دو رکعتي سوختن
ميآيي؛ بزرگ رسالت نيلوفرانة هستي بر دوش.
ميآيي و تمام آهوان ترنّم تاريخ در پيات ميدوند.
ميآيي و هزاران حنجره از فراسوي باورهاي بيرنگ نامرئي، پژواک «بضعةٌ مِنّي» را مکرّرتر ميکنند.
ميآيي و تمام درهاي نيمسوختة جهان به کرنش ميافتند.
ميآيي و تمام بوسههاي تاريخ، در شعاعهاي منوّر لحظههاي تو و پدر، ناپديد ميشوند.
ميآيي.
و چه پرشکوه آمدني داري تو!
به نزول يک سجّاده رحمت ميماند؛
يا به فروباريدن يک کهکشان حماسه و فرياد؛
يا به ايجاد صبورانة عصارهاي از مظلوميّت و جانبازي.
تو را موشکافانه بايد شناخت.
تو را لحظه به لحظه بايد دانست.
معرفت تو را جرعه جرعه بايد نوشيد.
تو که در «يُطَهِّرَکُم تطهيراً» معرفي ميشوي! تو که «مشکاة»ي و «مَثَل نور» خدا! تو که با علي، «مَرَجَ البَحرَينِ يَلتَقيان»ي! آيا پيمانة لبپريدة ترکخوردة من، گنجايش مستي بادة تو را دارد؟
اي نفحة فردوس پدر! اي سپيدترين نيلگون تاريخ! سيلناکترين چشمهاي وجودم، تو را ميگريند؛ بيپناهترين دستهاي تضرّعم، تو را ميخوانند. عاشقانهترين لحظههاي پروانگيام، تو را ميخواهند.
بيا و مهربانانهترين شبنمهاي اجابت را بر دستان به دعا برخاستهام بباران.
بانوي سبزترين و سرخترين و کبودترين حماسههاي جاويد! درمان طبابت وحي بر مردابهاي مردگي!
بگذار دو رکعتي سوختن را به تو اقتدا کنم. بگذار آهوان آوارة احساسم را به چمنزار حمايت تو بخوانم.
تو را به غريبترين سردار نخلستانها قسم، يک بار مرا به مضمون کوچه و تازيانه ببر! يک بار مرا به جاي فضّه صدا کن!
بانوي من! من بارها التيام زخمهاي خود را در زيارتنامة بيتالاحزان تو جستوجو کردهام و در گريز از فرجامهاي سيماني امروز، به سوي بيکران ملکوتي تو بال گشودهام. پس اگر تو به شقايق سوختة خواهش من لبخند اجابت نزني و اگر اشکهاي غريبة پابرهنهام را در تجلّيگاه شفاعتت نپذيري، به کدام قبله رو آورم؟
و اينک، در اين زمانة قحطي عشق، به خاطر آن تنها سردار عشق،
يا مقصودِ «انّا اعطيناک الکوثر»!
به حقّ مخاطبِِِ «فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانحَر»،
به خامنهاي هم بگو: «اِنّ شانِئَکَ هُوَ الاَبتَر»!
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3