کفش های نو
مدتها بود که داشتن یک جفت کفش نو ذهنم را مشغول کرده بود ولی با اینکه سال نو در راه بود و خیلی ها مشغول خرید لباس و کیف و کفش نو بودند مجبور بودم برای آن که پدرم را در فشار نگذارم تظاهر کنم که نیازی به چیزی ندارم و اصلا به خرید شب عید فکر نمی کنم. وقتی به خانه می رفتم کفش های را توی هزار تا سوراخ قایم می کردم که مبادا پدرم آن عتیقه ها را ببیند و از اینکه دست تنگ است ناراحت شود. مادر از وجود کفش های نالانم خبر داشت ولی من از او قول گرفته بودم که به پدر چیزی نگوید. می دانستم با این حقوق و اضافه کاری که پدرم می گرفت همین که به خورد و خوراکمان می رسید باید شکر می کردیم چه برسد به…
در ضمن ترجیح می دادم اول خواهر کوچکم صاحب لباس نو شود ولی امیدوار بودم که با آمدن سال نو و دید و بازدید عید، وضعم کمی بهتر شود و بتوانم با عیدی هایم فکری به حال خودم بکنم و کفشی بخرم.
همین طور هم شد. سال نو تحویل شد، ایام گذشت و چندرغاز عیدی هایم را زیر فرش قایم می کردم و در نهایت پول یک جفت کفش نو مامانی را جور کردم.
وقتی پول کفش ها را با کی چانه زدن با فروشنده پرداخت کردم و با جعبه کفش در دستم از مغازه بیرون آمدم و از شادی سر از پا نمی شناختم. دلم می خواست همان جا کفش های نو را بپوشم و هر چه زودتر از دست آن گالش های آبروبر خلاص شوم ولی فکر کردم شاید بهتر باشد اول بروم خانه و بعد…
انگار پوشیدن کفش های نو به من نیامده بود. از مغازه بیرون می آمدم که پسربچه ای را دیدم با لباس هایی زولیده و صورتی خیس از اشک. التماس.
گوشه چادر مادر را می کشید و با التماس از او می خواست که برایش کفش بخرد. معلوم بود که اون بیچاره حتی عیدی هم نگرفته بود که مثل من از قبل برایش نقشه کشیده باشد. پس وضع من از او خیلی بهتر بود.
نگاه های پسرک به جعبه ای که محکم با دست نگه داشته بودم و به خود می فشردم، ناخودآگاه من را به داخل مغازه برگرداندو از فروشنده خواستم کفش ها را برایم تعویض کند و دو سایز کوچک ترش را به من بدهد. فروشنده هم بدون اینکه چیزی بگوید، انگار که از قبل آماده کرده باشد و آن ها را دم دست گذاشته باشد، کفش ها را داد.
برگشتم پشت ویترین مغازه کفش فروشی، پسرک هنوز داشت سماجت می کرد. دستم را دراز کردم و جعبه کفش را به دست پسربچه دادم.
برعکس مادرش که از قبول کردن کفش امتناع می کرد، پسر بدون رودربایستی جعبه را از من گرفت و در حالی که لبخند می زد زیر لب زمزمه کرد: دستت درد نکنه!
برای آنکه مادرش را راضی کنم مجبور شدم بگویم می خواستم این کفش ها را به کسی هدیه بدهم، حالا کی بهتر از پسر شما؟! لطفا از من قبول کنید خانم!
خلاصه کفش ها را دادم و به خانه برگشتم. در راه به صورت شاد آن پسر فکر می کردم و از کاری که کرده بودم لذت می بردم، لذتی که شاید از پوشیدن آن کفش ها نصیبم نمی شد. مطمئن بودم که می توانم مدتی دیگر با آن کفش های قدیمی باوفا سر کنم.
با خودم گفتم شاید مجبور باشم تا نوروز آینده و عیدی های آن صبر کنم، از حرف خودم خنده ام گرفت و در حالی که احساس خوبی داشتم به تعمیر کرد دوباره ی کفشم فکر می کردم.
ولی کفش های تعمیر شده ام بعد از سه چها روز دیگه وقتی از مدرسه بر می گشتم برای همیشه با من خداحافظی کردند، شاید بو برده بودند که داخل جعبه ی کادو شده ی روی میز، در خانه مان، یک جفت کفش شیک و گرون قیمت در انتظار من است. انگاری خان دایی که بعد از سال ها هوس دیدار خواهر و خواهرزاده هایش به سرش زده بود و با یک ساک پر از سوغاتی های جورواجور مهمان خانه ی ما شده بود، از فرسنگ ها راه صدای ناله ی کفش های باوفای قدیمی من را شنیده بود.