حتما شما هم در خبرها خوانده اید که یک خواننده رپ ایرانی مقیم آلمان به نام: شاهین نجفی (بخوانید نجسی!) ، شیطان پرست ! در یک اقدام موهن و حساب شده ، ترانه ای را خوانده است که در آن به دین مبین اسلام ، ائمّه معصومین علیهم السلام به ویژه امام هادی علیه السلام و امام زمان( عجّل الله تعالی فرجه الشریف ) ، گنبد حرم امام رضا (علیه السلام) و امام خمینی(ره) و مقام معظّم رهبری (زید عزّه) اهانت نموده است و هر چه که لایق خود و هم کیشانش بوده را به آنان نسبت داده است. بعد از این هتّاکی سابقه دار ، واکنش های زیادی رخ داده است از : حمایت اسرائیل غاصب از او ، محافظت پلیس آلمان از جان بی مقدارش تافتوای به ارتداد او و مصداق سابّ النبیّ دانستن او- که کشتنش واجب است- و تعیین مبلغ 100 هزار دلار جایزه برای کسی که او را به درک واصل کند.
جواب به حرکات موهنانه از این دست آیه شریفه 8 سوره مبارکه صفّ: ” یُرِیدُونَ لِیُطْفِئواْ نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكَافِرُون” و بیت زیبای حافظ شیرازی است که :
ای مگس! عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عِرض خود می بری و زحمت ما می داری
اين ضربالمثلها را در گفتههايمان فراوان بهکار ميبريم:
«حرف مرد يکي است»، «مرد کسي است که اگر سرش برود، حرفش نرود»، «مرد است و قولش» و… در واقع اين ضربالمثلها را بهعنوان واکنشي منطقي و مردمپسند در برابر بدقولي و عدم ثبات شخصيت ديگران و زشتي برگشت از حرفي که زدهايم يا تصميمي که گرفتهايم، استفاده ميکنيم. گاهي وقتها نيز از اين ضربالمثلها براي تقويت روحي خودمان در اجراي تصميمهايمان بهره ميبريم زيرا باورمان شده که يک فرد موفق در انجام تصميمهايي که گرفته، ثابت ميماند و حرفش دو تا نميشود؛ «مرغ يک پا دارد» حرف مرد هم نبايد ردخور داشته باشد!
آوردهاند که از شخصي پرسيدند:چند سال از عمرت ميگذرد؟ گفت: سيسال. دهسال ديگر هم همين مطلب را از او پرسيدند: باز جواب داد:سيسال.
با تعجب به او گفتند: ده سال پيش سيسال داشتي، الان هم سيسال داري؟!
ميگويند ازدواج مانند هندوانه دربسته است؛ يعني فقط شانس، هرچه بود قسمت تو همان بوده است. بايد بپذيري و اگر شانست خوب نبود و همسر منتخب، نامناسب از کار درآمد باز هم ميگويند خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو. با لباس سفيد رفتي بايد با لباس سفيد (کفن) برگردي. يا بايد بسوزي و بسازي. سرچشمه اين ميگويندها هرچه هست زندگيهاي بسياري را تباه کرده و ميکند.
درحاليکه حتي هندوانه را ميشود هوشمندانهتر انتخاب کرد چه رسد به انتخاب شريک زندگي، آن هم براي يک عمر. «شرط چاقو» خيال آدم را از خريد هندوانه راحت ميکند!
حال چه فکر ميکنيد درباره کسي که بتواند هندوانه را به شرط چاقو بخرد اما ترجيح بدهد آن را دربسته به خانه ببرد؟! يا کسي که با برش کوچک مثلثي شکل از هندوانه، سفيدي درون آن را ببيند اما با خوشبيني عجيب و غريبي بر انتخاب خود پافشاري کند و بگويد: تا وقتي به خانه برسم هندوانه قرمز خواهد شد!
چنين سادهانگاري ويرانگري را بخشي از مراجعان به دادگاه خانواده و البته متقاضيان طلاق، هنگام انتخاب همسر مرتکب شدهاند اما اين سادهانگاري از آدمها نيست… از همان «ميگويند»هاست که وظيفهاي جز قرباني شدن براي انسان نميشناسد.
حکايت زوجهايي که بدون کمترين تحقيق و شناخت، فردي را بهعنوان شريک يک عمر زندگي برميگزينند، همان هندوانه در بسته به خانه بردن است، با اين تفاوت که ضرر حاصل از انتخاب همسر، بدون شناخت، کمي بيشتر از خريدن هندوانه کال و دربسته است! ايشان متأثر از همان ميگويندها هستند، فرهنگي که مذکر و مؤنث بودن را براي ازدواج دو انسان کافي ميداند، غافل از پيچيدگي و گستردگيهاي دو روح از دو فرهنگ و با دو نگاه متفاوت به زندگي!
خاطره بهفر
حکايت
وقتي به جهلِ جواني بانگ بر مادر زدم.
دلآزرده به کنجي نشست و گريان هميگفت:
مگر خُردي فراموش کردي که درشتي ميکني؟
چه خوش گفت زالي به فرزند خويش
چو ديدش پلنگافکن و پيلتن
گر از عهد خُرديت ياد آمدي
که بيچاره بودي در آغوش من
نکردي درين روز بر من جفا
که تو شيرمردي و من پيرزن
مرد بزرگ و صالحي بود و از طريق آيتالله بهاءالديني به گوشش رسانده بودند که مورد عنايت آقاست. اشک، چشمهايش را پر کرده و گفته بود:«آقاي بهاءالديني نگفت چگونه خبر به ايشان رسيده؟»
گفته بودند: نه، چيزي نگفته است.
و وقتي پرسيده بودند: راست بگو آقاي فخر! چه کردهاي که مورد عنايت حضرت واقع شدهاي؟»
متواضعانه سر به زير انداخته و گفته بود:«هيچ! تنها اينکه مادر سيد زمينگيري دارم که تمام خدمات او را خود به عهده گرفتهام، حتي حمام و شستوشوياش را، شايد همين است که موجب خشنودي مولا شده است.»
با حسرت نگاهش کرده بودند و زير لب گفته بودند:«خوشا به حالت آقاي فخر!»
حضرت پيامبر در مسجد نشسته بودند و اصحابشان گرداگرد ايشان بودند. در اين ميان يکي از آنها دلواپس و نگران بود و مرتب به در نگاه ميکرد؛ انگار منتظر کسي يا چيزي است. انتظار به طول نيانجاميد و قاصدي نزد او آمد و آهسته به وي خبر داد که همسرش وضع حمل کرده است. مرد بلافاصله و پيش از مطمئن شدن از سلامتي مادر و کودک فورا سؤال کرد نوزاد دختر است يا پسر؟
او دوست داشت که نوزاد پسر باشد تا باعث افتخار و سربلندي او شود! اما اميد او نااميد شد وقتي قاصد به وي خبر داد که نوزاد دختر است. از شدت ناراحتي رنگ از رخسارش پريد و صورتش در هم رفت و ناراحتي و اندوه در چهرة او نمايان شد.
حضرت پيامبر که از گفتوشنود مرد و قاصد بيخبر بودند، از آن مرد پرسيدند چه خبر شده مرد گفت: چيزي نيست.
حضرت پيامبر فرمودند: بهتر است بگويي چه اتفاقي افتاده.
مرد گفت: وقتي از خانه بيرون آمدم درد زايمان به سراغ همسرم آمده بود و من منتظر نوزادي بودم و اکنون به من خبر دادند که نوزاد دختر است و اين علت اندوه من است.
پيامبر فرمودند: زمين مأواي اوست و آسمان سايبان وي و خداوند روزيدهندة اوست و او گلي خوشبوست که تو او را ميبويي.1
مردي نيمههاي شب از خواب بيدار شد. هوس کرد پيپاش را چاق کند اما براي روشن کردن آن آتش نداشت. رفت و در خانه همسايه را زد.
صدايي خوابآلوده پرسيد:چه ميخواهيد؟
ـ ممکن است کمي آتش براي پيپام به من بدهيد؟
همسايه نگاهي به او کرد و با عصبانيت گفت: برويد به جهنم، آتش را آنجا پيدا خواهيد کرد!
مرد اما مأيوس نشد. قصد داشت به آنچه ميخواهد برسد.
پس در همه خانهها را يکييکي زد.
خواهشاش را خانه به خانه تکرار کرد و لعن و نفرينهاي بسياري را نيز متحمل شد؛ حتي يک نفر از پنجره، سطل آب سردي را روي سرش ريخت.
بالاخره يکي سرش داد کشيد:چه ميخواهيد؟ حرف حسابتان چيست؟ چرا مردم را بيهوده بيدار ميکنيد و آتش ميخواهيد درحالي که خودتان فانوسي با شعلههاي بلند در دست گرفتهايد؟!
شيخ رجبعلي خياط
يکي از سادات علماي تهران که از صلحاي با بصيرت بود برايم نقل کرد ـ که يقين به صحت آن دارم ـ گفت: قضيه مربوط به دوران قبل از انقلاب است. شخصي گرفتار شد، مشکل مهمي برايش پيش آمد که احتمال اعدام يا زندان ابد در آن بود. کسي به او يک ختمي ياد داد که بايد تا چهل روز انجام ميداد. ختم را انجام ميدهد و چهل روز تمام ميشود. ميگويد: يک روز شور و اضطرابي در دلم افتاد که بروم بيرون. از منزل بيرون آمدم. پيرمردي به من رسيد و گفت: آن شخص را که ميبيني، ـ اشاره کرد به پيرمردي که عبا به دوش و عرقچين سفيدي بر سر داشت ـ حل مشکل و گرفتاري تو به دست اوست! (بعدا معلوم شد که آن شخص عبا به دوش مرحوم آقا شيخ رجبعلي خياط بوده است. ايشان آدم خاصي بوده، خدا به او عنايت خاصي نموده، و حتي مجتهدين مسلم ميرفتند خدمت او و زانو ميزدند و از او استفاده ميکردند و خواهش ميکردند که يک نظري به آنان بکند).
ميگويد: با سرعت خود را به او رساندم و سلام کردم و گفتم: شما را به من نشان دادهاند براي رفع مشکلام. تا سخنم تمام شد، گفت: چهار سال است شوهر خواهر تو مرده است و تو يک سري به خواهرت نزدهاي! توقع داري گرفتاريات رفع شود؟! ميگويد: رفتم به خانه خواهرم. در زدم، خواهرم آمد با بچههايش گريه کردند و گله نمودند، من آنها را راضي کردم و چيزي برايشان خريدم و خوشحال شدند و رفتم. فردا صبح، اول وقت مشکل من حل شد؛ مشکلي که با هيچ طريقي قابل حل نبود!
بهنقل از استاد فاطمينيا
یکی از دوستان شهید مطهری درباره ایشان می گوید :
از ویژگی های آن مرحوم تقید و علاقه زیادشان به ذکر و دعا و شب بیداری بود. به یاد دارم که در همان اوایل آشنایی ما با یکدیگر او به نماز شب مقید بود و مرا نیز بدان تحریص می کرد و من به بهانه این که حوض مدرسه شور و کثیف است و برای چشمانم مضر است از آن شانه خالی می کردم تا این که شبی در خواب دیدم که خوابم و مردی مرا بیدار کرد و گفت :” من عثمان بن حنیف نماینده حضرت امیرالمؤمنین ،علی (علیه السلام) ، هستم.آن حضرت به تو دستور داده اند به پا خیز و نماز شب را به پا دارو این نامه را نیز برای تو فرستاده اند.” در آن نامه با حجم کوچکی که داشت با خط سبز روشن نوشته شده بود ” هذا برائة لک من النار" من در عالم خواب با توجه به فاصله زمانی حضرت علی (علیه السلام) متحیرانه نشسته بودم که ناگاه در همان حال تحیر مرحوم آیةالله مرتضی مطهری مرا از خواب بیدار کرد و درحالی که ظرف آبی در دشت داشت گفت :” این آب را از رودخانه تهیه کرده ام برخیز و نماز شب بخوان و بهانه مجوی.”
سیمای فرزانگان ، رضا مختاری،ص191-192 به نقل از ” یادنامه استاد شهید مرتضی مطهری، کتاب اول،ص173. “
برخی از شاگردان علامه طباطبایی (ره) درباره فروتنی ایشان گفته اند.
این مرد ، جهانی از عظمت بود. درست مانند یک بچه طلبه در صحن مدرسه روی زمین می نشست . نزدیک غروب به مدرسه فیضیه می آمد و چون نماز برپا می شد، مانند سایر طلاب نماز را به جماعت آیت الله حاج سید محمد تقی خوانساری می خواند.
آن قدر متواضع و مؤدب و در حفظ آداب سعی بلیغ داشت که من بارها به خدمتشان عرض کردم :” این درجه از ادب و ملاحضات شما ما را بی ادب میکند ! شما را به خدا فکری به حال ما کنید.”
سیمای فرزانگان،رضا مختاری، ص245 به نقل از ” مهرتابان،ص50.”