دختر شيخ انصارى نقل مىكند در ايامكودكى كه به مدرسه مىرفتم مرسوم بود بعضى از روزها ناهار دانش آموزان را بهمكتب مىآوردند و دسته جمعى همه با هم با معلم مىخوردند روزى به مادرم گفتمبعضىها سينىهاى غذا كه در آن چند نوع خوراك يافت مىشوند مىآورند ؛ولى شما برايمنان و مقدارى تره مىفرستيد بگونهاى كه من شرمنده مىشوم. پدر كلام مرا شنيد و باحالت تغير فرمود: دگر باره نان تنها براى او بفرستيد تا نان و تره به دهانش خوشآيد.
(زندگانى آخوند خراسانى، ص61)
طالب علم صالحى به در خانه بخيلى رفت گفت چنين شنيدهام كه تو مقدارى از مال خود را اختصاص به مستحقين دادهاى من بىنهايت مستحق و فروماندهام. آن مرد بهانهاى آورد و گفت: من عهد كردهام كه به افراد كور بدهم و اينك تو كور نيستى. طالب علم گفت: غلط ديدهاى، كور واقعى منم كه روى از رزاق حقيقى برتافته به سوى چون تو بخيلى شتافتهام. (لطائف الطوايف)
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
کعبه می رفت در دل محراب
لحظه ی گریه ی اذان شده بود
کوفه لبریز از مصیبت بود
باد در کوچه نوحه خوان شده بود
شور افتاد در دل زینب (س)
پی بابا دلش روان شده بود
در و دیوار التماسش کرد
در و دیوار مهربان شده بود
شوق دیدار حضرت زهرا
در نگاه علی عیان شده بود
خار در چشم و تیغ بین گلو
زخم ،مهمان استخوان شده بود
سایه ای شوم پشت هر دیوار
در کمین علی نهان شده بود
وَ بكُمْ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ
… و به خاطر شما باران فرو مىريزد.
به شوق خالق جامعه کبیره حضرت هادی علیه السلام
یادتان هست نوشتم که دعا می خواندم
داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم
از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد
محکمات کلمات تو مسلمانم کرد
کلماتی که همه بال و پر پرواز است
مثل آن پنجره که رو به تماشا باز است
کلماتی که پر از رایحهً غار حراست
خط به خط جامعه آیینهً قرآن خداست
عقل از درک تو لبریز تحیر شده است
لب به لب کاسهً ظرفیت من پر شده است
مکّه:
دمل چرکین نهروان با ضربت ذوالفقار از هم دریده بود و حالا باقی ماندههای این زخم کریه، گاه به گاه در مکّه اجتماع میکردند و بر کشتگان خود اشک میریختند.
آن روز تلخ هم در اجتماع شوم خود، از فجایع صفّین و نهروان میگفتند که یکی گفت: تمام این پریشانیها که در امّت اسلام پیش آمد، ریشه در زیادهخواهیهای علی و معاویه دارد. اگر این دو را از میان برداریم، آرامش را به میان امّت بر خواهیم گرداند.
مردی از اهالی قبیله اشجع فریاد برآورد: به خدا قسم که عمروعاص نیز در این میان، نقشی کمتر از آن دو ندارد و اصل و ریشه فساد است. اگر میخواهید بوتة فتنه را بخشکانید، ریشة عمروعاص را به تیشه بسپارید.
ابنملجم، خسران دنیا و آخرت را برگزید؛ حجّاجبنعبدالله، کشتن معاویه را به عهده گرفت و عمروبنبکر تمیمی داوطلب قتل عمروعاص شد.
اذان صبح نوزدهم رمضان را ساعت میعاد قرار دادند و هر یک به سویی عزم حرکت نمودند.
شام:
معاویه بیخبر از شمشیر زهرآلود حجّاج، در محراب ایستاده بود که تیزی شمشیر فضا را شکافت و بر رانش فرود آمد… نعرة دردآلود و فوارة خون و دستگیری ضارب… حجّاج برای نجات جان خود، از راز ابنملجم پرده برداشت و امان خواست تا خبر شهادت علی (ع) به شام برسد و وعده داد که اگر عبدالرّحمن موفّق نشد، من میروم و علی را به قتل میرسانم. معاویه او را امان داد و بعد از رسیدن خبر، به شکرانة این واقعه، حجّاج را آزاد کرد.
مصر:
عمروبنبکر، روزها را میشمرد تا نوزدهم رمضان از راه برسد. غافل از اینکه قولنج، عمروعاص را نجات خواهد داد. خارجهبنابی حبیبه، قاضی مصر به جای عمروعاصِ بیمار در محراب ایستاد. عمروبنبکر تمام کینهای را که از عمروعاص داشت در دستهایش جمع کرد و شمشیر زهرآلود را بر پیکر خارجه فرود آورد.
وقتی او را دستگیر کردند و نزد عمروعاص آوردند، گریهکنان فریاد میزد: حجّاج و ابنملجم به آرزوی خود رسیدند، ولی من موفّق نشدم. به فرمان عمروعاص شمشیر جلّاد او را به یاران نهروانیاش ملحق نمود.
کوفه:
محلّة بنیکنده، ابنملجم را در خود مخفی کرده بود. ارادة پلید عبدالرّحمن، با شرط شوم قطام در هم آمیخت و خباثت وردانبنمجالد و شبیببنبجره را با خود همراه کرد تا همچون سیلابی ویرانگر بر پایههای زخم خوردة تاریخ اسلام بکوبند و دل ترک خوردة امّت را که تازه داشت طعم عدالت را مزمزه میکرد، تکّه تکّه نمایند.
از میان سه همپیمان که در کنار کعبه عهد بستند، فقط عبدالرّحمنبنملجم به مقصود دست یافت. امّا او آن شب فقط مهر پایان بر طومار بیتابیهای علی زد. بیتابیهایی که آن شب به اوج رسیده بود…
و براستی برای مولود خانه خدا، مشهدی زیبندهتر از خانة خدا میتوان یافت؟
نظیفه سادات موذن -طلبه سطح 3
فاطمه شهيدى
فكر كن از اين ديوارها خسته شده باشى، از اين كه مدام سرت مىخورد به محدودههاى تنگ خودت . به ديوارهايى كه گاهى خشتهايش را خودت آوردهاى .
فكر كن دلت هواى آزادى كرده باشد، نه آن آزادى كه فقط مجسمهاى است و به درد سخنرانى و شعار و بيانيه مىخورد . يك جور آزادى بىحد و حصر، كه بتوانى دست هات را از دو طرف باز بازكنى، سرت را بگيرى بالاى بالا و با هيچ سقفى تصادم نكنى . پاهات در بىوزنى روى سيالى قرار بگيرند نه زمين سخت و غير قابل گذر . رهاى رها .
نه اصلا به يك چيز ديگر فكر كن .
فكر كن دلت از رنگها گرفته باشد، از رياها، تظاهرها، چهرههاى پشت رنگها . دلتبىرنگى بخواهد، فضاى شفاف سفيد يا بىرنگ .
فكر كن يك حال غير منطقى بهت دست داده باشد كه هر استدلالى حوصلهات را سر ببرد . دلتبخواهد مثل بچهها پات را بزنى زمين و داد بزنى كه من «اين» را مىخواهم . و منظورت از «اين» خدايى باشد كه همين نزديكى است . يكدفعه ميانهات با خداى دور استدلاليون بهم خورده باشد .
آنها به تو مىگويند «عزيزم! ببين! همان طور كه اين پنكه كار مىكند، يعنى نيرويى هست كه اين پرهها را مىچرخاند . پس ببين جهان به اين بزرگى . . . ، پس حتما خدايى . . .»
فكر كن يك جورهايى حوصلهات از اين حرفها سررفته باشد . دلتبخواهد لمسش كنى . مثل بچههايى كه دوست دارند برق توى سيم راه هم تجربه كنند . دلت هواى خدايى را كرده باشد كه مىشود سرگذاشت روى شانهاش و غربتسالهاى هبوط را گريست .
خدايى كه بشود چنگ زد به لباسش و التماس كرد . خدايى كه بغل باز مىكند تا در آغوشتبگيرد . حتى صدايت مىكند «سارعوا الى مغفرة من ربكم . . .» خدايى كه مىشود دورش چرخيد و مثل چوپان داستان موسى و شبان بهش گفت «الهى دورت بگردم»
بابا زور كه نيست! من الان يك جورىام كه دلم نمىخواهد خدايم پشتسلسله علت و معلولها، ته يك رشته دور و دراز ايستاده باشد . مىخواهم همين كنار باشد . دم دست .
نمىخواهم اول به يك عالمه كهكشان و منظومه و آسمان فكر كنم و بعد نتيجه بگيرم كه او بالاى سرهمهشان ايستاده . خدا به آن دورى براى استدلال خوب است . من الان تو حال ضد استدلالم . خوب حالا همه اينها را فكر كردى . حالا فكر كن خدا روى زمين خانه دارد .
خدا روى زمين خانه دارد و خانهاش از جنس ديوار نيست . از جنس فضاى باز است . بيت عتيق . سرزمين آزادى . تجربه نوعى رهايى كه هيچ وقت نداشتهاى . حتى رهايى از خودت .
خدا روى زمين خانه دارد . يك خانه ساده مكعبى . با هدسهاى ساده و عجيب .
مىشود سرگذاشت روى شانههاى سنگى آن خانه و گريست . حس كرد كه صاحب خانه نزديك است .
مىشود پرده خانه را گرفت، جورى كه انگار دامنش را گرفتهاى .
خانه بىرنگى، خانه آزاد، خانه نزديك، بيت الله . حتى حسرتش هم شيرين است .
قاضى بخارا چنين حكايت كند:
وقتى در سمرقند به سوى خانه خان مىرفتم ناگاه در راه يكى از عالمان سمرقند پيش من آمد. گفتبه نزد خان مىروى؟ گفتم: آرى. گفت پيغام من به او برسان و بگوى كه آنچه به دست كسان تو مىرود، يا مىدانى يا نمىدانى اگر مىدانى و خاموشى واى بر تو و اگر نمىدانى واى بر ما، كه ما را سلطانى است كه از حال مردم خود خبر ندارد.
(جوامع الحكايت محمد عوفى)
او خداى ما است، خداى خوب و مهربان .
از ما خواسته كه او را بخوانيم .(ادعونى) (1)
و او همواره پاسخگوى نيازهاى ما است .(استجب لكم) (2)
حقيقت دعا براى آن است كه خدا انسان را به حضور بپذيرد و انسان خدايش را زيارت كند . در برجستهترين تعبيرات مناجات شعبانيه چنين مىخوانيم: «و اقبل الى اذا ناجيتك; مناجات من تنها براى آن است كه تو به من رو كنى، نه براى آن كه چيزى به من بدهى .»
حكمت دعا همان روح دعا است كه داعى خود را در مشهد و منظر مدعو (آن كه او را مىخواند) بداند و او را كه خداى سبحان است، شاهد خويشتن كند . شاهدى كه با اين مشهود پيوند ديگرى برقرار مىسازد . (3)
هستى ما به دست او است . از اين رو، قابليت و ضعف و نياز ما را مىداند; خلق كل شىء و هو بكل شىء عليم . (4) پس سزاوار نيست كه در پيشگاه صاحب هستى سخن از مقام و علم و ثروت و دارايى به ميان آورد . بنده بايد چيزى به عنوان هديه نزد مولا ببرد كه مولا آن را نداشته باشد وگرنه اين هديه ارزشمند نيست . انسان نيز كه بنده خدا است، بايد چيزى به عنوان هديه پيش خدا ببرد كه خداوند آن را نداشته باشد; و اين نداشتن هم كمال باشد . اگر بنده در محضر خداوند بگويد من علم آوردم كه آن جا خزائن عظيم علم است . اگر بگويد قدرت و خدمت آوردم، آن جا كه همه قدرت لايزال الاهى است . اگر بگويد ايثار آوردم، او محض ايثار و احسان است . پس انسان پيش خدا چه چيزى ببرد؟ ! در شرفيابى عبد به حضور مولا، غير از مسكنت و ضعف و عجز و ناله و ابتهال و تضرع چيز ديگرى مطلوب نيست; و اين حالت عجز و اظهار ندارى هم كمال است . حضرت اميرالمؤمنين على (ع) مىفرمايد: «خدايا بس است از نظر عزت براى من كه تو پروردگار و خداى من باشى و اين افتخار براى من بس كه من بنده چون تو خدايى باشم .» من به ربوبيت تو و عبوديتخود اعتراف مىكنم و لذا در پيشگاه مولا بايد عجز و ذلت و حقارت خويش را تقديم داشت و گرنه بقيه امور آن جا فراوان است . (5)
با اين همه او منتظر و مشتاق ارتباط ما است . چه مىگويم؟ !
كوچه های كوفه در تب و تاب و تشویش، خوف و رجای رفتن و ماندن علی (ع) را مویه میكنند.
كوفه حال و هوای «إذا الشّمس كوّرت» به خود گرفته است و رخساره¬های نورانی و غمزدة فرزندان علی (ع) تفسیر «إذا النّجوم انكدرت» شده¬اند. «مِنَ النّاس مَن یَشری نفسَه إبتغآء مرضاتِ الله» آخرین قطرههای ناب اقیانوس جانش را به پیشگاه دوست تقدیم می¬کند.
كاسههای شیر، دستنخورده و دل¬های یتیمان، دردمند و شكسته باز می¬گردند و تاریخ در سوگ مردی می¬نشیند كه دیگر هرگز همانندی برایش نخواهد بود.
هستی گویی تمام هستی خود را از دست میدهد.
آفرینش گویی معنای خود را گم کرده است که این گونه سراسیمه است.
کوفه بغضی سنگینتر از سالها گریة یعقوب در گلو دارد.
کوفه به سوگ کسی مینشیند که تا دنیا دنیاست، از او و فرزندانش شرمگین خواهد بود.
آه مولا! میشنوی صدای فریادهای ادّعایمان را؟ هر روز بلندتر از دیروز است که: «ما اهل کوفه نیستیم!» تو را به لحظههای تنهاییات قسم، اگر این ادّعایمان دروغ است، حنجرههایمان را به صولت حیدریات خاموش کن. مگذار نامههای کوفی ما مهدی (عج) را به کوفة دنیا بکشاند! دیگر بس است! این همه ننگ برای ما آدمها بس است!
آه مولا! هنوز در و دیوار مسجد کوفه، صدای دلنشین قرائت نماز تو را پژواک میکنند. هنوز هر شیعهای که پا به حریم مسجدت میگذارد، آهِ حسرتی ناگفتنی از دلش برمیآید: خوشا به حال آنان که به امامت تو نماز گزاردهاند!
و همین مصلّای نورانی، یک روز شاهد آخرین پرواز تو بود؛ آخرین و بلندترین پرواز!
ای امیر من! امشب از انبان نان و خرمایت، به دل بیقرار من هم نصیبی برسان! امشب مرا هم در انبوه یتیمانی که پناهشان میدهی بپذیر! امشب صدای ضجّة مرا هم در میان نالة التماس کائنات بشنو:
علی جان! امشب مسجد نرو!!
نظیفه سادات موذن - طلبه سطح 3
دلم هم مي داند؛ دستم هم مي داند؛ قلم هم مي داند؛ با اين كه «هزار مرتبه شستم دهان به عطر و گلاب» امّا «هنوز نام تو بردن، كمال بي ادبي ست»!
آري، مي دانم. ولي تو بگو، اي مهربان¬تر از تمام اجابت هاي باراني! پرندة قفسزدة دلي را كه تمام لحظه لحظه اش به اشتياق نام تو بر ميله ميلة قفس، تن كوبيده است، مهمان جرعه اي از تبسّم هاي بي بديلِ رحماني ات نمي كني؟ آيا انگشتان لرزاني را كه از صلابت نام تو به لكنت واژه مي افتند، رخصت تنفسي عروجگونه در فضاي جنونت نميدهي؟
اي ملكوتي ترين چكاد آفرينش! چكامه اي در خور آيينه هاي تجلّي وجودت بر لبان تاريكم بنشان تا در شفّافيّت بي منتهاي تو سرگردان گردم! رخصتي، تا در چشمهسار عطوفت تو وضو سازم و به امامت ذوالفقارت، آنچه جدايم مي كند از تو، به مسلخ برم.
اي تنها محرم اسرار لحظه هاي حراء! كجايند شاهدان تو بر آن لحظه هاي ناب؟ آن ستاره ها كه اسرار شبانگاهان تو را از اوج نظاره گر بودند و مي ديدند كه چگونه بلندترين اوج هستي، بر حضيض خاك قدم نهاده است؛ آن سنگريزه ها كه بر غلتيدن زير پاي تو بر يكديگر سبقت مي گرفتند و بر خود مي باليدند؛ آن سكّوهاي گلين كه گاه بر انبان نان و خرمايت بوسه مي زدند؛ ديوارها، كوچه ها، نخلستان ها، كوفة بي وفا و كوفيان نافرمان … و … چاه!
گفتم «چاه» و يادم آمد آن روزها كه جنگي نبود و آرامش مهمان شهر بود، تو سال ها چاه مي كندي و به آب مي رساندي. و با خود گفتم: پس تو از همان روزها براي خود سنگ صبور مي ساختي! و تو خود ميدانستي كه روزي جز اين حفره¬هاي تاريك كه گويي راهي به قلب زمين دارند، درد آشنايي نخواهي يافت كه حرف دل بگويي با او.
و چاه گوش زمين است براي شنيدن دردهاي تو. و شايد آن روز كه «إذا رُجَّتِ الأرضُ رَجّاً» تحقّق مي يابد و «يومئذٍ تُحَدِّثُ أخبارَها» مي شود، دردهاي تو از دهانة تمام چاه هاي زمين فوران زند و زمين و زمان را به آتش كشد.
و من التماست مي كنم، به حقّ آنكه حرارت آتشِ در را در لحظه هاي پروانگي اش چشيد، رخصتم دهي كه آن روز پروانه اي شوم در رقص ميان آتش، و چنان بسوزم در آتش دردهاي تو كه جز خاكستري از وجود پرگناهم نماند. و آن خاكستر را باد در فضاي محكمة عدل الهي بپراكند، تا همه بدانند
از عشق علي
چگونه بايد سوخت!
نظیفه سادات موذن - طلبه سطح 3