براى تفحص ما آمده اند
13 شهریور 1391
جاى دورى نمىرود، اگر با همين دستهاى خالى به خاكتان بيفتم و به نامتان همه دلم را زار بزنم و عقدههايم را پشتسر همه شما فرياد كنم . من عضوى از بسيج محل بودم، اين را خورشيد با اشاره به من گفته بود . . . . (1)
اما امروز ديگر نيستم . امروز، سوداى خوب ورم داشته و من پشت پنجره حسرت چمباتمه زدهام و در ميان سرفههاى پىدرپى، ستارههاى آسمانى را به شمارش نشستهام . به خودم گفتهام به آخرينشان كه برسم حتما خودم هستم . يعنى خودم را رصد خواهم كرد و آن وقت است كه دكمههاى آسمان باز خواهد شد و ستاره عشق از چاك گريبانش بيرون خواهد زد و مرا به عرش فرا خواهد خواند .
اما كو آخرين ستاره . . . كجاست آن؟ !
بهتان گفتم كه من عضوى از بسيج محل بودم، آرى . . . اما امروز ديگر نيستم، چرا؟ !
م چون دستم از نوازش پيشانى بندها كوتاه است . دلم خالى از چشمه شب نمازهاست و تنم عارى از عطر صلواتهاى دلنشين .
اكنون چهارده سال است كه جنگ تمام شده است و من درستيك سال ديگر در تنهايى بعد از جنگ، همراه با سرفههاى پى در پىام، بالغ خواهم شد . درست در وقت دورى از همه دوستانم در گردان كميل . در فاصله ممتد پاهايم از دوستى با سنگر، در جدايى دلم از همه مهربانى چفيهها .
چند روزى است دكتر آهسته به دور وبرىهايم گفته است كه ريه هايم ديگر سياه شدهاند . خودم خوب مىفهمم كه سرفه هايم بوى سوختگى مىدهند . سوزش ته حلقم اشكم را كه در مىآورد، بيشتر مىفهمم .
اما من منتظرم كه آن چهار نفر بيايند . آنها گفتهاند درست همين امروز اول صبح به خانه كوچك استيجارى ما مىآيند . از همسرم خواستهام چراغ در حياط را روشن نگه دارد . به دخترانم گفتهام توى راهرو و دور تا دور هال كوچكمان را با بادكنكها و كاغذهاى كشى آذين كنند . چون امشب آن چهار نفر باقى مانده از سيصد عضو گمنام گردان كميل ميهمان نفر پنجمىشان هستند . البته اگر درستتر بخواهم حساب كنم، اين پنج نفر روى هم شايد سه نفر هستند; چرا كه يكىشان چشم ندارد . دوتايشان هر كدام يك پا ندارند . آن يكىشان يك دست ندارد . من هم قطع نخاعى هستم و هر پنج نفرمان هم شيميايى . آن هم از نوعى كه كم كم به آن مىگويند: نوع شديد! آن هر چهار نفر تمام تنشان نقشه جنگ است . اگر كسى خوب نگاه كند، جاى پاى همه عملياتها و نقشههاى فاو، شلمچه، حاج عمران، فكه، سومار، دو عيجى، قلاويزان و . . . را به راحتى پيدا خواهد كرد . باور نداريد، همين امروز بياييد تا نشانتان بدهند .
با ويلچرم دور تا دور هال مىچرخم و به جاى جاى تزيين شده آن مىنگرم . همسرم - همسر مهربان دوست داشتنىام - سبدى پر از ميوه، يك بشقاب شيرينى و يك پياله نقل وسط هال مىگذارد .
دخترم نورا مىپرسد: بابا پس چرا دوستانت نيامدند؟
چشم مىدوزم به ساعت و مىگويم: «همين چند دقيقه ديگر پيدايشان مىشود . بچههاى كميل به وعدهشان وفا دارند .»
مىدانيد . . . آن چهار نفر مىآيند كه مرا با خود ببرند . . . كه من توى اين شهر چشم از رصد ستارههاى دود خورده بردارم . . . كه ويلچرم باد سفر بخورد، كه پاها و دستهاى كوتاهم بلند شوند و حس بگيرند و به پرواز درآيند .
آن چهار نفر مىآيند كه، به قول خودشان، دستهاى مثل رودم را به درياى پيشانى بندها پيوند بزنند، كه پاهاى مثل نخلم را در اشكزار خاكريزها غرس كنند .
مىآيند كه مرا به انارستان كميل بازگردانند و خستگىام را با غبار شلمچه بشويند و تنم را در آفتاب اول صبح قصرشيرين، درست در نزديكترين نقطه به كربلا، غسل بدهند .
به آنها گفتهام كه راستى اكنون در آن جا، در آن تنهايى بىوسعت، دنبال چه هستيد؟ گريههاى انبوه خفته درخروارها خاك، پلاكهاى جا مانده در زير پلك زمين، . . . ؟
و آنها گفتهاند: «وقتى آمديم و هنگامى كه تو را برديم، خواهيم گفت!»
پاسخشان چقدر عجيب است، مگر نه؟ !
كسى . . . و كسانى به در مىكوبند . دخترهايم از جا مىجهند و همراه همسرم هر سه، چادرهاشان را به سر مىكنند و به پيشباز مىايستند و من درميانشان به استقبال . بىرمغ، سرفه كنان، بارويى زرد . با دستهايى كه رگهايشان ديگر سبز نيست . موهايشان به خاكستر نشستهاند و زير ناخنهاى انگشتهايشان سپيد است .
همهشان را در آغوش مىگيرم . سيد، محمد، ناصر و حميد را . هر چهار يادگار جنگ . هر چهار خاكريز دوستى .
به زودى آمادهرفتن مىشوم . پدرم، مادرم و همسايهها به بدرقه آمدهاند . بوى اسفند، يادآور خاطرات چهارده سال پيش از اين است . عطر صلواتهاى شيرين از گذشتههاى دور گرا مىدهد . چه حس عجيبى به دستها و پاها و كمرم افتاده! خدايا! رگهاى دستهايم دارند سبز مىشوند . . . نگاه كنيد! گويى زير ناخنهاى دو دستم، خون دويده است!
آن چهار نفر به نوبت مىگويند: «مايك دسته تفحص چهار نفره از گردان كميل هستيم . گردان كميل زنده شده استحاجى .» با هيجان مىپرسم: «چه مىگوييد، گردان كميل زنده شده است؟ !»
مىگويند: «ما چفيههايمان را براى زدودن غبار از پلاكهاى يادگارى، به كار گرفتهايم . ما به دنبال قامتهاى شكستهاى هستيم كه پيراهنى از شاپركهاى بهشتبرتن كردهاند . ما مردانى را تفحص مىكنيم كه دلهايشان را براى تفحص آسمان پرواز دادهاند . ما به دنبال سلامهاى گرم، بيابانها را يك به يك به كاوش افتادهايم . ما در پى اشكهاى پرشور، گريههاى پنهانى، نذرهاى بىدريغ و گذشتهاى بىحساب و مهربانىهاى بىمثال، دل دشتهاى ترك خورده را به شخم مىكشيم . تو تنها نيستى حاجى، تو هنوز هم عضوى از بسيج محل هستى، عضوى از دسته تفحص گردان كميل!»
گريهام مىگيرد . اما از سوز سرفههايم خبرى نيست، تا نفسم را پس از هر بار گريه كردن بند بياورد و دكتر با اخم بگويد: «چرا گريستى، مگر نگفتم گريه براى تو سم است!»
گريه، گريه، گريه . . . خدايا، لابد قرار است آخرين ستارهاى را كه به دنبالش هستم، در دسته تفحص كميل رصد كنم . شايد در آن جا، همه ستارهها را به تنهايى بتوانم بشمارم و آخرين ستاره از چاك گريبان آسمان بيرون بيايد و دستم را آهسته بگيرد و مرا به سمتخود بكشاند . شايد بلوغ دوباره من در تنهايى پانزده سال بعد از جنگ نباشد; بل در بازگشتى دوباره به گردان پنج نفره كميل اين اتفاق بيفتد .
اصلا شايد همه آن به خاك خفتگان كميل قرار است مرا تفحص كنند كه اين چنين در گريهام، سوز صدايشان پيدا است و در لابه لاى اشكهايم، عكس نگاهشان جارى .
بگذاريد يك دل پر با همه اهل خانهام خدا حافظى كنم . گويى قرار است تا چند ساعت ديگر دوستان شهيدم مرا تفحص كنند . آنها انگار سالها است كه به دنبال من و اين چهار نفر بودهاند و ما اكنون پيدا شدهايم .
پىنوشت:
1 . اشاره به شعرى از قيصر امين پور: من عضوى از بسيج محل هستم . . . اين را خورشيد بااشاره به من گفت . . . از كتاب «تنفس صبح» .
م . ملا محمدى