غروب روز ورود امام، با ديگر برادران، خسته و كوفته در كميته استقبال در مدرسه رفاه براى رَتق و فَتق امور، در حال برنامه ريزى بوديم. امام، نزد ما تشريف آوردند و ما هم شعار: «روح منى خمينى، بت شكنى خمينى» سرداديم. امام، عباى خودشان را روى زمين پهن كردند و نشستند و با نگاه پدرانه در پاسخ شعار بچه ها فرمودند: «عزيزان من! شما روح من هستيد». با اين حرف امام، همه بچه ها به گريه افتادند.
پا به پاى آفتاب، ج 2، ص 180
امام، بعد از سخنرانى دوازدهم بهمن 1357 در بهشت زهرا، اظهار تمايل كردند كه به داخل جمعيت بروند. بعدها فرمودند: «بهترين لحظات من همان موقعى بود كه زير دست و پاى مردم، داشتم از بين مىرفتم». اين،نهايت تواضع و خلوص امام نسبت به مردم بود.
برداشتهايى از سيره امام خمينى، غلامعلى رجايى، ج 1، ص 148
حجةالاسلام اسماعيل فردوسىپور مىگويد:
وقتى امام در آستانه بازگشت به ايران بودند، مقارنِ غروب آفتاب، دو خانم فرانسوى به اقامتگاه امام آمدند و تقاضاى ملاقات كردند.
چون امكان ملاقات نبود، از آنها عذرخواهى كردم. شيشه كوچكى كه در آن مقدارى خاك بود و درِ آن مهر و موم شده بود، در دستشان ديده مىشد.
گفتند: اگر ملاقاتْ ممكن نيست، رسم ما اين است كه وقتى به كسى علاقهمند شديم، هنگام خداحافظى بهترينْ هديه را به او تقديم مىكنيم كه خاك وطن ماست و پيش ما عزيزترين هديه است. اين خاك را به امام تقديم كنيد و براى هر يك از ما يك قطعه عكس با امضاى ايشان بياوريد.
وقتى جريان را به حضرت امام گفتيم، با تبسّمى شيرين، شيشه را گرفتند و دو قطعه عكس را امضا فرمودند. عكسها را كه به آن خانمها دادم، بوسيدند و با تشكر رفتند.
برداشتهايى از سيره امام خمينى، غلامعلى رجايى، ج 2، ص 206
پس از جنگ جهانى اوّل و فروپاشى امپراتورى عثمانى، وقتى كه استعمار پير انگلستان وارد عراق شد تا سلطه خود را بر عراق برقرار كند، مردم عراق به رهبرى مراجع بهپا خاستند و بخصوص مردم نجف در اين دفاع مقدس، پيشقدم بودند. وقتى انگليس بر عراق مسلّط شد، در صدد انتقام گرفتن از مردم نجف بود. نماينده انگليس به حضور مرحوم سيد محمدكاظم يزدى رفت و از او خواست نجف را بهسوى كوفه ترك كند ؛ زيرا حكومت مىخواهد، مردم نجف را تأديب كند.
مرحوم سيد(ره) فرمود: «من به تنهايى از نجف خارج گردم يا با اهل منزلم؟». نماينده گفت: «با اهل منزلتان خارج شويد». سيد گفت: «اهل نجف، همه اهل منزل من هستند. پس منْ خارج نمىگردم. بگذاريد آنچه به اهل منزلم مىرسد به من هم برسد».
به بركت اين مقاومت، اهل نجف از شرّ توپخانه ارتش انگليس در امان ماندند.
سيماى بزرگان، لطيف راشدى، ص 87
عبدالباسط محمد عبدالصمد، در سن ده سالگى، قرآن را حفظ نمود و با تمام وجود به آموزش علوم قرآنى و قرائت آن همّت گماشت. چون در خانه راديو نداشت، براى شنيدن تلاوت قرآن از راديو، مسافتى حدود سه كيلومتر را پياده طى مى كرد و براى فيض بردن از قاريان قرآن در جلسات شبانه قرآن شركت مى نمود. استاد مكتب و پدرش همواره عبدالباسط را تشويق مى كردند و اين تشويق ها در پيشرفت او بسيار مؤثّر بود. وى علاوه بر حفظ ، تجويد و قرائت قرآن، مفاهيم را هم آموخت و كم كم در منطقه «صعيد» شهرت يافت و از او در همه برنامه هاى «شبى با قرآن» دعوت مى كردند. يك سال بعد به حج مشرّف شد و براى اولين بار، تلاوت قرآن او روى نوار، ضبط شد و كشورهاى اسلامى و ديگر كشورهاى جهان (حتى جامعه مسلمانان امريكا) از او دعوت به عمل آوردند.
عبدالباسط تقريباً به همه جهان سفر كرد. در بعضى از سفرهايش، عده اى با شنيدن تلاوت زيباى قرآن او مسلمان گرديدند. در لوس آنجلس (امريكا) شش نفر و در اوگاندا 92 نفر به جرگه مسلمانان پيوستند. او مى گويد: «موفقيتى كه نصيبم شده است به بركت آيه آيه قرآن است كه صداى مرا در نظر مردم، دلنشين كرده و در واقع، اين نفوذ كلام خداست كه مردم به دين اسلام گرويده اند».
زندگينامه قاريان مشهور جهان، ص 43
مدّتى بود كه موفقيتهاى سياسى - اجتماعى و كيفيت مديريت حاجآقا موسى، او را به محبوبترين شخصيّت در ميان تمام طوايف لبنان (اعم از مسلمان شيعه و سنى و دَروزى و نيز مسيحيان و آوارگان فلسطينى) تبديل كرده بود. همين برتريها كافى بود كه حساسيتها و مخالفتهايى عليه او برانگيخته شود. در يك جلسه شاهد بودم كه وقتى گروهى از علماى مخالفش او را دوره كرده بودند، به يكى از آنها - كه تازه از روستا به شهر منتقل شده و خانه و ماشينى خريده بود - رو كرد و با آرامش و لبخند پرسيد: آقا! شما چند وقت است كه به بيروت آمدهايد؟
آن آقا گفت: حدود يك سال است.
آقا موسى پرسيد: در اين مدّت، چندبار به روستاى خودتان سرزدهايد؟
جواب داد كه متأسّفانه توفيقى نبوده و مشغله اجازه نداده و از اين حرفها!
آقا موسى گفت: ولى من در همين يك سال گذشته، بيش از نَوَد مرتبه به روستاى شما سركشى كردهام، مردم را در ميدان ده، جمع كردهام، به مشكلاتشان رسيدگى كردهام و برايشان صحبت كردهام!
فصلنامه نامه مفيد، ش 16، ص 65
جواد محدّثى:
اين جمله زيباى سعدى را خواندهايد كه: «هركه نانش نخورند، نامش نبرند».
اين درسى براى خُلق و خوى اجتماعى و آداب معاشرت و رمزى براى «محبوبيّت» در دلهاست.
مردم، بنده احسان و نيكىاند. سرشت انسانها گرايش به قدردانى از صاحب نعمت دارد و «دل» به كسى مىسپارد كه از «دست» او چيزى گرفته باشد و عشق كسى را در سينه مىپرورد كه از او احسان و خيرى ديده باشد.
اگر در پى محبوبيّت اجتماعى باشيم، يكى از راههايش بخشندگى و دست و دلبازى و كرم است.
فريدونِ فرّخ، فرشته نبود
ز مشك و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش يافت آن نيكويى
تو داد و دهش كن، فريدون تويى
بُعد متقابل محبّت نيز مهمّ است. محبّت، محبّت مىآورد. اگر علاقه و دوستى خود را نثار كسى كنى، او هم خواهان و دوستدار تو مىشود. اين معادله عاطفى، منطقى هم به شمار مىآيد كه: «براى كسى بمير كه برايت تب مىكند!».
از سخنان اميرالمؤمنين(ع) است كه فرمود:
«محبّت، در سايه مهرورزى فراهم مىآيد».(1)
آسمان، هنوز آن خورشيد را كه در سياهى شب از مدينه خارج مىشد بهياد دارد. نخلها دوست داشتند على(ع) از كنار آنها رد شود، صداى زمزمه او را بشنوند و شبنم اشك او را احساس كنند.
تو دوست دارى با قطرههاى نگاه او آشنا شوى و نگاهش را بچشى. كنار او قدم بزنى و بنشينى تا بتوانى با نگاه كلمات او آشنا شوى. جرعه جرعه نگاه او را كه تو را به آسمان، پيوند مىزند، در دل قاب بگيرى!
با زلال كلمات او مناجات را در دلت بكارى و قلبت را پُر از خدا كنى و رنگ پاييز را از روى خاطراتت بزدايى. هر روز به ساحل نجات، نزديك شوى و گامهاى خستهات به سحر نزديكتر. مىخواهى آبى نگاهت را پر از نسيم گلها كنى تا او را بهتر در آغوش بگيرند و آرامش را در خانه دلت بيشتر بيابى. از زمين، پلى تا خدا بزنى و با رنگين كمانِ دعاى او به آسمان، صعود كنى. جايى كه با دعاى او پلهاى تا خدا نمانده باشد. پنجره نگاهش چشم تو را نوازش كند و تو پرستوى مهاجرى شوى و هجرت را برگزينى.
هواى مدينه آبستنِ دردها و ناله هاست. خروش از نخلها كه بى پدر شده اند برخاسته. غار حرا خالى از هُرمه نفسهاى قرآنى شده. ديگر چه كسى دست نوازش بر سنگهاى حرا مى كشد تا سنگها بتپند و زنده شوند. هوا كمى مسموم است. خانه هاى گِلى در خود فرو رفته اند. بلال، در سكوت و وهم، فرو رفته و هواى اذان از سرش پريده. خبر به مكه رسيده است و كعبه در حسرت بارانِ آيه هايى است كه از زبان رسول جارى مى شد. روزگار، چقدر عجيب است. كسى كه تا ديروز، صداى گامهايش درِ خانه ها را باز مى كرد، پرده ها را از پنجره ها بيرون مى كشيد، بچه هاى خردسال را بال مى بخشيد و در كوچه ها سلام مى ريخت، حالا بر شانه هاى مردم، تشييع مى شود. امروز تمام رحمت خدا روى شانه هاى مردم مدينه است. دارد به سوى جايگاه ابدى مى رود، همان كسى كه خودش روزى مى گفت: «بازگشت همه به سوى اوست»
س . حسینی
در انتظار صبح1
در هر رفتنی رسیدنی نیست اما می دانم که برای رسیدن چاره ای جز رفتن ندارم. همچو غروبی به دنبال شب و سیاهی به دنبال روز، من نیز در سرخی غروب، در محراب آغشته به خون به دنبال تو می گردم و بر شطّ فرات در عطش خواهم مرد ولی همچنان منتظر امدت می مانم.
راه پر پیچ و خمی در راه است. باید همچو عقاب باشم که از ریختن پرهایش برای در اوج ایستادن نمی ترسد چرا که آن زمان از بال زدن بی نیاز می گردم.
باید از فاصله ها نترسم چرا که در نظر آنان که مفهوم پرواز را می دانند، کوچک و حقیر نخواهم بود. باید به طریق خود ایمان داشته باشم تا در این سفر با گامهای استوار قدم بردارم. پس یاد خدا را بدرقه راهم ساختم و با کوله باری پر از هیچ رهسپار شدم. به جنگلی رسیدم با درختان انبوه و سر به فلک کشیده، شاخه های درختان با تار و پودهای طلایی که از سقف آسمان آویخته و به زمین می رسید، درهم تنیده شده بودند. دانستم که خورشید پیراهنی زرد به تن کرده و بر اهل زمین عشوه گری می کند. صدای ناله برگها را در زیر پایم می شنیدم . گرچه از دست شاخه ها جدا، ولی باز به پایش نشسته بودند به امید آنکه بهار آید و جامه ای از برگ بر تن عور درختان بکشد.
بر سقف درخت لانه پرندهای، و چه زیبا ترانه ی انتظار می خواند. خود را از شاخه رها کرد و به پرواز در آمد. بر لب ساحل نشست و بقچه ی اندوه گشود و هم صحبت ماهی ها شد. رازی بود، بر آنان باز فاش کرد و آنها را بر شکسته بودن شقف قفس آگاه ساخت. و ماهیان را دیدم که همه در حسرت پرواز در جست و خیز بودند اندکی از روز گذشته بود، قدمهای خسته و توان همراهی مرا نداشتند ولی ثانیه ها را فرصت ماندن نبود اما به ناچار قدری به تخته سنگی تکیه کردم… هاجرسادات واعظ-طلبه پایه دوم