از مراجعه روزافزون مبتلايان به بيماريهاى روحى و روانى و عدم نتيجهگيرى تعداد قابل توجهى از آنها اين نكته فهميده مىشود كه گويا طبيبان، ريشهها را رها كرده و به درمان پرداختهاند. چگونه مىتوان تصور نمود. در جامعهاى كه امنيت وجود ندارد و جسم، بيمار است و هنوز نيازهاى اوليه و فيزيولوژيك انسان برآورده نشده به درمان روح انسان بپردازند. اضطرابها، نگرانى از آينده و فشارهاى عصبى معمولاً در جوامعى وجود دارد كه از ويژگيهاى يك جامعه سالم برخوردار نيستند و بالعكس در جامعهاى كه افراد آن از درآمد قابل قبول، امنيت و سلامتى برخوردارند، زندگى، جلوهاى آرام و روحبخش دارد.(3) در متون دينى ما برخوردارى از مال و ثروت مشروع داراى آثار زير است:
الف) تقوا
پارسايى و ديندارى در همه افراد، يكسان نيست و داراى درجاتى است. عجيب است كه تمام مراتب لذّت مادى، موجب ازدياد پارسايى و ديندارى است. رسول خدا(ص) تمام مراتب ثروت را موجب استحكام ديندارى و پارسايى معرفى نموده است.
اين مراتب عبارتاند از: بىنيازى،(4) مال،(5) توشه يكسال(6) و نان.(7)
در مورد پايينترين درجه ثروت، يعنى داشتن نان، فرمود: اگر نان نبود، نه روزه مىگرفتيم نه نماز مىخوانديم و نه بقيه واجبات الهى را به جاى مىآورديم.
نماز و روزه و بقيه واجبات الهى است كه تقوا را در انسانْ شكل مىدهد و او را در زمره پارسايان قرار مىدهد. بايد در كسب لذتهاى حلال دنيا كوشش كرد تا از اين مسير به لذتهاى آخرت - كه ابراز آن تقواى الهى است - رسيد و همواره با اين دعا از خدا بخواهيم:
رَبَّنا آتِنا في الدُّنيا حَسَنة و في الآخِرَةِ حَسَنة و قِنا عَذابَ النَّارِ.(8)
باز هم امروز در نمازم به ياد خَمِ ابروى تو افتادم و باز هم محراب، به خروش آمد. هميشه نمازم به ياد توست اى روح همه تكبيرة الاحرامها! بوى بال مى شنوم. بوى روزهاى خوش زندگى. بوى روزهاى آمدنت. آن قدر از هواى آمدنت پُرم كه روزهايم برگ داده اند و عميق شده اند. در كوير سينه، كوهى از آرزوهاى برآورده نشده دارم كه انتظار تبرّك دستانت را مى كشند. خداى اميد در دلم قدْ كشيده است.
اى ابرها كنار برويد! مى خواهم از آبروى آرزوهايم پرده بردارى كنم. دستهايم در انتظار برگرفتن از جامه آرزوها مى تپند. لحظه هاى زندگى ام از بوى بهارْ نارنج، سرشار شده اند. گامهايم مرا به سوى آن سبزِ پُررنگ مى برند.
اى همه جويبارها چه تند مى دويد! به كجا مى رويد؟ انتهاى شما به كدام آبشارِ محض مى رسد؟ نشانم دهيد. بگذاريد آن آبشار بر شانه هاى من هم ببارد. بگذاريد زير گيسوان آن آبشار، سلولهاى من شستشو كنند. بگذاريد پاكىِ ناب از تنم سر برآورد. بگذاريد آبشار، دست بر موهايم بكشد.
به ياد روزهاى كودكى ام افتاده ام. بگذاريد او را ببينم و دلم كبوتر شود. او را ببينم و چشمهايم معدن الماس شوند. او را ببينم و زبانم تمام شعرهاى گم كرده را به ياد آورد.
كجاست روزهاى صورتى شكوفه هاى پرتقال؟ كجاست آن تاكستان؛ همان چشمهاى پر از خوشه هاى انگور؟ كجاست لحظه هاى گم شده وصال؟ و كجاست حافظ تا «آنِ» شعرهايش را نشانم دهد؟ به دنبال «آنِ» زندگى ام مى گردم.
س . حسينى
زندگى مبارزهاى يأسانگيز كه تقدير ما در آن، «شكست» و در نهايت، «نااميدى» باشد نيست ؛ بلكه زندگى عطيهاى است الهى كه مىتوان با نگاهى از سر لطف و صفا به آن، آرزوها و خواستههاى ممكن و معقول خويش را جامه عمل پوشانيد و آنها را در آغوش كشيد و بر اسب مراد، سوار شد و به اهدافى كه احياناً غير ممكن به نظر مىرسند، دست پيدا نمود.
تعريف «مثبت انديشى»
خوشبينى را مىتوان، استفاده كردن از تمامى ظرفيتهاى ذهنىِ مثبت و نشاطانگيز و اميدوار كننده در زندگى، براى تسليم نشدن در برابر عوامل منفى ساخته ذهن و احساسهاى يأسآورِ ناشى از دشوارى ارتباط با انسانها و رويارويى با طبيعت دانست.(1) در يك كلام، مثبتانديشى را مىتوان «داشتن اميد هميشگى به يافتن راه حل» و به تعبير شايع، «خوشبينى» نسبت به جهان، انسان، و خود برشمرد.
وقتى «يقين» دچار «شك» شود، يا كسى ما را در روشنترين باورهايمان دچار ترديد سازد و ما را بىانگيزه و دلسرد كند، جز اين است كه ويروسى مهلك را وارد اندام فكر و شريانهاى روح ما كرده است؟
كافى است كه خوره شك به شاخ و برگ عقايد كسى بيفتد و شبههاى در باورهاى دينىاش پيدا كند و نتواند با آن مقابله كند. كافى است كه زمينگير و فلج شود و بناى اميدش در زندگى در هم فرو ريزد و از رفتن، باز بماند.
«يقين»، درخت طيّب و طاهرى است كه از آن، ميوه شيرين «عمل صالح» مىرويد. كسى كه جانش از حرارت يقين گرم نشود، گرفتار سردىِ يأس و ترديد مىشود. پس بايد «باور» را پاس داشت و همچون گوهرى از آن مواظبت كرد.
برخى دوست دارند پيش از آنكه روحمان از «زمزم يقين» سيراب شود، ما را سراغ «سراب شك» بفرستند. چرا ما دنبالهرو بىهدف آنان باشيم؟
دمخور بودن و انس گرفتن با «اهل يقين»، ما را در برابر اين ويروسها مقاومتر مىسازد و رفاقت و همنشينى با آنان - كه به مرام خدا و مكتب وحى و انسانهاى پاك، دلبسته و وابستهاند - ، ما را نسبت به اين موريانهها مصونيت مىبخشند.
گوارا باد زندگى با صفا و يقين، بر صاحبانش!
جواد محدثی
چگونه مىتوان اين كانون را «پاك» نگه داشت؟
چشم و گوش، دو پنجره گشوده به قلباند و ديدنيها و شنيدنيهاى ما به قلب ما حالت و شكل مىدهند و از طريق چشم و گوش و از رهگذر ديدن و شنيدن، مفاهيم و مضامينى وارد اين خانه مىشود و آنچه مىخوانيم و مىشنويم، به «باور» تبديل مىشود و همين گونه است كه ذهنيّات و ديدگاههاى ما شكل مىگيرند.
اين «دربانىِ دل»، گامى براى حفظ سلامت قلب است. كسى كه اين دو پنجره را بىحفاظ و مراقبت و بدون كنترل و دربان، به روى هر سخن و تصوير و صدا و فيلم و عكس و منظره و صحنه و نوشته و نقّاسى باز بگذارد، چه تضمينى است كه ويروس به درون خانه دل او راه نيابد؟
به يكى از بزرگان عرفان گفتند: از كجا به اين مرحله و پايه رسيدى؟ گفت: دربان دلم بودم.
كيست كه به صفاى باطن خويش علاقه داشته باشد، امّا نسبت به «واردات قلبى» بىتوجّه باشد؟
وقتى از غذاى مسموم و حتى مشكوك پرهيز مىكنيم، وقتى از سرنگ و تيغ مصرف شده، به خاطر بيم از انتقال عفونت، اجتناب مىكنيم، وقتى ميوه و سبزى را شسته، آنگاه مصرف مىكنيم، وقتى شانه و حوله ديگرى را به سر و صورت خود نمىزنيم، همه و همه براى مراعات تندرستى و خوف از آلودگى است. آيا بهداشت روح و فكر، به اندازه بهداشت جسم برايمان مهم است؟
اگر هست، پس نبايد دل به هر حرفى بسپاريم و به هر گفتهاى گوش بدهيم و به هر صحنهاى بنگريم و هر نوشتهاى را بخوانيم و هر فيلمى را تماشا كنيم و در هر جلسه و محفلى شركت كنيم، مگر آنكه از سلامت آن اطمينان داشته باشيم.
جواد محدثی
نگاهى كه فراتر از «ظاهر» باشد، عيبهاى «باطن» را هم مىبيند. چرا بايد هميشه به فكر درمان جسم بود و از آفات روان غفلت كرد؟ دل نيز كور مىشود، همچون ديده. دل نيز كدر و غبارآلود مىشود، مثل آينه غبار گرفته. دل هم بسته و قفل مىگردد، مانند در.
اينجاست كه اگر بستهدلان، سنگدلان، كوردلان و تيرهدلان ندانند كه دچار چه آفت و گرفتار چه دردى شدهاند، اين خود، بزرگترين درد و خطرناكترين بيمارى است. چه مىتوان كرد با دلى كه هيچ زاويهاى از آن، پذيراى نور حقيقت نيست؟
گاهى مىشود با اراده و تصميمى جدّى، با «آب توبه» صورت جان را جلا داد و «ديده دل» را شفّاف ساخت و زنگارهاى دل را زدود و قلب را نيز، آنگونه كه جامههاى چرك را مىشوييم، شست و تميز ساخت و نگذاشت رسوبات هواى نفس و غبار غفلت بر آن بنشيند و سيماى فطرت را زير لايههاى ضخيم بىخبرى بپوشاند. كسانى كه گرفتار «دل» مىشوند، بىاختيار در راههايى نامطلوب مىافتند.
چه شگفتانگيز است «دنيال دل»! اگر «اميرِ» آن نباشى «اسير»ش مىشوى و اگر «خدا» را مهمانش نسازى، «شيطان» آن را اشغال مىكند و در دلت به زاد و ولد و توليد مثل مىپردازد و آنگاه، «قلبِ» تو «پايگاه ابليس» و «مركز رشد هوس» مىشود.
جواد محدثی
وقتى «جان» در قفس تن، دچار تنگى نفس مىشود،
وقتى «قلب»، گرفتار فشار وسوسههاى ابليس مىگردد،
وقتى سلسله اعصابِ «خداترسى» و «ياد معاد» از كار مىافتد و حسّ و حياتِ خود را از دست مىدهد و نيش زهرآگين حسد و جراحت كبر و غرور را احساس نمىكند،
وقتى «چهره روح»، در اثر تكرار گناهان، زشت مىشود،
اينها نشانه نوعى بيمارى درونى است و بايد به فكر «مداواى روح» افتاد و غدّههاى رذايل را جرّاحى كرد و «تب شهوات» را پايين آورد و «فشار غضب» را كنترل كرد.
ولى… كدام شفاخانه است كه جان بيمار را «درمان» مىكند؟ و كدام «دارو» است كه تشنّج روح و افسردگى روان را برطرف ساخته، شور و نشاط و اميد مىبخشد؟ و كدام طبيب است كه «نبض دل» ما را مىگيرد و «ضربان هواى نفس» و «تب خودخواهى» را مىسنجد و نسخه مناسب براى درمان آن مىنويسد؟
دشوارى كار در آن است كه بيماريهاى روحى و معنوى، به اين زودى خود را نشان نمىدهند و ويروسهاى آلودگى باطنى، مرموزتر و پنهانتر از هر ميكروبى عمل مىكنند و مراعات بهداشت در قلمرو حالات روحى هم دشوار مىشود. با كتمان درد هم هرگز مشكلى حل نمىشود و انكار بيمارى نيز، خطر را برطرف نمىسازد.
جواد محدثی
مى رسى از دورها دستت پر از لبخند و گل
چشمهايت فصلى از اميد مى آرند و گل
اندك اندك مى رود از ياد باروت و تفنگ
مى رسد از دورها رودى پر از پيوند و گل
باد مى آيد تمام ابرها را مى برد
چشمها از آسمان، پروانه مى چينند و گل
تا بخندى اى شبيه آرزوهاى قشنگ!
مى شكوفد در نگاه خيس من حتماً دو گل
مى وزد از سينه ها از سينه ها يك بند، شعر
مى چكد از آسمان، از آسمان، يك بند گل
س . حسينى
با هوا قهر كردهايم. مُخلّ لحظههاى اكسيژن بودهايم. با آب، خوب تا نكرديم. روزهاست كه حرمت سرسبزى را شكستهايم. جنگلهاى شمال، رفته رفته در لحظههاى سرد، ناپديد مىشوند. صنعت، عليه زبان گنجشكها كودتا كرده و ما افسران اين كودتا هستيم. چوبها را تنها براى خلال دندان و چوب كبريت و تابوت مىخواهيم. يادمان رفته كه چطور بايد بر شاخهها تاب بست؟ چطور مىشود از شاخههاى درخت گردو بالا رفت؟ چطور مىشود سيب را از شاخه چيد؟
رياضىمان ضعيف شده. راستى «پروانه» تقسيم بر «گُل» چند مىشود؟ جذر اكاليپتوس چيست؟ بهار، ضرب در درختهاى دنيا چقدر مىشود؟ خاطره زندگى مشترك ما و درختها از ياد رفته است.
بياييد به هوا پشت نكنيم. بياييد در جنگلهاى شمال، حل شويم. بياييد هوشيار شويم و ورقهاى معرفت كردگار را مرور كنيم. ما در جريان سبزينهها و مويينگيها نفس مىكشيم. از تمام تاريخ، لشكر سرسبز درختها جان سالم به در برده بود. سلسله حكومت درختها خوشنامترين سلسله است. در قانون اساسى درختها، وراثت يك امر طبيعى است. بياييد دماوند را تنفس كنيم و كمى با ريشهها خو بگيريم. بولدوزرها شخصيت گلها را لگدكوب كردهاند. ترور شخصيت تا چه حد؟
و بچهام بدون اينكه معنايش را بداند، مىخواند:
به دست خود درختى مىنشانم…
س . حسینی
تازه دانستم نه با آب و نه با نان زنده ام
تازه فهمیدم نه با جسم و نه با جان زنده ام
تازگی ها باورم شد اینکه مثل هرغریب
دورتر از خود دلی دارم که با آن زنده ام
هر کجا رفتم به چشمان من آمد خاک او
دور نزدیکی که از او سخت حیران زنده ام
گرم او بودم دریغا دیر فهمیدم که من
با چه گرمایی در آغوش زمستان زنده ام
کم نمی آرم که در امروز و در فردای خود
از سرانگشتان آن لطف فراوان زنده ام
سایه وار از خود ندارم هیچ دور از آفتاب
هر کجا باشم به خورشید خراسان زنده ام
علی محمد مودب