خاكستر
دلم هم مي داند؛ دستم هم مي داند؛ قلم هم مي داند؛ با اين كه «هزار مرتبه شستم دهان به عطر و گلاب» امّا «هنوز نام تو بردن، كمال بي ادبي ست»!
آري، مي دانم. ولي تو بگو، اي مهربان¬تر از تمام اجابت هاي باراني! پرندة قفسزدة دلي را كه تمام لحظه لحظه اش به اشتياق نام تو بر ميله ميلة قفس، تن كوبيده است، مهمان جرعه اي از تبسّم هاي بي بديلِ رحماني ات نمي كني؟ آيا انگشتان لرزاني را كه از صلابت نام تو به لكنت واژه مي افتند، رخصت تنفسي عروجگونه در فضاي جنونت نميدهي؟
اي ملكوتي ترين چكاد آفرينش! چكامه اي در خور آيينه هاي تجلّي وجودت بر لبان تاريكم بنشان تا در شفّافيّت بي منتهاي تو سرگردان گردم! رخصتي، تا در چشمهسار عطوفت تو وضو سازم و به امامت ذوالفقارت، آنچه جدايم مي كند از تو، به مسلخ برم.
اي تنها محرم اسرار لحظه هاي حراء! كجايند شاهدان تو بر آن لحظه هاي ناب؟ آن ستاره ها كه اسرار شبانگاهان تو را از اوج نظاره گر بودند و مي ديدند كه چگونه بلندترين اوج هستي، بر حضيض خاك قدم نهاده است؛ آن سنگريزه ها كه بر غلتيدن زير پاي تو بر يكديگر سبقت مي گرفتند و بر خود مي باليدند؛ آن سكّوهاي گلين كه گاه بر انبان نان و خرمايت بوسه مي زدند؛ ديوارها، كوچه ها، نخلستان ها، كوفة بي وفا و كوفيان نافرمان … و … چاه!
گفتم «چاه» و يادم آمد آن روزها كه جنگي نبود و آرامش مهمان شهر بود، تو سال ها چاه مي كندي و به آب مي رساندي. و با خود گفتم: پس تو از همان روزها براي خود سنگ صبور مي ساختي! و تو خود ميدانستي كه روزي جز اين حفره¬هاي تاريك كه گويي راهي به قلب زمين دارند، درد آشنايي نخواهي يافت كه حرف دل بگويي با او.
و چاه گوش زمين است براي شنيدن دردهاي تو. و شايد آن روز كه «إذا رُجَّتِ الأرضُ رَجّاً» تحقّق مي يابد و «يومئذٍ تُحَدِّثُ أخبارَها» مي شود، دردهاي تو از دهانة تمام چاه هاي زمين فوران زند و زمين و زمان را به آتش كشد.
و من التماست مي كنم، به حقّ آنكه حرارت آتشِ در را در لحظه هاي پروانگي اش چشيد، رخصتم دهي كه آن روز پروانه اي شوم در رقص ميان آتش، و چنان بسوزم در آتش دردهاي تو كه جز خاكستري از وجود پرگناهم نماند. و آن خاكستر را باد در فضاي محكمة عدل الهي بپراكند، تا همه بدانند
از عشق علي
چگونه بايد سوخت!
نظیفه سادات موذن - طلبه سطح 3