چشم انتظار
در دکاني که متعلق به دو شريک بود، گلخانه ي کوچک و باصفايي وجود داشت. هر کدام از شرکاء در اين گلخانه مرغ عشقي داشت که در قفسي پر از آب و دانه نگهداري مي شدند.
هر کدام مسئول رسيدگي به پرنده ي خود بود. صاحب اولي، پرنده اش را خيلي دوست داشت. هر روز به آب و دانه ي او مي رسيد و قفس را نظافت مي کرد، گاهي هم قفس را به ميخي که بيرون از دکان به ديوار کوبيده بود، آويزان مي کرد اما از ترس آمدن باران و باد و آفتاب، زود او را به گلخانه مي برد.
صاحب دومي هم پرنده اش را دوست داشت و به آب و دانه ي او مي رسيد، اما هر روز صبح در قفس را باز مي گذاشت تا پرنده اگر دلش گرفت و هواي بيرون به سرش زد، سري از قفس بيرون آورد و هوايي بخورد. مرغ عشق هم هر وقت دلش مي خواست چند دقيقه اي و حتي ساعتي از قفس بيرون مي آمد و در دکان مي چرخيد، اما مي دانست که بيرون رفتن از دکان براي او خطر دارد، روي پيشخوان کنار پنجره مي نشست و به بيرون نگاه مي کرد و خودش به قفس بر مي گشت.
شب هم وقتي دو شريک از مغازه بيرون مي رفتند دو مرغ عشق با هم درد دل مي کردند. مرغ اولي که هرگز پرواز در بيرون از قفس را تجربه نکرده بود و جز چهار گوشه قفس در جايي ديگر فرصت پريدن نداشت به مرغ دومي حسادت مي کرد. مرغ آزاد از دنياي بيرون از قفس مي گفت و شاد بود ولي مرغ هميشه زنداني، هيچ شبي حرفي براي گفتن نداشت. داشتن آزادي براي او شده بود مثل يک روياي سبز که هر روز ريشه ي حسرت آن در دلش محکم تر مي شد. وقتي از پشت ميله هاي عمودي و افقي قفس، فضاي گسترده بيرون را نظاره مي کرد خودش را خوش و خرم مي ديد که به هر جا مي خواهد پر مي کشد بدون آن که محدوديتي براي پريدنش باشد و بي آن که چشمي نگران و کنجکاو مثل چشم هاي صاحبش او را دنبال کند آزادانه روي هر بام مي نشيند و چند صباحي که گذشت و دلش هواي بام ديگري کرد با اراده ي خود بر مي خيزد و باز راه ديگري و جايگاه تازه اي را در پيش مي گيرد.
وقتي خود را اين چنين آزاد تصور مي کرد طعم شيرين رهايي با عقده ي ته نشين شده ي درون قلب کوچکش او را غمگين مي کرد، به طوري که هر روز افسرده تر از ديروز مي شد و اين تغيير حال او صاحبش را متوجه او کرده بود.
هر چه فکر مي کرد علت اين تغيير وضعيت مرغش چيست و چه چاره اي بايد بينديشد سودي نداشت. تا اين که علي رغم ميل باطني خود و به توصيه صاحب مرغ ديگر، تصميم گرفت که براي مدتي کوتاه در قفس را باز بگذاد بلکه در وضعت او بهبودي حاصل شود. بالاخره روز موعود فرا رسيد. مرد با ترديد در قفس را باز کرد و مرغ، سراسيمه و حيران از فرط خوشحالي از قفس بيرون پريد. به سرعت از خيابان گذشت و به سوي بامي که هر روز خود را بر فراز آن تصور مي کرد پر کشيد و مرد را براي هميشه منتظر بازگشت خود باقي گذاشت.
فهیمه آقایاری