باز هم امروز در نمازم به ياد خَمِ ابروى تو افتادم و باز هم محراب، به خروش آمد. هميشه نمازم به ياد توست اى روح همه تكبيرة الاحرامها! بوى بال مى شنوم. بوى روزهاى خوش زندگى. بوى روزهاى آمدنت. آن قدر از هواى آمدنت پُرم كه روزهايم برگ داده اند و عميق شده اند. در كوير سينه، كوهى از آرزوهاى برآورده نشده دارم كه انتظار تبرّك دستانت را مى كشند. خداى اميد در دلم قدْ كشيده است.
اى ابرها كنار برويد! مى خواهم از آبروى آرزوهايم پرده بردارى كنم. دستهايم در انتظار برگرفتن از جامه آرزوها مى تپند. لحظه هاى زندگى ام از بوى بهارْ نارنج، سرشار شده اند. گامهايم مرا به سوى آن سبزِ پُررنگ مى برند.
اى همه جويبارها چه تند مى دويد! به كجا مى رويد؟ انتهاى شما به كدام آبشارِ محض مى رسد؟ نشانم دهيد. بگذاريد آن آبشار بر شانه هاى من هم ببارد. بگذاريد زير گيسوان آن آبشار، سلولهاى من شستشو كنند. بگذاريد پاكىِ ناب از تنم سر برآورد. بگذاريد آبشار، دست بر موهايم بكشد.
به ياد روزهاى كودكى ام افتاده ام. بگذاريد او را ببينم و دلم كبوتر شود. او را ببينم و چشمهايم معدن الماس شوند. او را ببينم و زبانم تمام شعرهاى گم كرده را به ياد آورد.
كجاست روزهاى صورتى شكوفه هاى پرتقال؟ كجاست آن تاكستان؛ همان چشمهاى پر از خوشه هاى انگور؟ كجاست لحظه هاى گم شده وصال؟ و كجاست حافظ تا «آنِ» شعرهايش را نشانم دهد؟ به دنبال «آنِ» زندگى ام مى گردم.
س . حسينى
زندگى مبارزهاى يأسانگيز كه تقدير ما در آن، «شكست» و در نهايت، «نااميدى» باشد نيست ؛ بلكه زندگى عطيهاى است الهى كه مىتوان با نگاهى از سر لطف و صفا به آن، آرزوها و خواستههاى ممكن و معقول خويش را جامه عمل پوشانيد و آنها را در آغوش كشيد و بر اسب مراد، سوار شد و به اهدافى كه احياناً غير ممكن به نظر مىرسند، دست پيدا نمود.
تعريف «مثبت انديشى»
خوشبينى را مىتوان، استفاده كردن از تمامى ظرفيتهاى ذهنىِ مثبت و نشاطانگيز و اميدوار كننده در زندگى، براى تسليم نشدن در برابر عوامل منفى ساخته ذهن و احساسهاى يأسآورِ ناشى از دشوارى ارتباط با انسانها و رويارويى با طبيعت دانست.(1) در يك كلام، مثبتانديشى را مىتوان «داشتن اميد هميشگى به يافتن راه حل» و به تعبير شايع، «خوشبينى» نسبت به جهان، انسان، و خود برشمرد.
وقتى «يقين» دچار «شك» شود، يا كسى ما را در روشنترين باورهايمان دچار ترديد سازد و ما را بىانگيزه و دلسرد كند، جز اين است كه ويروسى مهلك را وارد اندام فكر و شريانهاى روح ما كرده است؟
كافى است كه خوره شك به شاخ و برگ عقايد كسى بيفتد و شبههاى در باورهاى دينىاش پيدا كند و نتواند با آن مقابله كند. كافى است كه زمينگير و فلج شود و بناى اميدش در زندگى در هم فرو ريزد و از رفتن، باز بماند.
«يقين»، درخت طيّب و طاهرى است كه از آن، ميوه شيرين «عمل صالح» مىرويد. كسى كه جانش از حرارت يقين گرم نشود، گرفتار سردىِ يأس و ترديد مىشود. پس بايد «باور» را پاس داشت و همچون گوهرى از آن مواظبت كرد.
برخى دوست دارند پيش از آنكه روحمان از «زمزم يقين» سيراب شود، ما را سراغ «سراب شك» بفرستند. چرا ما دنبالهرو بىهدف آنان باشيم؟
دمخور بودن و انس گرفتن با «اهل يقين»، ما را در برابر اين ويروسها مقاومتر مىسازد و رفاقت و همنشينى با آنان - كه به مرام خدا و مكتب وحى و انسانهاى پاك، دلبسته و وابستهاند - ، ما را نسبت به اين موريانهها مصونيت مىبخشند.
گوارا باد زندگى با صفا و يقين، بر صاحبانش!
جواد محدثی
چگونه مىتوان اين كانون را «پاك» نگه داشت؟
چشم و گوش، دو پنجره گشوده به قلباند و ديدنيها و شنيدنيهاى ما به قلب ما حالت و شكل مىدهند و از طريق چشم و گوش و از رهگذر ديدن و شنيدن، مفاهيم و مضامينى وارد اين خانه مىشود و آنچه مىخوانيم و مىشنويم، به «باور» تبديل مىشود و همين گونه است كه ذهنيّات و ديدگاههاى ما شكل مىگيرند.
اين «دربانىِ دل»، گامى براى حفظ سلامت قلب است. كسى كه اين دو پنجره را بىحفاظ و مراقبت و بدون كنترل و دربان، به روى هر سخن و تصوير و صدا و فيلم و عكس و منظره و صحنه و نوشته و نقّاسى باز بگذارد، چه تضمينى است كه ويروس به درون خانه دل او راه نيابد؟
به يكى از بزرگان عرفان گفتند: از كجا به اين مرحله و پايه رسيدى؟ گفت: دربان دلم بودم.
كيست كه به صفاى باطن خويش علاقه داشته باشد، امّا نسبت به «واردات قلبى» بىتوجّه باشد؟
وقتى از غذاى مسموم و حتى مشكوك پرهيز مىكنيم، وقتى از سرنگ و تيغ مصرف شده، به خاطر بيم از انتقال عفونت، اجتناب مىكنيم، وقتى ميوه و سبزى را شسته، آنگاه مصرف مىكنيم، وقتى شانه و حوله ديگرى را به سر و صورت خود نمىزنيم، همه و همه براى مراعات تندرستى و خوف از آلودگى است. آيا بهداشت روح و فكر، به اندازه بهداشت جسم برايمان مهم است؟
اگر هست، پس نبايد دل به هر حرفى بسپاريم و به هر گفتهاى گوش بدهيم و به هر صحنهاى بنگريم و هر نوشتهاى را بخوانيم و هر فيلمى را تماشا كنيم و در هر جلسه و محفلى شركت كنيم، مگر آنكه از سلامت آن اطمينان داشته باشيم.
جواد محدثی
نگاهى كه فراتر از «ظاهر» باشد، عيبهاى «باطن» را هم مىبيند. چرا بايد هميشه به فكر درمان جسم بود و از آفات روان غفلت كرد؟ دل نيز كور مىشود، همچون ديده. دل نيز كدر و غبارآلود مىشود، مثل آينه غبار گرفته. دل هم بسته و قفل مىگردد، مانند در.
اينجاست كه اگر بستهدلان، سنگدلان، كوردلان و تيرهدلان ندانند كه دچار چه آفت و گرفتار چه دردى شدهاند، اين خود، بزرگترين درد و خطرناكترين بيمارى است. چه مىتوان كرد با دلى كه هيچ زاويهاى از آن، پذيراى نور حقيقت نيست؟
گاهى مىشود با اراده و تصميمى جدّى، با «آب توبه» صورت جان را جلا داد و «ديده دل» را شفّاف ساخت و زنگارهاى دل را زدود و قلب را نيز، آنگونه كه جامههاى چرك را مىشوييم، شست و تميز ساخت و نگذاشت رسوبات هواى نفس و غبار غفلت بر آن بنشيند و سيماى فطرت را زير لايههاى ضخيم بىخبرى بپوشاند. كسانى كه گرفتار «دل» مىشوند، بىاختيار در راههايى نامطلوب مىافتند.
چه شگفتانگيز است «دنيال دل»! اگر «اميرِ» آن نباشى «اسير»ش مىشوى و اگر «خدا» را مهمانش نسازى، «شيطان» آن را اشغال مىكند و در دلت به زاد و ولد و توليد مثل مىپردازد و آنگاه، «قلبِ» تو «پايگاه ابليس» و «مركز رشد هوس» مىشود.
جواد محدثی
وقتى «جان» در قفس تن، دچار تنگى نفس مىشود،
وقتى «قلب»، گرفتار فشار وسوسههاى ابليس مىگردد،
وقتى سلسله اعصابِ «خداترسى» و «ياد معاد» از كار مىافتد و حسّ و حياتِ خود را از دست مىدهد و نيش زهرآگين حسد و جراحت كبر و غرور را احساس نمىكند،
وقتى «چهره روح»، در اثر تكرار گناهان، زشت مىشود،
اينها نشانه نوعى بيمارى درونى است و بايد به فكر «مداواى روح» افتاد و غدّههاى رذايل را جرّاحى كرد و «تب شهوات» را پايين آورد و «فشار غضب» را كنترل كرد.
ولى… كدام شفاخانه است كه جان بيمار را «درمان» مىكند؟ و كدام «دارو» است كه تشنّج روح و افسردگى روان را برطرف ساخته، شور و نشاط و اميد مىبخشد؟ و كدام طبيب است كه «نبض دل» ما را مىگيرد و «ضربان هواى نفس» و «تب خودخواهى» را مىسنجد و نسخه مناسب براى درمان آن مىنويسد؟
دشوارى كار در آن است كه بيماريهاى روحى و معنوى، به اين زودى خود را نشان نمىدهند و ويروسهاى آلودگى باطنى، مرموزتر و پنهانتر از هر ميكروبى عمل مىكنند و مراعات بهداشت در قلمرو حالات روحى هم دشوار مىشود. با كتمان درد هم هرگز مشكلى حل نمىشود و انكار بيمارى نيز، خطر را برطرف نمىسازد.
جواد محدثی
با هوا قهر كردهايم. مُخلّ لحظههاى اكسيژن بودهايم. با آب، خوب تا نكرديم. روزهاست كه حرمت سرسبزى را شكستهايم. جنگلهاى شمال، رفته رفته در لحظههاى سرد، ناپديد مىشوند. صنعت، عليه زبان گنجشكها كودتا كرده و ما افسران اين كودتا هستيم. چوبها را تنها براى خلال دندان و چوب كبريت و تابوت مىخواهيم. يادمان رفته كه چطور بايد بر شاخهها تاب بست؟ چطور مىشود از شاخههاى درخت گردو بالا رفت؟ چطور مىشود سيب را از شاخه چيد؟
رياضىمان ضعيف شده. راستى «پروانه» تقسيم بر «گُل» چند مىشود؟ جذر اكاليپتوس چيست؟ بهار، ضرب در درختهاى دنيا چقدر مىشود؟ خاطره زندگى مشترك ما و درختها از ياد رفته است.
بياييد به هوا پشت نكنيم. بياييد در جنگلهاى شمال، حل شويم. بياييد هوشيار شويم و ورقهاى معرفت كردگار را مرور كنيم. ما در جريان سبزينهها و مويينگيها نفس مىكشيم. از تمام تاريخ، لشكر سرسبز درختها جان سالم به در برده بود. سلسله حكومت درختها خوشنامترين سلسله است. در قانون اساسى درختها، وراثت يك امر طبيعى است. بياييد دماوند را تنفس كنيم و كمى با ريشهها خو بگيريم. بولدوزرها شخصيت گلها را لگدكوب كردهاند. ترور شخصيت تا چه حد؟
و بچهام بدون اينكه معنايش را بداند، مىخواند:
به دست خود درختى مىنشانم…
س . حسینی
حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی با حضور در منزل شهیدان مصطفی احمدی روشن و داریوش رضایی نژاد، دو تن از شهدای نخبه کشور، در فضایی معنوی با خانواده های آنان دیدار و گفتگو کردند.
ایشان در جمع خانواده شهید احمدی روشن با اشاره به اینكه این شهدای نخبه جوان مایه افتخار كشور هستند، خاطر نشان كردند: ارزش وجودی این شهدا از دو بعد قابل توجه است، جنبه اول؛ فعالیتهای علمی و تحقیقی و تسلط آنان به كارهای مهم و حساس است كه نشان از استعداد برتر و نخبگی آنان دارد و جنبه دوم؛ ابعاد الهی و معنوی این جوانان است كه همین عامل زمینه را برای شهادت آنان آماده می كند.
حضرت آیت الله خامنه ای شهادت این جوانان را، در راه خدا و زمینه ساز پیشرفت اسلام دانستند و تأكید كردند: با پیروزی انقلاب اسلامی از تهمت های بزرگی كه دشمنان علیه این انقلاب مطرح می كردند این بود كه، راه علم در این كشور بسته شد، اما جوانان كشور با مجاهدت و تصرف عرصه های علمی و به میدان آوردن حرف نو و ظرفیت های بالای خود، این تهمت دشمن را باطل كردند.
رهبر انقلاب همچنین با حضور در منزل شهید داریوش رضایی نژاد با تأكید بر اینكه تلاش دشمنان برای ترور جوانان نخبه كشور، نشان دهنده عظمتِ كاری است كه آنان انجام می دهند، خاطر نشان كردند: امروز پیشرفت جمهوری اسلامی مایه دلگرمی ملتهای مسلمان و جوانان كشورهای اسلامی است.
شهید مصطفی احمدی روشن از دانشمندان و نخبگان برجسته كشور هفته گذشته در اقدام تروریستی عناصر وابسته به استكبار به فیض شهادت نائل شد، شهید داریوش رضایی نژاد نیز مرداد ماه امسال (1390) در اقدام تروریستی دیگر به شهادت رسیده بود.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
پیوند: http://rutin.blogsky.com
روز اول که به خواستگاریم آمد، خودم را باختم! یکی دو باری بود که دیده بودمش! خیلی خوش تیپ بود و البته خیلی هم با وقار! قبل از آن حدود 5 خواستگار داشتم که جواب رد داده بودم. آخه من دختر فوق العاده زیبایی بودم و دارای یک خانواده اصیل و کمی تا قسمتی مذهبی. پدرم خیلی به احکام مقید بود. وقتی سیروس خواستگاری من آمد، پدرم اول جواب رد داد. واسه خاطر اینکه سیروس اهل نماز نبود و پدرم در تحقیقات اینو فهمیده بود. اما من هر طور شده بود می خواستم با سیروس ازدواج کنم. خیلی از دوستانم به من حسودی می کردند. تا اینکه به پدرم قول دادم که من سیروس رو نماز خونش می کنم. وقتی خواستیم حرفای نهایی رو بزنیم، ازش قول گرفتم که از امشب نمازشو بخونه. اونم گفت چشم. اما وقتی بابام بالاجبار جواب مساعد داد این جمله رو گفت: نسرین جان! کسی که به خاطر خلق خدا نماز بخونه، نمازش پفکیه!
تا اینکه رسید روز عقد…با اجازه بزرگترها “بله". حدود 3 ماه از زندگی مشترکمون می گذشت. من اونقدر مجذوب سیروس شدم که نه تنها اون نماز رو نمی خوند، منم کم کم کاهل شدم. حتی بعضی وقت ها چند روز پشت سر هم نماز نمی خوندم. تا اینکه یک روز به من گفت: نسرین! گفتم بله، گفت: میخوام ببرمت کیش! دوست داری؟ گفتم مگه میشه دوست نداشته باشم؟ وقتی اون روزی که خواستیم بریم به طرف فرودگاه. من لباسمو پوشیدم. هرچه دنبال چادرم گشتم پیدا نکردم. دیگه داشت دیر میشد. که سیروس گفت نسرین بیا بریم، دیر شده ها. به پرواز نمی رسیم. گفتم: آخه سیروس! چادرم؟ گفت نمیخواد بابا! بیا بریم. اینجوری راحت تری. من که تا حالا یک بار حتی سرکوچه بدون چادر نرفته بودم، مجبور شدم بدون چادر برم. وقتی بابام منو تو فرودگاه دید( آخه قرار نبود بیاد بدرقه) عرق شرم رو پیشونیش جمع شده بود. و من…
تو هواپیما وقتی سیروس دید حالم خیلی بده، پرسید: ناراحت شدی از اینکه با چادر نیومدی؟ گفتم آره! مگه میشه نباشم؟ اولش هیچی نگفت. ولی بعد از چند لحظه گفت: من خودم چادرتو جایی مخفی کرده بودم. راستش چند وقت است که میخوام بهت بگم ولی نتونستم. من اصلا از چادر خوشم نمیاد. دوست ندارم زنم چادر سرش کنه. الانم چادرت توکیفمه، اگه خواستی بهت میدم. مونده بودم چی بگم و چی کار کنم؟ من متاسفانه منفعل از صدای قشنگ و لبخند دلربای سیروس شدم. صورت سفیدش سرخ شده بود. وقتی چشام به چشاش افتاد ناخودآگاه گفتم: دوستت دارم… من درجریان رودخانه تند عشق به سیروس افتاده بودم و روز به روز همه آن چیز هایی که پدرم به من آموخته بود و من نسبت به آنها عشق می ورزیدم، از دستم می رفت… مدتی است سیروس به من کم میل شده است…
زن دوم:
شوهرم همه خوبی ها را داشت. اخلاق خوب، چهره خوب، و حتی سرمایه خوب! ولی شغلش… درآمدش حرام بود! خیلی سعی کردم منصرفش کنم، 2 سال تمام فقط ازش خواهش می کردم اما نشد! بهش گفتم، منو خلاص کن! من دوست ندارم، لقمه حرام در شکم من و بچه آینده ام بره! و من به خاطر خدا از شوهرم جدا شدم.
شبكه چهار سيما در اقدامي عجيب عضو رسمی و مبلغ فرقه گنابادی را به اين شبكه دعوت كرد.
در کمال تعجب حسین ابوالحسن تنهایی ؛ عضو رسمی و از فعالان فرقه صوفیه گنابادی در ساعت 24 نیمه شب یکشنبه در شبكه چهار تلویزیون حاضر و به تبلیغ تصوف پرداخت.
گفتنی است وی به همراه دکتر شهرام پازوکی و مصطفی آزمایش از فعلان جدی فرقه محسوب می شوند و روابط بسیار نزدیکی با قطب سکولار فرقه دارند.احتمالا نفوذ برخی عناصر فرقه در صدا وسیما باعت دعوت از وی شده است.
منبع: رجا نیوز