عشق آباد
عشق و محبت مثل گل توی گلدون می مونه
نیاز به مراقبت داره،
مراقبت مثل آب می مونه ،اگه به گل دیر آب بدی، خشک می شه اگر هم زیادی آب بهش بدی پژمرده می شه.
گل اگه نیاز به نور داشته باشه و توی تاریکی نگهش داری، می میره
اگر هم به سایه نیاز داشته باشه اما توی آفتاب رهاش کنی، می سوزه و باز می میره
گل محبت در گلدون قلب آدمها، نیاز به مراقبت به موقع و به اندازه داره تا رشد کنه، تا ریشه اش قوی و محکم بشه، قد بکشه و تا ملکوت مهربانی بالا بره. تا جاودانه بشه و برای همیشه در گلدون قلب باقی بمونه!
شما گل عشق عزیزانتون را چقدر مراقبت می کنید؟ اصلا حواستون بهش هست؟!
بیایید تا فرصت داریم امروز سری به گل عشق عزیزانمون بزنیم
مبادا فردا دیر باشه!
سمیه تندر/سطح 3فقه واصول
باز هم شب شهادت است و من باز هم مي خواهم دلم را روانه كنم براي زيارت. هميشه شب هاي شهادت دلم را مي فرستم حرم. نجف، كربلا، سامرا، كاظمين، مشهد … . هميشه دلم مي رود و سر به ضريح مي گذارد و غربت اهل بيت را ساعت ها ضجّه مي زند. دور گنبد پرميكشد و از نور فضاي حرم برايم سوغات مي آورد.
بعضي شب ها هم هست كه دلم را مي فرستم بقيع. مي رود و به جاي ضريح، سر روي خاك مي گذارد و به جاي گنبد، دور پنجره هاي سبزش پرمي كشد و از نور فضاي غمبار آن برايم سوغات مي آورد.
ولي امشب دلم را مي فرستم براي سرگرداني. فاطميّه است. فاطميّه با همة شهادتهاي تاريخ فرق دارد. فاطميّه غريب ترين شهادت تاريخ است.
هزاران دل سرگردان روانه شده اند به مدينه. كوچه هاي بني هاشم شاهد رفت و آمد هزاران دل سرگردان است. بقيع آغوش گشوده است براي اشك هاي سرگشته. انگار حيراني تمام عالم را به حركتي غريب واداشته است.
همة دل ها پرمي كشند به سوي گنبد سبزي كه سرزنش كنان مدينه را مي¬نگرد كه: اين بينشاني بود سزاي تنها يادگار رسول؟ اين بود اجر آن كه پيامبر او را پارة تن خود مي خواند و «من آذاها فقد آذاني» برايش مي-گفت؟
زمين و آسمان بغض كرده اند و تاريخ يك بار ديگر بر ورقي كبود مي نويسد: «امسال هم فاطميّه بدون مهدي (عج) گذشت» دل هاي سرگردان در صحن مسجدالنّبي، در حياط مسجدالحرام، در كوچه هاي تاريك مدينه پراكنده مي شوند. شايد يكي مولا را ديد و از او نشاني حرم ياس را پرسيد. شايد يكي آمد و اين قلب-هاي بي پناه را به سايهسار آرامشي فراخواند.
پس ما اين همه بغض را به كجا ببريم؟ پس ما اشك هاي غريبي مان را بر كدام ضريح بچكانيم؟
نسيم با نواي سوگواري مي وزد. از كنار هر دل كه مي گذرد، پيامي را زمزمه مي كند: «هر جا دلتان ميشكند، قبر من آنجاست.»
پيام نسيم در فضاي مدينه پيچيده است. تمام كوچه هاي دنيا از اشك هاي غربت شيعه، خيسِ خيس است.
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3
ميآيي؛ بزرگ رسالت نيلوفرانة هستي بر دوش.
ميآيي و تمام آهوان ترنّم تاريخ در پيات ميدوند.
ميآيي و هزاران حنجره از فراسوي باورهاي بيرنگ نامرئي، پژواک «بضعةٌ مِنّي» را مکرّرتر ميکنند.
ميآيي و تمام درهاي نيمسوختة جهان به کرنش ميافتند.
ميآيي و تمام بوسههاي تاريخ، در شعاعهاي منوّر لحظههاي تو و پدر، ناپديد ميشوند.
ميآيي.
و چه پرشکوه آمدني داري تو!
به نزول يک سجّاده رحمت ميماند؛
يا به فروباريدن يک کهکشان حماسه و فرياد؛
يا به ايجاد صبورانة عصارهاي از مظلوميّت و جانبازي.
تو را موشکافانه بايد شناخت.
تو را لحظه به لحظه بايد دانست.
معرفت تو را جرعه جرعه بايد نوشيد.
تو که در «يُطَهِّرَکُم تطهيراً» معرفي ميشوي! تو که «مشکاة»ي و «مَثَل نور» خدا! تو که با علي، «مَرَجَ البَحرَينِ يَلتَقيان»ي! آيا پيمانة لبپريدة ترکخوردة من، گنجايش مستي بادة تو را دارد؟
اي نفحة فردوس پدر! اي سپيدترين نيلگون تاريخ! سيلناکترين چشمهاي وجودم، تو را ميگريند؛ بيپناهترين دستهاي تضرّعم، تو را ميخوانند. عاشقانهترين لحظههاي پروانگيام، تو را ميخواهند.
بيا و مهربانانهترين شبنمهاي اجابت را بر دستان به دعا برخاستهام بباران.
بانوي سبزترين و سرخترين و کبودترين حماسههاي جاويد! درمان طبابت وحي بر مردابهاي مردگي!
بگذار دو رکعتي سوختن را به تو اقتدا کنم. بگذار آهوان آوارة احساسم را به چمنزار حمايت تو بخوانم.
تو را به غريبترين سردار نخلستانها قسم، يک بار مرا به مضمون کوچه و تازيانه ببر! يک بار مرا به جاي فضّه صدا کن!
بانوي من! من بارها التيام زخمهاي خود را در زيارتنامة بيتالاحزان تو جستوجو کردهام و در گريز از فرجامهاي سيماني امروز، به سوي بيکران ملکوتي تو بال گشودهام. پس اگر تو به شقايق سوختة خواهش من لبخند اجابت نزني و اگر اشکهاي غريبة پابرهنهام را در تجلّيگاه شفاعتت نپذيري، به کدام قبله رو آورم؟
و اينک، در اين زمانة قحطي عشق، به خاطر آن تنها سردار عشق،
يا مقصودِ «انّا اعطيناک الکوثر»!
به حقّ مخاطبِِِ «فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانحَر»،
به خامنهاي هم بگو: «اِنّ شانِئَکَ هُوَ الاَبتَر»!
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3
به نام پروردگار اشکها و سوزها
قطعاً هیچ کس نتوانسته است غم فاطم سلاماللهعلیها را در سوگ پدر به تصویر بکشد ؛جز نالههای بیت الاحزان فاطمه .
سوز اشکهای فاطمه هنوز پای عارفان را در بیت الاحزان سست میکند و کمر را میشکند و آتش به جان اولیاءالله میاندازد چه رسد به من و زبان قاصر من و قلم من که از توصیف فاطمه ای که فاطمه است عاجز و ناتوان است .
میدانم زهرایی که پیامبر خدا کم مانده بود به بلال بگوید هر بار بعد از اذان اعلام کن که ایها الناس بدانید که من - محمد صلیالله علیهوآله - عاشق فاطمه ام . فاطمه ای که پیشتر از عیسی در رحم مادر لب به سخن گشود و برترین زنان بهشت به هنگام بدو تولد به یاری مادرش شتافتند و با آب کوثر- پاکترین و زلال ترین آبها - غسل داده شد و در جامههای سفید و بهشتی در آغوش پدر نازنین اش جای گرفت .
روزي كه در كوير غربت، سرگرداني سرگردان تو شد؛ روزي كه آتش، شرمندة سوز دل تو گردید؛ روزي كه نخلهاي سيراب، تشنة تشنگي تو و تبار تو بودند؛ نام تو بر صحيفة جاودان تاريخ حك شد و ما تو را شناختيم.
دانستيم كه زينب (س)؛ يعني خلاصة علي (ع) كه چون لب به خطبه ميگشايد، مهر حيرت و سكوت زنگولهها را نيز استثنا نميكند. دانستيم كه زينب (س)؛ يعني شكوه تمام استقامتهاي تاريخ؛ يعني تجلّي همة پروانهصفتهاي زمين.
شايد تو يك معجزه بودي؛ معجزهاي كه خداوند براي احياي مجدّد دين خود، خلق فرموده بود و از علي (ع) و فاطمه (س) ايجاد چنين اعجازي بعيد نيست. و اگر تو همكلاس حسن (ع) و حسين(ع) بودهاي، در مكتب زهرا (س) و مرتضي (ع)، بايد كه چنين شوي.
شايد بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ يك شب در وجودت زمزمه شده و تو را به طوفاني خروشان تبديل نموده بود.
شايد تو نگهبان بزرگترين لالهزار تاريخ بودهاي از هر گزند و آفت.
شايد تو ملكوتيترين چهرة انسان، قبل از عصمت بودهاي؛ آخرين پلّة نردبان كمال براي آنان كه مصونيّتنامة عصمت ندارند.
سالها بود كه سر آغاز نامه هايمان اين گونه بود: « بسم رب الشهدا و الصديقين » ؛ حال چه خبر شده كه نوشتن اين جمله ابتدايي در نوشته هامان موجب وهن ماست. ما را چه شده ! شايد آنقدر از شهدا و صديقين فاصله گرفتيم كه اين جمله براي ما وصله ناجور به حساب مي آيد . ما كه سالهاست صداقت را لب طاقچه گذاشته ايمو گاه گاهي مانند قرآن لب طاقچه به آن قسم مي خوريم،چطور قسم به خداي صديقين بخوريم . ما كه سال هاست چشم به روي فرزندان بي بابا كه فقط كوله پشتي و چفيه اي از بابا ديده اند و يك عمر با خيال آن سر كرده اند؛ بسته ايم و حقوق بنياد شهيدشان را به رخشان مي كشيم و درد بي پدري را با سهميه دانشگاه و حقوق ما هيانه شان معامله مي كنيم ؛ چطور به خداي شهدا قسم بخوريم!
شايدِ ديگري هم هست: شايد آن قدر رنگ و لعاب شعارهاي زرورق پيچيده ي امروزي مدهوشمان كرده كه فراموش كرديم رب و پرورش دهنده اي داريم كه ما را هر آن و لحظه اي به كماله مي پروراند.
دريغ از كمي قدر شناسي ،ما را چه شده… .
زينب رحيمي طلبه سطح 3
از وقتي يادم ميآيد، از همه جور آدمي اين جمله را شنيدهام؛ همه ميگويند: «آرزو بر جوان عيب نيست». خيلي جملة خوبي است. خيلي وقتها به دردم خورده است. امّا تازگيها حسّ تازهاي در دلم جوانه زده است. آرزوي تازهاي در رگهايم دويدن گرفته است. انگار عطر و بوي نيمة شعبان در اكسيژن هوا جاري شده و ريههايم را از شميم دلانگيزي انباشته است.
آرزوهاي تازهام را انگار با رنگ كاشيهاي جمكران رنگ زدهاند و از خنكاي سرداب سامرا گذراندهاند.
به هر خياباني كه پا ميگذارم، انگار در و ديوار از مخفيكاري خسته شدهاند و حالا ديگر انتظارشان را مثل تابلو، سرِ دست گرفتهاند و فرياد ميكنند.
همينها چشمههاي آرزويم را به جوشش مياندازد. همينها وادارم ميكند كه من هم او را بخواهم و بخوانم.
كاش ميشد زودتر بيايد! كاش ميشد او را ببينم و در ركابش باشم!
راستي چه بايد بكنم؟ اين آرزوي دلانگيز را چه بايد بكنم؟ بايد آن را مثل شيشة عطر خوشبويي بپيچم لاي سجّادهام، كنار مُهر و تسبيحم و روزي چند بار ببويمش و از لذّت تصوّر اين آرزوي شيرين، مست شوم؟
بايد بگذارم روي طاقچة ذهنم و گاه گاهي كه از كنارش ميگذرم، تماشايش كنم و در زيبايياش غرق شوم؟
يا نه؛ بايد مثل يك كشف بزرگ، مثل يك نقشة گنج در دست بگيرم و با خودم به تمام لحظههايم بكشانم و هر روز گوشة تازهاي از آن را بشناسم؟
يادت هست هرشب چقدر تكليف داشتم؟ يادت هست از وقتي كه به خانه ميرسيدم، شروع ميكردم به نوشتن و تا شب نميتوانستم از روي دفتر تكاليفم سربردارم؟ معلّم سختگير با دانشآموز سر به هوا، آبشان توي يك جوي نميرفت و براي همين مجبور بودم هر شب آنهمه تكليف بنويسم.
سالها گذشته است. حالا بيتكليفم و بلاتكليف. انگار يك معلّم سختگير كم دارم تا براي منِ دانشآموزِ سربه هوا، تكليف تعيين كند و مرا سر دفتر و كتابم بنشاند.
***
زياد ميشنوم كه ميگويند؛ «شما جوانها خيلي تكليف داريد؛ خيلي كارها بايد بكنيد؛ شما مكلّّفيد، شما …» ولي مفهوم اين حرفها برايم روشن نيست. ميگويند «شما شاگردِ كلاسِ انتظاريد، اين كلاس هم براي خودش كلّي مشق و تمرين دارد.» امّا من از هرچه مشق و تمرين است، خسته و فراريام و دستهايم ديگر حوصلة نوشتن تكاليف دوران كودكي را ندارند.
***
تازگيها يك معلّم خوب پيدا كردهام. دلسوز و دقيق است. ميگويد كلاسِ جواني خيلي مهم است؛ از همة كلاسها و دورهها مهمتر. ميگويد بايد كمكاريهاي سالهاي گذشتة جواني را هرچه زودتر جبران كنم و خودم را به شاگرد زرنگهاي كلاس انتظار برسانم. ميخواهد تكليفهايم را برايم روشن كند و براي انجامشان، دستم را بگيرد.
***
امروز معلّم گفته است تكليف، كسب معرفت است. گفته است در كلاس انتظار، اگر امامت را نشناسي، به مرگ جاهليّت ميميري، گفته است هركس امامش را بشناسد و با معرفت به او از دنيا برود، همچون كسي است كه در خيمة قائم و در كنار او باشد. اين را حضرت باقرالعلوم -عليه السلام- فرموده است.
معلّم ميگويد: فلسفة آفرينش انسان، رسيدن به مقام معرفت خداست و اين معرفت، جز با شناخت امام و حجّت زمان به دست نميآيد؛ چرا كه امام، آيينة تمامنماي حق و واسطة شناخت خداست. امام راستگويان فرموده است: «تا زمانيكه زمين پا برجاست، در آن براي خداي تعالي حجتي است كه حلال و حرام را [به مردم] ميشناساند و [آنها را] به راه خدا فرا ميخواند».
از معلّم پرسيدم: چگونه به سرزمين معرفتشان گام نهم؟
علامه جعفري؛ ابن سيناي زمان(1304 تا 1377ش)
علامه محمدتقي جعفري به سال 1304 ش، در تبريز، ديده به جهان گشود. با اينکه پدر ايشان از سواد بهره اي نداشت، با اتکاي به نفس و پشتکار، سواد خوامدن و نوشتن را از مادر خويش فراگرفت؛ طوري که دوره دبستان را از پايه سوم شروع کرد. پس از آن، دروس مقدماتي حوزه را در مدرسه طالبيه تبريز گذراند.
ايشان براي ادامه تحصيل، عازم تهران شد و پس از آموختن سطوح اول و دوم حکمت منظومه و امور عامه اسفار، راهي قم شد و در علوم معقول و عرفان و اخلاق، از محضر شيخ مهدي مازندراني، شيخ محمد تقي زرگر و امام خميني(ره) کسب فيض کرد. استاد در خاطرات اين دوره از تحصيلش به زندگي سخت خود و غذاي ساده نان و ماست، اشاره کرده است و نيز به اينکه گاهي تهيه همين مقدار قوت هم، مقدور نمي شده است!
ايشان در آغاز جواني و پس از گذراندن دروس سطح، رهسپار نجف شد و همزمان با دروس حوزوي، با انديشه ها و معارف شرق و غرب آشنا شد؛ به ويژه، آشنايي و هم انديشي با کساني مانند محمدرضا مظفر، فيلسوف و منطقي نوانديش و احمدامين، رياضي دان مشهور دانشگاه بغداد، سبب شد علامه در موضوعاتي چون فقه و فيزيک، فلسفه و زيباشناسي، تاريخ و روان شناسي و برخي ديگر از دانش هاي گوناگون، گام هاي علمي بلندي بردارد. استاد در دروس حوزوي هم از درس دانشوراني همچون آيت الله خويي، آيت الله سيد محمودشاهرودي، آيت الله ميلاني و آيت الله سيد محسن حکيم استفاده لازم را برد؛ به طوري که در 23 سالگي به درجه اجتهاد رسيد.
علامه جعفري پس از ده سال به ايران بازگشت و به قم، مشهد و در نهايت، تهران رهسپار شد و با دکتر بديع الزمان فوزانفر و دکتر محمد ابراهيم آيتي هم آشنايي پيدا کرده و توجه و عنايت آنان را به خود جلب کرد. علامه در تهران، به تدريس منظومه و عروة الوثقي همت گماشت.
تعداد آثار مکتوب علامه محمدتقي جعفري، به يک صد کتاب بالغ مي شود که برخي از آن ها عبارت است از: ترجمه و تفسير نهج البلاغه در 27 جلد، نقد و تفسير مثنوي در 15 جلد، فلسفه زيبايي و هنر از ديدگاه اسلام، حکمت اصول سياسي اسلام، علم و دين در حيات معقول.
عمر پربار استاد، سرانجام در 25 آبان 1377ش، پس از يک دوره بيماري سرطان ريه، در بيمارستان ليستر لندن به پايان رسيد و پيکر مطهرش را پس از انتقال به مشهد، در رواق دارالزهد حرم به خاک سپردند.
دلت هواي ديدار داشت، مي دانم. درد هجران سنگين شده بود، مي دانم. راه به غايت دور بود، مي دانم. امّا تو آمدي. اشتياق ديدار برادر تاب ماندن نگذاشته بود برايت. بال گشوده بودي كه اين يك سال هجران را به پايان برساني. مشتاقانه مي آمدي و روزها و فرسنگ ها را ميشمردي … تا ساوه.
نه … ديدار مقدّر نبود! مقدّر اين بود كه هفده روز موسي بن خزرج به ميزباني تو مفتخر شود و قم از نور وجود تو بهره مند گردد.
مي آمدي و قم سرافراز از تقدير آسماني خويش، برخود مي باليد و قدوم ناقه ات را انتظار مي كشيد. مردم، بي صبرانه حضورت را چشم به راه بودند.
وعدة شيرين آمدن تو به قم، و اينكه قم حرم اهل بيت خواهد شد، مدّت ها بود كه كوچه هاي شهر را قرين شوقي تازه كرده بود.
هفده روز در قم، به دعا و مناجات نشستي كه شايد هر چه بركت در قم هست، از همان دعاهاي قدسي توست.
امّا بانوي هجران كشيده ام! تو براي ديدار كسي كه دوستش داشتي، رنج سفري سخت از مدينه تا خراسان را به جان خريدي، براي فراقي يك ساله. ولي ما هجران هزار سالة خود را به دوش مي كشيم و حتّي يك قدم به سوي ديدار دوست برنداشته ايم.
بانو! ساوه ما منتظران كجاست؟ آنجا كه انتظار، تاب و توانمان را به پايان برساند و ما را چون تو به بستر بيماري بكشاند؟ شايد به بيمار غمش رخ نمايد:
گر طبيبانه بيايي سر بالينم گاه به دو عالم ندهم لذّت بيماري را
نظيفه سادات موذن-طلبه سطح3