تلنگر 4 (خجالت)
14 فروردین 1391
آنروز صبح ایستگاه اتوبوس مملو از جمعیت بود. به زحمت سوار اتوبوس شدم و روی یکی از صندلیها نشستم. پیرمردی که سرپا ایستاده بود با حالتی خاص به من نگاه کرد و سرش را به معنی تأسف تکان داد. بیاهمیت به نگاه او مشغول خواندن روزنامه شدم.
آنشب قرار بود که با مادر و خواهرم به خواستگاری یکی از خانمهای همکارم برویم. با یک سبد گل بزرگ به آنجا رفتیم. تمام مدتی که آنجا بودیم از خجالت سرم را بالا نیاوردم. پدر آن خانواده با دیدن من سرش را به حالت تأسف تکان داد، درست به همان شکلی که در اتوبوس انجام داده بود.