دخطرى به نام سيما!
بعد از اين كه مدتها دنبال دخترى باوقار و با شخصيت گشتيم كه هم خانواده اصيل و مؤمنى داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من هم باشد، بالاخره عمهام دخترى را به ما معرفى كرد . وقتى پرسيديم از كجا مىداند اين دختر همان كسى است كه ما مىخواهيم، گفت: راستش توى تاكسى ديدمش . از قيافهاش خوشم آمد . ديدم همانى است كه تو مىخواهى . وقتى پياده شد، من هم پياده شدم و تعقيبش كردم . دم در خانهشان به طور اتفاقى بابايش را ديدم كه داشتبا يكى از همسايهها حرف مىزد . به ظاهرش مىخورد كه آدم خوبى باشد . خلاصه قيافه دختره كه حسابى به دل من نشسته . من هر طور شده اين وصلت را جور مىكنم .
ما وقتى حرفهاى محكم و مستدل عمهمان را شنيديم، گفتيم: يا نصيب و يا قسمت! چقدر دنبال دختر بگرديم؟ از پا افتاديم . همين را دنبال مىكنيم . ان شاء الله خوب باشد .
اين طورى شد كه رفتيم به خواستگارى آن دختر . دختر خانمى به نام سيما .
×××
هفته اول:
پدر دختر پرسيد: آقا زاده چه كارهاند؟
- دانشجو هستند .
- مىدانم دانشجو هستند . شغلشان چيست؟
- ما هم همان شغلشان را عرض كرديم .
- يعنى ايشان بابت درس خواندن پول هم مىگيرند .
- نخير، اتفاقا ايشان در دانشگاه آزاد درس مىخوانند; به اندازه هيكلشان پول مىدهند .
- پس بيكار هستند .
- اختيار داريد قربان! رشته ايشان مهندسى است . قرار است مهندس شوند .
پدر دختر بدون اين كه بگذارد ما حرف ديگرى بزنيم، گفت: ما دختر به شغل نسيه نمىدهيم . بفرماييد هر وقت مهندش شديد، تشريف بياوريد .
و خيلى مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمايى كرد .
×××
عمه خانم كه مىخواست هر طور شده دست من و سيما را بگذارد توى دست هم، آن قدر با خانواده دختر صحبت كرد تا بالاخره راضى شدند . فعلا به شغل دانشجويى ما اكتفا كنند، به شرط اين كه تعهد كتبى بدهيم بعد از دانشگاه حتما برويم سر كار . اين طورى شد كه ما دوباره رفتيم خواستگارى .
هفته دوم:
پدر دختر گفت: و اما . . . مهريه، به نظر ما هزار تا سكه طلا . . .
تا اسم «هزار تا سكه طلا» آمد، بابا منتظر نماند پدر دختر بقيه حرفش را بزند، بلند شد كه برود; اما فك و فاميل جلويش را گرفتند كه: بابا هزار تا سكه كه چيزى نيست; مهريه را كى داده كى گرفته . . . . بابا نشست; اما مثل برج زهرمار بود . پدر دختر گفت: ميل خودتان است . اگر نمىخواهيد، مىتوانيد برويد سراغ يك خانواده ديگر .
بابا گفت: نخير، بفرماييد . در خدمتتان هستيم .
- اگر در خدمت ما هستيد، پس چرا بلند شديد؟
بابا كه ديگر حسابى كفرى شده بود، گفت: باباجان! شلوارم داشت مىافتاد، بلند شدم كمربندم را سفت كنم . شما امرتان را بفرماييد .
پدر دختر گفت: بله، هزار تا سكه طلا، دو دانگ خانه . . .
بابا دوباره بلند شد كه از خانه بزند بيرون، ولى باز هم بستگان راضىاش كردند كهاى بابا، خانه به اسم زن باشد يا مرد كه فرقى نمىكند . هر دو مىخواهند با هم زندگى كنند ديگر .
و باز بابا با اوقات تلخى نشست . پدر دختر پرسيد: باز هم بلند شديد شلوارتان را بالا بكشيد؟ بابا گفت: نخير! دفعه قبل شلوارم را خيلى بالا كشيده بودم، خشتكم داشت جر مىخورد . داشتم شلوارم را ميزان مىكردم .
پدر سيما خانم گفت: بله، داشتم مىگفتم دو دانگ خانه و يك حج . مبارك است ان شاء الله .
بابا اين دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چى چى را مبارك است؟ مگر در دنيا فقط همين يك دختر است . و ما تا بياييم به خودمان بجنبيم، كفش هايمان توسط پدر سيما خانم به وسط كوچه پرواز كردند . ما هم وسط كوچه كفشهايمان را جفت كرديم، آنها را پوشيديم و با خيال راحت رفتيم خانهمان .
×××
مگر عمه خانم دستبردار بود . آن قدر رفت و آمد تا پدر سيما را راضى كرد كه فعلا اسمى از حج نياورد تا معامله جوش بخورد . بعدا يك فكرى مىكنند .
هفته سوم:
پدر سيما گفت: و اما شيربها . شيربها بهتر است دو ميليون تومان پول باشد . . .
بعد زير چشمى نگاه كرد تا ببيند بابا باز هم بلند مىشود شلوارش را بالا بكشد يا نه . وقتى آرامش بابا را ديد، ادامه داد: به اضافه وسايل چوبى منزل .
بابا حرف او را قطع كرد و گفت: منظورتان از وسايل چوبى همان در و پنجره و اين جور چيزهاست ديگر؟
پدر سيما با اوقات تلخى گفت: نخير، كمد و ميز توالت و تخت و ميزناهارخورى و ميز تلويزيون و مبل استيل .
بابا گفت: ولى آقاجان، پسر ما عادت ندارد روى تختبخوابد . ناهارش را هم روى زمين مىخورد . اهل مبل و اين جور چيزها هم نيست .
پدر سيما گفت: ولى اينها بايد باشد . اگر نباشد، كلاس ما مىرود زير سؤال .
و بعد از كمى گفتمان و فحشمان، كفشهاى ما رفت وسط كوچه .
×××
دوباره عمه خانم دستبه كار شد . انگار نذر كرده بود هر طور شده اين دختره را ببندد به ناف ما . قرار شد دور وسايل چوبى را خط بكشند; و ما دوباره رفتيم خانه سيما خانم .
هفته چهارم:
بابا تصميم گرفته بود مساله جهيزيه را پيش بكشد و سنگ تمام بگذارد تا بلكه گوشهاى از كلاس گذاشتنهاى باباى سيما را جواب گفته باشد . اين بود كه تا صحبتها شروع شد، بابا گفت: در رابطه با جهيزيه . . .
پدر سيما حرف او را قطع كرد و گفت: البته بايد عرض كنم در طايفه ما جهيزيه رسم نيست .
بابا گفت: اتفاقا در طايفه ما رسم است، خوبش هم رسم است . شما كه نمىخواهيد جهيزيه بدهيد، پس براى چى از ما شيربها مىخواهيد؟
- شيربها كه ربطى به جيهزيه ندارد . شيربها پول شيرى است كه خانمم به دخترش داده . او دو سال تمام شيره جانش را به كام دخترى ريخته كه مىخواهد تا آخر عمر در خانه پسر شما بماند .
بابا گفت: خب مىخواستشير ندهد . مگر ما گفتيم به دخترتان شير بدهد؟ اگر با ما بود، ما مىگفتيم چايى بدهد تا ارزانتر در بيايد . مگر خانمتان شير نارگيل به دخترتان داده كه پولش دو ميليون تومان شده است؟
. و كفشها رفتند وسط كوچه . . .
×××
چون نقش عمه خانم خيلى تكرار شده است، از اين جا به بعد آن را قلم مىگيريم .
هفته پنجم:
پدر سيما گفت: دختر ما كلفت هم مىخواهد .
بابا گفت: چه بهتر . يك كلفت هم با او بفرستيد بيايد خانه پسرم .
- نخير كلفت را بايد داماد بگيرد . دختر من كه نمىتواند آن جا حمالى كند .
- حالا كى گفته دخترتان مىخواهد حمالى كند؟ مگر مىخواهيد دخترتان را بفرستيد كارخانه گچ و سيمان؟
كفشها وسط كوچه . . . .
×××
ديگر از بس رفته بوديم خانه پدر سيماخانم، همه فكر مىكردند ما و پدر سيما خانم داداش ناتنى هستيم .
هفته ششم:
- محل عروسى بايد آبرومند باشد . اولا، رسم ما اين است كه سه شب عروسى بگيريم . ثانيا، بايد هر شب سه نوع غذا سفارش بدهيد; در يك باشگاه مجهز و عالى .
بابا گفت: مگر داريد به پسر خشايار شاه زن مىدهيد؟ اصلا مگر ما بايد طبق رسم شما عمل كنيم؟
كفشها طبق معمول وسط كوچه .
ديگر از بس كفش هايمان را پرت كردهاند وسط كوچه، اگر يك روز هم اين كار را نمىكردند، خودمان كفشهايمان را مىبرديم وسط كوچه مىپوشيديم .
×××
هفته هفتم:
- ان شاء الله آقا داماد براى دختر ما يك خانه دربست چهارصدمترى در بالا شهر مىگيرد .
بابا گفت: خانه براى چى؟ زير زمين خانه خودم هست . تعميرش مىكنم . يك اتاق و يك آشپزخانه همه در آن مىسازم، مىشود يك واحد كامل . تازه خانه خودتان كه صد متر هم نمىشود .
تا پدر سيما خانم آمد بگويد ما آبرو داريم . يكدفعه عمهخانم جوش كرد و داد زد: وا . . . چه خبرتان است؟ بس كنيد ديگر، اين كارها چيست؟ مگر توى دنيا همين يك دختر است كه اين قدر حلوا حلوايش مىكنيد؟ از پا افتاديم از بس رفتيم و آمديم . اصلا ما زن نخواستيم . بچهام زا به راه شد . مگر يك دانشجو مىتواند معجزه كند كه اين همه خرج برايش مىتراشيد؟
اين دفعه قبل از اين كه كفشهايمان برود وسط كوچه، خودمان مثل بچه آدم بلند شديم و زديم بيرون .
×××
و اين طورى شد كه ما ديگر عطاى سيما خانم را به لقايش بخشيديم و از آن جا رفتيم كه رفتيم .
يك سال از آن ماجرا گذشت . من هم پاك آن ماجرا را فراموش كرده بودم و اصلا به فكرش نبودم . يك روز صبح، وقتى در را باز كردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردى خورد كه پشت در ايستاده بودند . مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند; اما همين كه مرا ديد جا خورد و فورى دستش را انداخت . با ديدن من هر دو با خجالتسلام دادند . كمى كه دقت كردم، ديدم پدر و مادر سيما خانم هستند . لبخندى زدم و گفتم: بفرماييد تو .
پدر سيما خانم گفت: نه . . . نه . . . قصد مزاحمت نداشتيم . فقط مىخواستم بگويم كه چيز . . . چرا ديگر تشريف نياورديد؟ ما منتظرتان بوديم .
من كه خيلى تعجب كرده بودم، گفتم: ولى ما كه همان پارسال حرف هايمان را زديم . خودتان هم كه ديديد وضعيت ما طورى بود كه نمىخواستيم آن همه بريز و بپاش كنيم .
پدر سيما لبخندى زد و گفت: اى آقا . . . كدام بريز و بپاش؟ . . . يك حرفى بود زده شد، رفت پىكارش .
توى تمام خواستگارىها از اين چيزها هست . حالا ان شاء الله كى خدمتبرسيم، داماد گلم؟
من كه از اين رفتار پدر سيما خانم مخم داشتسوت مىكشيد گفتم: آخه . . . چيز . . . راستش شغل من . . .
- اى بابا . . . شغل به چه درد مىخورد . دانشجويى خودش بهترين شغل است . من همه جا گفتهام دامادم يك مهندس تمام عيار است .
- آخه هزار تا سكه هم . . .
- اى بابا، . . . شما چرا شوخىهاى آدم را جدى مىگيريد . من منظورم هزار تا سكه بيست و پنج تومانى بود .
- ولى دو دانگ خانه . . .
- بابا جان من منظورم اين بود كه دو دانگ خانه به اسمتان كنم .
- سفر حج هم . . .
- راستى خوب شد يادم انداختيد . اگر مىخواهيد سفر حجبرويد، همين الان بگوييد من خودم اسمتان را بنويسم .
- دو ميليون تومان شيربها هم كه . . .
- چى؟ من گفتم دو ميليون تومان؟ من غلط كردم . من گفتم دو ميليون ريال . . .
- خودتان گفتيد خانمتان به دخترتان شير داده، بايد پول شيرش را بدهيم . . .
- اى بابا . . . خانم من كلا به دخترم چهار، پنج قوطى شير خشك داده كه آن هم پولش چيزى نمىشود . مهمان ما باشيد .
- در مورد جهيزيه گفتيد . . .
- گفتم كه . . . اتاق دخترم را پر از جهيزيه كردهام . بياييد ببينيد . اگر كم بود، بگوييد باز هم بخرم .
- اما قضيه آن كلفت . . .
- آى قربان دهنت . . . دختر من كلفتشماست . خودم هم كه نوكر شما هستم، داماد عزيزم! . . .
خوش تيپ من! . . .
وقتى ديدم پدر سيما حسابى گير داده و نمىخواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقيقت را بگويم . با خجالت گفتم: راستش شرايط شما خيلى خوب است . من هم خيلى دوست دارم با خانواده شما وصلت كنم .
اما . . .
پدر سيما با خوشحالى دستهايش را به هم ماليد و گفت: اما چى؟ ديگر اما ندارد . . . مبارك است ان شاء الله .
گفتم: اما حقيقتش را بخواهيد فكر نكنم خانمم اجازه بدهد .
تا اين حرف را زدم دهن پدر و مادر سيما از تعجب يكمتر واماند . پدر سميا گفت: يعنى تو . . .
در همين موقع خانمم بدو بدو از پلههاى زير زمين بالا آمد . مرا كه ديد لبخندى زد و گفت: خوب شد هنوز نرفتهاى . مىخواستم بگويم ظهر كه از دانشگاه آمدى، سر راهت نيم كيلو گوجه بگير براى ناهار املتبگذارم .
با لبخند گفتم: چشم، حتما . چيز ديگرى نمىخواهى؟
- نه، فقط مواظب خودت باش .
- تو هم همين طور .
خانمم رفت پايين . رو كردم به پدر و مادر سيما كه هنوز دهانشان باز بود و خشكشان زده بود و گفتم: ببخشيد من كلاس دارم; ديرم مىشود . خداحافظ .
و راه افتادم به طرف خيابان .
سيد سعيد هاشمى