روزهايم برگ داده اند
باز هم امروز در نمازم به ياد خَمِ ابروى تو افتادم و باز هم محراب، به خروش آمد. هميشه نمازم به ياد توست اى روح همه تكبيرة الاحرامها! بوى بال مى شنوم. بوى روزهاى خوش زندگى. بوى روزهاى آمدنت. آن قدر از هواى آمدنت پُرم كه روزهايم برگ داده اند و عميق شده اند. در كوير سينه، كوهى از آرزوهاى برآورده نشده دارم كه انتظار تبرّك دستانت را مى كشند. خداى اميد در دلم قدْ كشيده است.
اى ابرها كنار برويد! مى خواهم از آبروى آرزوهايم پرده بردارى كنم. دستهايم در انتظار برگرفتن از جامه آرزوها مى تپند. لحظه هاى زندگى ام از بوى بهارْ نارنج، سرشار شده اند. گامهايم مرا به سوى آن سبزِ پُررنگ مى برند.
اى همه جويبارها چه تند مى دويد! به كجا مى رويد؟ انتهاى شما به كدام آبشارِ محض مى رسد؟ نشانم دهيد. بگذاريد آن آبشار بر شانه هاى من هم ببارد. بگذاريد زير گيسوان آن آبشار، سلولهاى من شستشو كنند. بگذاريد پاكىِ ناب از تنم سر برآورد. بگذاريد آبشار، دست بر موهايم بكشد.
به ياد روزهاى كودكى ام افتاده ام. بگذاريد او را ببينم و دلم كبوتر شود. او را ببينم و چشمهايم معدن الماس شوند. او را ببينم و زبانم تمام شعرهاى گم كرده را به ياد آورد.
كجاست روزهاى صورتى شكوفه هاى پرتقال؟ كجاست آن تاكستان؛ همان چشمهاى پر از خوشه هاى انگور؟ كجاست لحظه هاى گم شده وصال؟ و كجاست حافظ تا «آنِ» شعرهايش را نشانم دهد؟ به دنبال «آنِ» زندگى ام مى گردم.
س . حسينى