آنچه خود داشت...
26 اردیبهشت 1391
مردي نيمههاي شب از خواب بيدار شد. هوس کرد پيپاش را چاق کند اما براي روشن کردن آن آتش نداشت. رفت و در خانه همسايه را زد.
صدايي خوابآلوده پرسيد:چه ميخواهيد؟
ـ ممکن است کمي آتش براي پيپام به من بدهيد؟
همسايه نگاهي به او کرد و با عصبانيت گفت: برويد به جهنم، آتش را آنجا پيدا خواهيد کرد!
مرد اما مأيوس نشد. قصد داشت به آنچه ميخواهد برسد.
پس در همه خانهها را يکييکي زد.
خواهشاش را خانه به خانه تکرار کرد و لعن و نفرينهاي بسياري را نيز متحمل شد؛ حتي يک نفر از پنجره، سطل آب سردي را روي سرش ريخت.
بالاخره يکي سرش داد کشيد:چه ميخواهيد؟ حرف حسابتان چيست؟ چرا مردم را بيهوده بيدار ميکنيد و آتش ميخواهيد درحالي که خودتان فانوسي با شعلههاي بلند در دست گرفتهايد؟!