حتي در برابر سخنان حکيمانه خدا که خالي از هر عيب و ايرادي است عدهاي پيدا ميشوند که نق و نوق ميکنند و به کلام خدا ايراد ميگيرند. اين را در آيه 26 سوره بقره ميخوانيم. پيشداوري و سوءظن در برداشتها وقضاوتهايمان نسبت به رفتارها و حرفهاي ديگران تأثير دارد. اگر به دنبال آرامشيم، منفينگري را کنار بگذاريم. احساس عاشقانه و وجود فضاي مهر وخيرخواهي از پيش آمدن سوءتفاهمها بين اعضاي خانواده جلوگيري ميکند و نه تنها حرفهاي حساب، به دور از داوريهاي نادرست و خرده گيريهاي کينهتوزانه فهميده ميشوند بلکه انتقادهاي بزرگ نيز زهرشان گرفته ميشود.
محمدحسين شيخ شعاعي
«او بارها تا مرز شهادت پيش رفته بود. آرزوي جان باختن در راه خدا در دل او شعله ميكشيد و او با اين شوق و تمنا در كارهاي بزرگ پيشقدم ميشد.»
رهبر معظم انقلاب اين كلمات را در وصف «احمد كاظمي» فرمانده نيروي زميني سپاه گفتند.
آقا وقتي بر پيكر آن شهيد عزيز حاضر شدند، مردن را براي كاظمي و امثال كاظمي كم دانستند و ايشان را شايستة شهادت برشمردند.
هفت روز بعد، مراسم بزرگداشت آن شهيد عزير از طرف معظمله در مدرسة شهيد مطهري تهران برگزار شد. ما نيز براي يافتن رفقاي شهيد كاظمي در آن محفل حاضر شديم. جمعيت به حدي بود كه مسير در ورودي تا صحن حياط مدرسه، يك ربع طول كشيد. دور حوض وسط حياط، حلقههاي متعددي شكل گرفته بود و مسجد مدرسه مملو از جمعيت بود. جالب بود در ميان آن جمع كه اكثرشان بچههاي سپاه و ارتش و جبهه رفتهها بودند، فرزند مقام معظم رهبري را كه در گوشهاي ايستاده بود، از شباهت شگفتش به پدر شناختيم؛ گويي آقا به سنين جواني بازگشته بود!
از خيليها سؤال ميكرديم، بلكه برخي از نزديكان و همرزمان شهيد كاظمي را بيابيم. بالاخره يكي را يافتيم: حاج رسول رحيمي. حاج رسول با دوستان قديمي كنار حوض جمع شده بودند. يكي مدام اشك ميريخت؛ ديگري از خاطرات جبهه ميگفت و حاج رسول كه 24 سال از بيسيمچي او در جبهه تا معاونت او در سپاه را تجربه كرده بود، خودش را كنترل ميكرد و خاطره ميگفت. نخواستيم آن فضاي قشنگ را به هم بزنيم و فقط نظارهگر شديم.
حاج رسول زبان حسرت گشوده بود و ميگفت: آيا حق من نبود كه با او بروم؟! ميگفت: روز عرفه تماس گرفت كه آيا همه چيز براي دعاي عرفه آماده است. گفتم: بله. گفت: خرما چي؟ گفتم: خرما براي چه؟! گفت: خرما هم بخر!
استاد سید علیاکبر حسینی
یکی از رفقای من دندانش درد میکرد. من او را به یک پزشک متخصص معرفی کردم، پزشک متخصص او را معاینه کرده و گفته بود: با این دندانها چه کار کردهای؟! همه دندانهایت خراب است. همه را باید اصلاح کرد. چند روز بعد که او را دیدم، گفت: «مرا به یک دیوانه معرفی کردهای، میگوید: همه دندانهایت خراب است!» سفارش او را به دکتر دیگری نمودم و به او گفتم: آقایی را خدمت شما میفرستم، شما خیلی لطیف با او برخورد کن. تحمل ندارد که بشنود همه دندانهایش خراب است. گفت: چشم. دکتر آدم فهمیدهای بود. او را فرستادم و بعد از دو سه روز از او پرسیدم: دکتر چه گفت؟ گفت: «این آقا واقعاً دکتر است! به من گفت: دندانت یک خال کوچک دارد، خواستی بیا من درست کنم، گفتم: آمادهام. بعد این خال را که درست کرد، گفت: یک خال دیگر هم آن طرفش است میخواهی آن را هم درست کنم؟» خلاصه همان رفتار دکتر قبلی را انجام داده بود، اما با یک لطافت و نرمش و به تدریج پیش رفته بود.
اگر فکر میکنید که مثلاً همسر شما کاملاً بیعیب است یا شما کاملاً بیعیب هستید، این فکر درستی نیست، قماش همه ما همین جنس است، همهاش زدگی دارد! باید برای رفو کردن و درمان طبیبانه خود آماده باشیم، شاید لازم باشد مدتها فکر کنید که چگونه به همسر بگویید: این که درست مسواک نمیزنی یا اگر درست مسواک میزنی، خلال نمیکنی موجب شده است دهانت بوی ناخوشایند دهد، نباید یکباره به او بگویی، زیرا معمولاً انسانها تحمل شنیدن عیب را ندارند. بنابراین برای بقای آن محبت و مودت باید اولاً از عیب یکدیگر چشمپوشی کرد و ثانیاً طبیبانه در درمان آن کوشید.
از اين همه تكرار خسته شدهام. كبوترهاي مهاجر كي رفتند با چشماني كه آيههاي اندوه بود و پر از آهنگ رفتن، و ناراحت از ثانيههاي جاماندن؟
راستي ياد بچههاي جبهه به خير، ياد خدا، ياد جبهه به خير، آن وقتها كه در امتداد نسيم، خستگي را احساس ميكرديم و زجر مثل برگ ياس نوازشمان ميكرد و درد مثل نيلوفر به دورمان ميپيچيد و آرامشمان ميداد. دلمان به ياد خدا بود و به فكر خوبي. غفلت با ما قهر كرده بود و با رفاه هم آشتي نداشتيم.
ياد موقعيتهايي به خير كه در آن به فكر موقعيت نبوديم. ياد دوكوهه به خير كه هزاران كوه ايستادگي تربيت كرد. ياد ايستگاه صلواتي به خير كه استراحتگاه ملائكه بود. ياد پلهايي به خير كه فاصلة دنيا و آخرت بود، ياد خودروهاي بهشتي به خير كه انبوهي دل را سوار ميكرد و از جادههاي صراط از ميان دوزخ آتش به مقصد ميرساند. ياد جادههايي به خير كه آدمي را از بيراهگي، انحراف و چند راهگي نجات ميداد. ياد تابلوهايي به خير كه راه جاودانگي را مشخص ميكرد. ياد سنگرها به خير كه مفصلترين ميهماني اشك و خلوص را بدون خرجهاي كلان ترتيب ميداد. ياد خاكريز به خير كه گودالهاي لغزش را صاف ميكرد. ياد حسينيه به خير كه شاهد قدوم اهل بيت(ع) بود.
ياد بستان به خير كه مزرعة عشق بود، سوسنگرد كه آن همه شقايق در دل كاشت، آباداني كه از ويرانيهاي دل جلوگيري ميكرد. خرمشهر كه شهرداران آسمان به زيبا سازياش پرداختند، اروندي كه هزاران دل در آن آبتني كردند، شلمچه كه كبوترهاي بينشان را در گوشه و كنارش منزل داد.
ياد حناي يكرنگي به خير، ياد فهميدهها به خير كه قبل از تكليف به تشييع رفتند. ياد بسيجي به خير كه ضريب اخلاص بود. ياد تخريبچي به خير كه حصارهاي دنيا را فرو ريخت. ياد پلاك به خير كه شمارة پرواز بود، ياد گروه خونهايي به خير كه همه مثل هم بودند. خاكريز نونيشكل كه روبهروي آن حرفي از نام و نان نبود. جزيرة مجنون كه شاهد جنون عشق بود. جزيرة سهيل كه ستارههاي زميني را به آسمان عروج فرستاد. امالقصر كه اهالي ويلا را هرگز به خود نديد. فاو كه وفا به تعهد بندگي را ميآموخت. ياد كميل و گردانش كه همه به علي(ع) پيوستند و گردان مالك كه از مال چيزي نداشتند. گردان روح الله كه به نياز جسم سرگرم نبودند. گردان حبيببنمظاهر كه همه دوست خدا بودند. گردان علياصغر، كه همه بزرگ بودند.
شما را به خدا يك بار ديگر سري بزنيد و شهدا را فراموش نكنيد.
سولماز عبدي آزاد
آیه38 سوره بقره: عقاب وبازخواست خداوند بعد از رسیدن هدایت الهی است. این جلوه روشن عدالت خداوند، پندهایی برای ما انسانها در رفتارهای اجتماعیمان دارد. بیائید از خدا الگو بگیریم و قبل از آن که مطمئن بشویم حرفمان یا درخواستمان به درستی به طرف مقابلمان رسیده، او را مواخذه نکنیم. خصوصا در محیط خانواده، همه افراد، نسبت به یکدیگر باید حوصله به خرج دهند و هنگامی که خواستشان برآورده نمیشود زود برآشفته نشوند و رفتار دیگران را فوری نشانه لجاجت، دشمنی، نامهربانی و.. . ندانند. چه بسا که بر خلاف تصور ما آنچه گفتهایم، شنیده نشده یا درست فهمیده نشده است.
شیخ رجبعلی خیاط
شبهایی که آقای حاج شیخ رجبعلی جلسه میرفته، مأمور بردن و آوردن ایشان، مرحوم صنوبری بوده است. یک روز آماده میشود که حاج شیخ را ببرد به جلسه، خانم ایشان از بچهاش ناراحت شده، گویا بچه کاری میکرده، اذیت میکرده، یک دفعه بهصورتی که بچه غافل بوده میزند به پشت او؛ تا این ضربه را میزند، کمر خودش خمیده شده و به شدت شروع میکند به درد گرفتن. آقای صنوبری وقتی خانمش را در این وضع میبیند، میگوید: من میخواهم بروم دنبال آقاشیخ رجبعلی، تو هم بیا توی ماشین؛ سر راه تو را به درمانگاهی میبرم. میگوید رفتیم آقاشیخ رجبعلی را سوار کردیم. همینطور که داشتیم میرفتیم گفتم: آقای حاج شیخ! ایشان که عقب ماشین نشسته، خانم من است، میخواهم ببرم دکتر، ایشان را دعا بفرمایید! آقا شیخ رجبعلی گفت: دکتر نمیخواهد بچه را آنطور نمیزنند! گفتم: آقا چهکار کنیم؟! فرمود: خوشحالش کنید؛ یک چیزی بخرید تا خوشحال شود! رفتیم یکچیزی، اسباببازی یا خوردنی گرفتیم و دادیم دست بچه، همینکه خوشحال شد، کمر این خانم که از شدت درد خمیده شده بود، مثل فنر باز شد و کاملاً خوب شد!*
به نقل از استاد فاطمینیا.
نشریه خانه خوبان - ش5
خاطرهای از آقای س. محمدی ( طلبه )
وقتی به موعد تمدید اجارة خانه نزدیک میشویم، دیگه تاب تحمل دیوارها و فضای خانه را ندارم، چون مطمئنم که برای پیداکردن خانهای مناسب و نه خیلی گرانتر باید کفش آهنی بپوشم. از چندماه قبل از سررسید اجارهنامه، به همهجا سرک میکشم. میبینم و میشنوم که توی روزنامه و تلویزیون و حتی محافل دوستانه، همهجا حرف از این است که خانه گرانتر شده و اجارهها بالا رفته، باشنیدن این خبرهای داغ ـ که شاید خودش یکی از عوامل گرانی باشد ـ آه از نهادم بلند میشود. با همسرم به فکر چاره میافتیم، به دوست و آشنا تلفن میکنیم و سراغ خانة مناسب را میگیریم و میسپاریم که اگر مورد مناسبی پیدا کردند ما را خبر کنند، شهر را بالا و پایین میرویم ولی چه فایده که متأسفانه انگار املاکیها و صاحبخانهها با همدیگر دست بهیکی کردهاند تا قیمتها کموبیش همهجا یک جور، سرسامآور باشد.
حالا همة این مسائل بهکنار، با زرق و برق این جامعه و ترویج تجملات که در همهجا به چشم میخورد چه باید کرد؟ بعد از یک صلةرحم یا دیدار یک دوست یا چرخی در کوچه و خیابان، هزار و یک فکر خرید به ذهنمان میرسد، ولی با یک حساب و کتاب جزئی میفهمیم که باید آنها را در فهرست خرید برنامة پنجسالة دوم بگذاریم، ولی با حسرت آنها چه کنیم که لحظهای امانمان نمیدهد؟ حتی اگر خودمان را هم به نوعی راضی کنیم، با بچهها چه کنیم؟ اگرچه ما خوب یادگرفتهایم که چهطور سر این طفلکها را شیره بمالیم که اصلا نفهمند، ولی امیدواریم که عواقبی در پی نداشته باشد ولی اگر هم با اِعمال روشهای روانشناسانة درست و صحیح بر روی روح بچهها اثرات سوئی عارض نشود ولی بر روی جسم آنها و خودمان شک داریم که با اوضاع و احوال قیمتهای کنونی، اثرات منفی نداشته باشد.
آنروز صبح ایستگاه اتوبوس مملو از جمعیت بود. به زحمت سوار اتوبوس شدم و روی یکی از صندلیها نشستم. پیرمردی که سرپا ایستاده بود با حالتی خاص به من نگاه کرد و سرش را به معنی تأسف تکان داد. بیاهمیت به نگاه او مشغول خواندن روزنامه شدم.
آنشب قرار بود که با مادر و خواهرم به خواستگاری یکی از خانمهای همکارم برویم. با یک سبد گل بزرگ به آنجا رفتیم. تمام مدتی که آنجا بودیم از خجالت سرم را بالا نیاوردم. پدر آن خانواده با دیدن من سرش را به حالت تأسف تکان داد، درست به همان شکلی که در اتوبوس انجام داده بود.
خداوند به سه شیوه دعاهای ما را پاسخ میدهد:
او میگوید آری و آن چه میخواهی به تو میدهد.
او میگوید نه و چیز بهتری به تو میدهد.
او میگوید صبر کن و بهترین را به تو میدهد.
داستانی عبرتانگیز از خانوادهای سوخته
با هر برگ از دفتر تاریخ، درسی از عبرت پیش رویمان ورق میخورد. در تاریخ پرحماسه هشتسال دفاع مقدس مردم ایران و دشمن پرقساوت آن صدام این عبرتها فراوانی بسیار دارند. داستان صدام حسین از یک قهرمان آزادی! که با یاری اربابان غربی خویش به ایران ارتجاعی! حمله کرد و در هیاهوی بوقهای تبلیغاتی چهرهای صلحطلب و آزادیخواه معرفی شد تا اکنون که در شمار شقاوتپیشگان تاریخ با ذلت مدفون گشت و نفرین همیشگی آزادیخواهان را همراه برد، همه و همه درسهایی بزرگ است. در تاریخ معاصر عراق، از فردی به نام سپهبد حسین کامل حسن المجید نام برده میشود که وی درس کاملی از یک عبرت بزرگ تاریخی است. او به همراه برادرش سرهنگ صدام کامل حسن هر دو دامادهای صدام و نور چشمی او شمرده میشدند و هرکدام امتیازات ویژهای در دستگاه حکومتی عراق داشتند.
شناخت یک سرکوبگر