امام علی علیه السلام :
… لا یستحیّن احد منکم اذا سئل عما لا یعلم أن یقولَ لا أعلم؛
اگر چیزی را از کسی پرسند که پاسخ آن را نمی داند ، هرگز شرم نکند از این که بگوید : نمی دانم .
نهج البلاغه ؛ حکمت 79
تو تابستون امسال با اون گرمای خفه کننده اش توی اتوبوس نشسته بودم. یه دختر کوچولوی 8-9 ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی، ته اتوبوس. دختر کوچولو روسری اش رو خیلی زیبا، با رعایت حجاب، همراه چادر عربی سرش کرده بود. خانومی مانتویی و تقریبا بی حجاب که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودشو باد می زد با افسوس گفت: تو این گرما این چیه پوشیدی؟
از دست اجبار این بابا و مامان های خشکه مقدس…
تو گرمت نمی شه بچه؟
همون لحظه اتوبوس ایستاد و باید پیاده میشدیم.
دختر کوچولو گره روسری اش را سفت تر کرد و محکم گفت: بله… گرممه… ولی آتیش جهنم از تابستون امسال خیلی خیلی گرم تره… دختر کوچولو پیاده شد و اون خانم سخت به فکر فرو رفت…
به نقل از انجمن اختصاصی حجاب و عفاف-باران
روزی فقیری با ثروتمندی دعوایش شد. صدای آنها بالا رفت و یک باره ثروتمند بر صورت فقیر سیلی زد. مرد فقیر که اصلا حاضر نبود زیر بار زورگویی مرد ثروتمند برود، شکایت به نزد قاضی برد. قاضی به شکایت هر دو گوش کرد و حکم داد که مرد ثروتمند کاسه ای برنج به عنوان خسارت به مرد فقیر بدهد. در همین حال، مرد فقیر به طرف قاضی رفت و سیلی محکمی بر صورت قاضی زد. قاضی فریاد زد: مگر دیوانه ای! چه بلایی سرت آمده؟ فقیر پاسخ داد: طوری نشده. فقط دلم می خواست این کار را انجام بدهم. من از کاسه برنج ام گذشتم، می توانید خودتان آن را بدارید.
در حین جست و خیزهای کودکانه اش از من پرسید:
-مامان! حضرت محمد الان کجاست؟
-پیامبر رفته پیش خدا!
برای لحظه ای می ایستد و خیره خیره نگاهم می کند. اسباب بازی اش را از زمین بر می دارد و با شادی می گوید:
- امام حسین کجاست؟
-امام حسین شهید شده رفته پیش خدا!
دستانش شل می شود، اسباب بازی ها را می اندازد. نام چند امام دیگر را بلد است، می پرسد، چهره اش گرفته می شود. کنارش می نشینم، در آغوشش می گیرم و می بوسمش. با صدای بلندتری می گویم: ولی! ولی… چشمانش درشت می شود گوش می دهد.
ـولی امام زمان ما، حضرت مهدی زنده هستند. سریع از بغلم بلند می شود ، می پرد و فریاد می کشد: هورا هورا…
زهرا سادات هاشمی
مقام معظم رهبری:
خانواده خوب یعنی زن و شوهری که با هم مهربان باشند، باوفا و صمیمی باشند و به یکدیگر محبت و عشق بورزند، رعایت همدیگر را بکنند، مصالح همدیگر را گرامی و مهم بدارند، این در درجه اول0 بعد اولادی که در آن خانواده بوجود می آید، نسبت به او احساس مسئولیت کنند، بخواهند او را از لحاظ مادی و معنوی سالم بزرگ کنند، چیزهایی به او یاد بدهند، به چیزهایی او را وادار کنند، از چیزهایی او را باز دارند و صفات خوبی را در او تزریق کنند. یک چنین خانواده ای اساس همه اصلاحات واقعی در یک کشور است. چون انسانها در چنین خانواده ای خوب تربیت می شوند، با صفات خوب بزرگ می شوند. با شجاعت، با استقلال عقل، با فکر، با احساس مسئولیت، با احساس محبت،با جرئت؛ با جرئت تصمیم گیری، با خیرخواهی نه بدخواهی، با نجابت، خب وقتی مردم جامعه ای این خصوصیات را داشته باشند، این جامعه دیگر روی بدبختی را نخواهد دید.
نشریه خانه خوبان-شماره48
مدتها بود که داشتن یک جفت کفش نو ذهنم را مشغول کرده بود ولی با اینکه سال نو در راه بود و خیلی ها مشغول خرید لباس و کیف و کفش نو بودند مجبور بودم برای آن که پدرم را در فشار نگذارم تظاهر کنم که نیازی به چیزی ندارم و اصلا به خرید شب عید فکر نمی کنم. وقتی به خانه می رفتم کفش های را توی هزار تا سوراخ قایم می کردم که مبادا پدرم آن عتیقه ها را ببیند و از اینکه دست تنگ است ناراحت شود. مادر از وجود کفش های نالانم خبر داشت ولی من از او قول گرفته بودم که به پدر چیزی نگوید. می دانستم با این حقوق و اضافه کاری که پدرم می گرفت همین که به خورد و خوراکمان می رسید باید شکر می کردیم چه برسد به…
در ضمن ترجیح می دادم اول خواهر کوچکم صاحب لباس نو شود ولی امیدوار بودم که با آمدن سال نو و دید و بازدید عید، وضعم کمی بهتر شود و بتوانم با عیدی هایم فکری به حال خودم بکنم و کفشی بخرم.
همین طور هم شد. سال نو تحویل شد، ایام گذشت و چندرغاز عیدی هایم را زیر فرش قایم می کردم و در نهایت پول یک جفت کفش نو مامانی را جور کردم.
وقتی پول کفش ها را با کی چانه زدن با فروشنده پرداخت کردم و با جعبه کفش در دستم از مغازه بیرون آمدم و از شادی سر از پا نمی شناختم. دلم می خواست همان جا کفش های نو را بپوشم و هر چه زودتر از دست آن گالش های آبروبر خلاص شوم ولی فکر کردم شاید بهتر باشد اول بروم خانه و بعد…
انگار پوشیدن کفش های نو به من نیامده بود. از مغازه بیرون می آمدم که پسربچه ای را دیدم با لباس هایی زولیده و صورتی خیس از اشک. التماس.
گوشه چادر مادر را می کشید و با التماس از او می خواست که برایش کفش بخرد. معلوم بود که اون بیچاره حتی عیدی هم نگرفته بود که مثل من از قبل برایش نقشه کشیده باشد. پس وضع من از او خیلی بهتر بود.
نگاه های پسرک به جعبه ای که محکم با دست نگه داشته بودم و به خود می فشردم، ناخودآگاه من را به داخل مغازه برگرداندو از فروشنده خواستم کفش ها را برایم تعویض کند و دو سایز کوچک ترش را به من بدهد. فروشنده هم بدون اینکه چیزی بگوید، انگار که از قبل آماده کرده باشد و آن ها را دم دست گذاشته باشد، کفش ها را داد.
برگشتم پشت ویترین مغازه کفش فروشی، پسرک هنوز داشت سماجت می کرد. دستم را دراز کردم و جعبه کفش را به دست پسربچه دادم.
برعکس مادرش که از قبول کردن کفش امتناع می کرد، پسر بدون رودربایستی جعبه را از من گرفت و در حالی که لبخند می زد زیر لب زمزمه کرد: دستت درد نکنه!
برای آنکه مادرش را راضی کنم مجبور شدم بگویم می خواستم این کفش ها را به کسی هدیه بدهم، حالا کی بهتر از پسر شما؟! لطفا از من قبول کنید خانم!
خلاصه کفش ها را دادم و به خانه برگشتم. در راه به صورت شاد آن پسر فکر می کردم و از کاری که کرده بودم لذت می بردم، لذتی که شاید از پوشیدن آن کفش ها نصیبم نمی شد. مطمئن بودم که می توانم مدتی دیگر با آن کفش های قدیمی باوفا سر کنم.
با خودم گفتم شاید مجبور باشم تا نوروز آینده و عیدی های آن صبر کنم، از حرف خودم خنده ام گرفت و در حالی که احساس خوبی داشتم به تعمیر کرد دوباره ی کفشم فکر می کردم.
ولی کفش های تعمیر شده ام بعد از سه چها روز دیگه وقتی از مدرسه بر می گشتم برای همیشه با من خداحافظی کردند، شاید بو برده بودند که داخل جعبه ی کادو شده ی روی میز، در خانه مان، یک جفت کفش شیک و گرون قیمت در انتظار من است. انگاری خان دایی که بعد از سال ها هوس دیدار خواهر و خواهرزاده هایش به سرش زده بود و با یک ساک پر از سوغاتی های جورواجور مهمان خانه ی ما شده بود، از فرسنگ ها راه صدای ناله ی کفش های باوفای قدیمی من را شنیده بود.
حجت الاسلام و المسلمین قرائتی
زمان طاغوت ساواک می خواست من را دستگیر کند.به مشهد رفتم و چند ماهی آن جا ماندگار شدم و کاس هایی هم دایر کردم. مرحوم میرزا جواد آقا تهرانی یک روز گفتند “طلبه ها می گویند سبک کلاس های تو نوآوری هایی دارد . این سبک رابه طلبه های مشهد هم آموزش بده.” گفتم” خانه من که در قم است.” ایشان گفتند “یک سال بیا اینجا بمان” خانه قم را اجاره دادم و در مشهد خانه ای اجاره کردم. همان اول کار رفتم به حرم و با امام رضا علیه السلام قرارداد بستم که من یک سال بدون پول برای همه قشرها کار می کنم، هر کس دعوتم کرد سخنرانی می کنم، پول هم نمی گیرم. ت. هم از خدا بخواه من طلبه مخلصی بشوم. چند ماه گذشت، یک روز بعد از پایان جلسه درسم در مدرسه “ملاهاشم” از ورودی مدرسه که بیرون می رفتم شلوغ شد. من هم با طلبه ها از مدرسه بیرون آمدم.
طلبه ای برگشت و نگاهم کرد و بی محلی کرد. اولش ناراحت شدم، توقع نداشتم این طور برخورد کند، ولب بعد با خودم گفتم که اخلاص ندارم. از پول گذشتم اما هنوز نتوانستم ار تشکر دیگران بگذرم و انتظار توجه و تشکر دارم. از جمعیت دور شدم و کنار حیاط نشستم تا همه طلبه ها رفتند. پیش خودم گفتم چند ماه عمر و پول و سخنرانی و اخلاصم رفت و “خسر الدنای و الاخره…". به خانه میرزا جواد آقا رفتم و قضیه را مطرح کردم و گفتم بعد از این همه وقت امروز این دسته گل را به آب دادم ، وقتی تعارفم نکردند و محلم نگذاشتند، ناراحت شدم. تا این را گفتم ایشان گریه کردند. اشک شان جاری شد و بعد فریاد زدند و گریه شان بی امان شد. ساعتی به همین شکل گذشت. هر قدر معذرت خواهی کردم و سوال کردم که چه شد فایده ای نداشت. بالاخره گریه هایشان که تمام شد گفت"برو حرم و به امام رضا علیه السلام بگو متشکرم که وسط عمرم فهمیدم مشرک هستم. خیلی از ماها آخر عمر می فهمیم. امام رضا علیه السلام خیلی تو را دوست داشته که امروز فهمیدی اخلاص نداری.”
جلسه اخلاق عمومی دوشنبه 19 فروردین 1392 با حضور جناب آقای همتیان ؛ در ایام سوگواری مادر سادات برگزار گردید .
ایشان در این جلسه فرمودند : انبیا دلیلان راه می باشند و کسانی به مقصد می رسند که دلیل و راهنما داشته باشند .
ایشان همچنین درباره دغدغه های یک خانواده مذهبی با الهام از زندگی حضرت موسی و رسول اکرم و حضرت زهرا سلام الله علیهم پرداختند .
ایشان همچنین در ادامه فرمودند : اگر وجود مقدس پیامبر مطمئن بود که شخص منصوب شده از طرف خداوند بعد از ایشان زمام امور را به عهده می گیرند و هیچ نگرانی برای ایشان نبود پس چرا جیش اسامه را در آن زمان راه انداختند و حتی لعنت کردند افرادی را که در این سپاه شرکت نکنند . اما متاسفانه می بینیم از آن طرف هم چهره های فتنه مراقبند حرف پیامبر به کرسی ننشیند .
وقایعی که در آخرین لحظات عمر مبارک پیامبر اتفاق می افتد همه نشان از وضعیت غبار آلود و فتنه های موجود در آن زمان می دهد .
اذا التبست علیکم الفتن کقطع من اللیل المظلم .
امیر مومنان در نهج البلاغه می فرمایند : فتنه مثل گردباد می آید , خار و خاشاک را در فضا پراکنده می کند و هوا را تاریک می کند و بصیرت ها کم می شود .
باز می فرمایند خاصیت فتنه این است که وقتی می آید هیچ مکانی نیست مگر اینکه فتنه وارد آنجا می شود . بله فتنه مثل یک هوای مسموم است که به همه جا وارد می شود.
نگرانی پیامبر در غدیر خم از ابلاغ فرمان پروردگار چیست ؟ چرا خداوند دلداری می دهد که والله یعصمک من الناس .
پیامبر از چه می ترسید ؟ پیامبری که در حدود 80 جنگ را شرکت نمودند آیا از جانش می ترسید ؟ امیر مومنان می فرمود وقتی جنگ سخت می شد همه ما به پیامبر پناه می بردیم .
بله , تمامی نگرانی های پیامبر به دین بر می گردد . حضرت موسی هم چنین بود . از خودش که نمی ترسید . اگر می ترسید وارد میدان ساحران نمی شد .
امام حسین علیه السلام اگر می ترسیدند از اول وارد کربلا نمی شدند .
بله این بزرگوران از این می ترسیدند که به دین آسیب نرسد. دغدغه های موسی و پیامبر , امیر مومنان و اشک های زهرای مرضیه برای دین بود .
اینکه امیر مومنان می فرمایند : من چشم باز کردم و دیدم دو راه پیش رو دارم 1- جنگ و 2- صبر دلالت بر همین دارد .
حضرت فرمودند : دیدم اگر جنگ کنم تنها ناصر من خانواده من است . و مثال می زنند جنگ برای من در آن شرایط مانند کسی بود که دست ندارد و لذا صبرتُ.
اما چه صبری , صبر مثل کسی که خار در چشم و استخوان در گلو دارد .
نقل می کنند وقتی دست های امیر مومنان را بستند و کشان کشان به مسجد بردند , یک یهودی وقتی این صحنه را دید شهادتین گفت . گفتند چه شد ؟ گفت : من این مرد را در میدان های جنگ دیده بودم . این مرد از قهرمان های عرب نمی ترسید .. او کسی نبود که این آشغال های عالم دستش را ببندند . معلوم می شود که او برای خودش فکر نمی کند و همه برای دین است.و این چنین دینی حق است.
تو جامعه اي که زندگي مي کنيم بعضي ها رو ميبينيم که در آمد خوبي دارن و در ظاهر زندگي رو به راهي دارن اما وقتي پاي صحبتاشون مي شيني اگر شناخت قبلي ازشون نداشه باشي فکر مي کني جزء طبقه فقير جامعه هستن اينقدر از وضع اقتصادي زندگيشون ناله و شکايت مي کنن که ناخود آگاه به فکرت ميرسه که اگر بتوني يه کمکي هم بهشون بکني.
و در مقابل افرادي هستن که در آمد متوسطي دارن ,وضع ظاهري زندگيشون هم زياد خوب نيست ,اما در حرف ها و حديث هاشون هيچ گاه شکايت و ناله نمي کنن و هميشه به وضعيت خودشون راضي هستن .
اين دو وضعيت رو که به تصوير کشيدم از زاويه هاي مختلفي ميشه نگاه کرد از زاويه قناعت و اسراف و …..اما آنچه مد نظر منه چيز ديگري است .
لابد کلمه برکت رو تا به حال زياد شنيديد و حتي به کار برديد؟اصلا اين کلمه يه انس خاصي تو صحبت ها داره ,مي گن فلاني تو زندگيش برکت هست ,فلاني عمرش و جوونيش برکت داشت که تونست اين قدر موفق بشه و يا نان رو به عنوان برکت سفره نام ميبرن و احترام خاصي هم بهش قائل هستن.
اول ببينيم معناي برکت چيه؟وقتي به لغت نگاه مي کنيم برکت رو ((نعمت هاي ثابت و پايدار که همراه با کثرت و خير و افزايش باشه) معنا کردن .
حالا اين برکت ممکنه تو امور اقتصادي زندگي باشه و يا در امور معنوي( مثل برکت در عمر، دارايى، علم، کتاب …)باشه .
سوال مهمي که اينجا مطرح ميشه اينه که چکار کنيم برکت تو زندگيمون زياد بشه پولي که بدست مي آوريم برکت داشته باشه عمرمون برکت داشته باشه زندگيمون سراسر برکت بشه؟
قران مجيد دو عامل بزرگ رو براي برکت در جامعه ذکر مي کنه;
(وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُواْ وَاتَّقَواْ لَفَتَحْنَا عَلَيْهِم بَرَكَاتٍ مِّنَ السَّمَاء وَالأَرْضِ وَلَـكِن كَذَّبُواْ فَأَخَذْنَاهُم بِمَا كَانُواْ يَكْسِبُونَ:و اگر اهل شهرها ايمان آورده و تقوا پيشه مىکردند، برکاتى از آسمان و زمين به رويشان مىگشوديم، ولى آنها تکذيب کردند پس ما نيز ايشان را به سزاى آنچه مىکردند گرفتار ساختيم)(1)
در دکاني که متعلق به دو شريک بود، گلخانه ي کوچک و باصفايي وجود داشت. هر کدام از شرکاء در اين گلخانه مرغ عشقي داشت که در قفسي پر از آب و دانه نگهداري مي شدند.
هر کدام مسئول رسيدگي به پرنده ي خود بود. صاحب اولي، پرنده اش را خيلي دوست داشت. هر روز به آب و دانه ي او مي رسيد و قفس را نظافت مي کرد، گاهي هم قفس را به ميخي که بيرون از دکان به ديوار کوبيده بود، آويزان مي کرد اما از ترس آمدن باران و باد و آفتاب، زود او را به گلخانه مي برد.
صاحب دومي هم پرنده اش را دوست داشت و به آب و دانه ي او مي رسيد، اما هر روز صبح در قفس را باز مي گذاشت تا پرنده اگر دلش گرفت و هواي بيرون به سرش زد، سري از قفس بيرون آورد و هوايي بخورد. مرغ عشق هم هر وقت دلش مي خواست چند دقيقه اي و حتي ساعتي از قفس بيرون مي آمد و در دکان مي چرخيد، اما مي دانست که بيرون رفتن از دکان براي او خطر دارد، روي پيشخوان کنار پنجره مي نشست و به بيرون نگاه مي کرد و خودش به قفس بر مي گشت.
شب هم وقتي دو شريک از مغازه بيرون مي رفتند دو مرغ عشق با هم درد دل مي کردند. مرغ اولي که هرگز پرواز در بيرون از قفس را تجربه نکرده بود و جز چهار گوشه قفس در جايي ديگر فرصت پريدن نداشت به مرغ دومي حسادت مي کرد. مرغ آزاد از دنياي بيرون از قفس مي گفت و شاد بود ولي مرغ هميشه زنداني، هيچ شبي حرفي براي گفتن نداشت. داشتن آزادي براي او شده بود مثل يک روياي سبز که هر روز ريشه ي حسرت آن در دلش محکم تر مي شد. وقتي از پشت ميله هاي عمودي و افقي قفس، فضاي گسترده بيرون را نظاره مي کرد خودش را خوش و خرم مي ديد که به هر جا مي خواهد پر مي کشد بدون آن که محدوديتي براي پريدنش باشد و بي آن که چشمي نگران و کنجکاو مثل چشم هاي صاحبش او را دنبال کند آزادانه روي هر بام مي نشيند و چند صباحي که گذشت و دلش هواي بام ديگري کرد با اراده ي خود بر مي خيزد و باز راه ديگري و جايگاه تازه اي را در پيش مي گيرد.
وقتي خود را اين چنين آزاد تصور مي کرد طعم شيرين رهايي با عقده ي ته نشين شده ي درون قلب کوچکش او را غمگين مي کرد، به طوري که هر روز افسرده تر از ديروز مي شد و اين تغيير حال او صاحبش را متوجه او کرده بود.
هر چه فکر مي کرد علت اين تغيير وضعيت مرغش چيست و چه چاره اي بايد بينديشد سودي نداشت. تا اين که علي رغم ميل باطني خود و به توصيه صاحب مرغ ديگر، تصميم گرفت که براي مدتي کوتاه در قفس را باز بگذاد بلکه در وضعت او بهبودي حاصل شود. بالاخره روز موعود فرا رسيد. مرد با ترديد در قفس را باز کرد و مرغ، سراسيمه و حيران از فرط خوشحالي از قفس بيرون پريد. به سرعت از خيابان گذشت و به سوي بامي که هر روز خود را بر فراز آن تصور مي کرد پر کشيد و مرد را براي هميشه منتظر بازگشت خود باقي گذاشت.
فهیمه آقایاری