آرزو بر جوان عيب نيست
از وقتي يادم ميآيد، از همه جور آدمي اين جمله را شنيدهام؛ همه ميگويند: «آرزو بر جوان عيب نيست». خيلي جملة خوبي است. خيلي وقتها به دردم خورده است. امّا تازگيها حسّ تازهاي در دلم جوانه زده است. آرزوي تازهاي در رگهايم دويدن گرفته است. انگار عطر و بوي نيمة شعبان در اكسيژن هوا جاري شده و ريههايم را از شميم دلانگيزي انباشته است.
آرزوهاي تازهام را انگار با رنگ كاشيهاي جمكران رنگ زدهاند و از خنكاي سرداب سامرا گذراندهاند.
به هر خياباني كه پا ميگذارم، انگار در و ديوار از مخفيكاري خسته شدهاند و حالا ديگر انتظارشان را مثل تابلو، سرِ دست گرفتهاند و فرياد ميكنند.
همينها چشمههاي آرزويم را به جوشش مياندازد. همينها وادارم ميكند كه من هم او را بخواهم و بخوانم.
كاش ميشد زودتر بيايد! كاش ميشد او را ببينم و در ركابش باشم!
راستي چه بايد بكنم؟ اين آرزوي دلانگيز را چه بايد بكنم؟ بايد آن را مثل شيشة عطر خوشبويي بپيچم لاي سجّادهام، كنار مُهر و تسبيحم و روزي چند بار ببويمش و از لذّت تصوّر اين آرزوي شيرين، مست شوم؟
بايد بگذارم روي طاقچة ذهنم و گاه گاهي كه از كنارش ميگذرم، تماشايش كنم و در زيبايياش غرق شوم؟
يا نه؛ بايد مثل يك كشف بزرگ، مثل يك نقشة گنج در دست بگيرم و با خودم به تمام لحظههايم بكشانم و هر روز گوشة تازهاي از آن را بشناسم؟
واژهها را ميكاوم: انصاره، اعوانه، ذابّين عنه، مسارعين اليه في قضاء حوائجه، ممتثلين لأوامره، محامين عنه، سابقين الي ارادته؛ اينهاست چهرة ياوران مولا. براي اجراي فرمانش از يكديگر پيشي بگيرند و حمايتش كنند و در او ذوب شوند و ارادهاش را بر هر چيز مقدم بدارند.
شنيدهام كه پدران آسمانياش از او و پيروانش بسيار سخن گفتهاند. بايد خود را در لابهلاي آن واژههاي نوراني پيدا كنم؛ جواني را كه قرار است در ركاب مولا باشد.
گفتهاند: آنان شيران روز و زاهدان شباند و اثر سجده بر پيشانيهايشان هويداست. دلهايشان چون پارههاي آهن، محكم و استوار است و ذرّهاي لغزش و لرزش به آن راه ندارد. خداوند در كتابش، آنان را اهل بصيرت و تيزبيني خوانده است، آنجا كه ميفرمايد: إِنّ في ذلِكَ َلآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمينَ.
گفتهاند: آنان همان اولياي خدايند كه فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ، پس آنان جز خدا نميبينند و جز به او نميانديشند. آنان چون پارههاي ابر از سرزمينهاي گوناگون گرد هم ميآيند و خداوند دلهاي آنان را به هم نزديك ميكند. به تعداد اصحاب بدر هستند. جام معرفت خاصّ الهي به آنان نوشانده شده و علم قرآن و تفسير، دل و جانشان را منوّر كرده است. دلهايشان در اعتقاد به خدا از سنگ سختتر است و بر پشت اسبهايشان هم تسبيح ميگويند.
گفتهاند: تا پاي جان براي تحقّق اهداف و آرمانهاي امامشان ميكوشند. به چنان مرتبهاي از زهد و علم و تقوا قدم نهادهاند كه همة كائنات در برابرشان سر تسليم فرود ميآورد؛ حتّي حيوانات درنده و پرندگان، زمين و آسمان به وجودشان افتخار ميكند. شرق و غرب جهان را در مینوردند و زمينها بر يكديگر فخر ميفروشند كه امروز يكي از ياران قائم بر من قدم نهاد و از من گذر كرد.
—————————
به قلب كوچكم نگاه ميكنم. به دستهاي ناتوان و پاهاي لرزانم؛ من كجا و بودن در جمع چنين كساني؟ اما به ياد دارم از وقتي كه يادم ميآيد، اين جمله را از همه جور آدمي شنيدهام كه: «آرزو بر جوان عيب نيست». پس حالا كه ميتوانم آرزو كنم، چرا آرزوي به اين شيريني نكنم؟ اصلاً چرا به آن نرسم؟
مگر بصيرت پيدا كردن، جز خدا نديدن، سجده كردن و تسبيح گفتن، از من بر نميآيد؟ مگر جواني حاصلخيزترين مزرعة زندگي نيست؟ و مگر دانة عشق، در زمين دل من روييدن را فراموش خواهد كرد؟
بايد بخواهم، بايد آغاز كنم و آن لحظة آغاز، اكنون است.