهاى. همه چيز را مىبينى. مىبينى كه به لحظهها رحم نمىكنيم. لحظهها را بدون اينكه دريابيم پشت سر مىگذاريم. ما قاتل لحظههاييم. مىبينى كه با همه خوبيها درافتادهايم. مىبينى و سر به زير مىاندازى؛ خجالت مىكشى.
سالهاست كه ميان ما ايستادهاى و همه چيز را مىبينى و تحمل مىكنى. تو آگاهى. تو از دلهاى بىطاقت ما آگاهى دارى. تو از دلهاى سر به زير ما كه راه آسمان را گم كردهاند آگاهى دارى. از فريادهاى بىصداى ما آگاهى دارى. از روزهاى تكرارى ما، از عمق شبهاى تار ما، از زورق به گل نشسته اميدمان آگاهى دارى. آگاهيهاى تو در همه كوچهها جارى شده است. عرق شرممان را ببين!
روزها مىگذرد و مثل باد مىرود. زمان، اعصاب دلها را خرد كرده و زمين، همينطور سرگيجه دارد و حيران است. از روزهايمان بوى ماندگى مىآيد. ما براى يكديگر يكنواخت شدهايم. چقدر بىمعناييم. چقدر در مشق زندگىمان غلط املايى داريم. يكى بيايد پنجره زنگزده اتاقمان را باز كند. يكى بيايد برنامه روزانهمان را از سر سطر بنويسد. چرا هيچ كس نمىآيد روحمان را با خودمان آشتى بدهد. محله را بوى گند برداشته است. حالمان دارد بههم مىخورد.
خجالت مىكشى ولى بايد شروع كرد. شرمندهات كرديم، ولى بايد كمكمان كنى. سلولهاى بدنمان هم از ما فرارىاند. آنقدر بو مىدهيم كه نسيم از كنارمان نمىگذرد و هوا بىحوصله شده است. مُرديم از اين همه بىخودى؛ از اين همه بوى نا؛ از اين همه ناآگاهى.
با همه ماندگى و نادانىام، باز هم تو را مىجويم. تو را كه صبرت زمان را انگشت به دهان كردهاست. سلام بر صبرت. سلام بر آگاهى ات. سلام بر آمدنت!
س . حسینی