سلام بر كلماتى كه زلالاند
آسمان، هنوز آن خورشيد را كه در سياهى شب از مدينه خارج مىشد بهياد دارد. نخلها دوست داشتند على(ع) از كنار آنها رد شود، صداى زمزمه او را بشنوند و شبنم اشك او را احساس كنند.
تو دوست دارى با قطرههاى نگاه او آشنا شوى و نگاهش را بچشى. كنار او قدم بزنى و بنشينى تا بتوانى با نگاه كلمات او آشنا شوى. جرعه جرعه نگاه او را كه تو را به آسمان، پيوند مىزند، در دل قاب بگيرى!
با زلال كلمات او مناجات را در دلت بكارى و قلبت را پُر از خدا كنى و رنگ پاييز را از روى خاطراتت بزدايى. هر روز به ساحل نجات، نزديك شوى و گامهاى خستهات به سحر نزديكتر. مىخواهى آبى نگاهت را پر از نسيم گلها كنى تا او را بهتر در آغوش بگيرند و آرامش را در خانه دلت بيشتر بيابى. از زمين، پلى تا خدا بزنى و با رنگين كمانِ دعاى او به آسمان، صعود كنى. جايى كه با دعاى او پلهاى تا خدا نمانده باشد. پنجره نگاهش چشم تو را نوازش كند و تو پرستوى مهاجرى شوى و هجرت را برگزينى.
سلام بر كلماتى كه اميد به خود دارند. سلام بر كلماتى كه پر از عطر بهشتاند.
آهنگ كلمات على، شبهاى تو را پر از اميد مىكند و دل غبار گرفتهات را با ربّناى او مىشويد.
سلام بر كلماتى كه بوى بهشت را به زمين آوردهاند و دروازههاى دوزخ را به روى همه بستهاند. دلى كه صداى او را در آغوش بگيرد بغض خواهد كرد و در تب، خواهد سوخت و يك آسمانْ رنگين كمان بر دلش خواهد باريد و زلال عشق را در سايبان عرش خواهد چشيد.
كلماتى پر از توبه بر دل كميل مىنشيند. كميل، لحظاتى را در كنار او به سفر مىرود و فقط دعايى را مىفهمد كه در فهم اوست…
دلهايى كه راههاى آبى آسمان را فراموش مىكنند و پنجره بهشت را با گناه مىبندند، ديگر پيوندشان با آسمان، قطع مىشود و زير بارانى از اندوه، غرق خواهند شد.
كلمات على(ع) با رمز ربّنايش درِ بسته دل را باز مىكند و نور اميد را در آن مىتاباند. على مىگفت و كميل بر قلبش مىنوشت: «خدايا! مگر مىشود پردهاى مثل شب بر گناهان كشيد و آمرزش از هرچه گناه است كرد؟…».
تلاوت توبه دستهاى سبزت را بهسوى آسمانى پر از ستاره بلند مىكند…
مىخواهى دلت را پر از نوازش صبح كنى ؛ مثل او حرف بزنى و با كلماتش بر دلت مرهم بگذارى و آينده را با عشق، رقم بزنى و براى گذشتهات قلم عفو به ارمغان ببرى.
كبوتر بال شكستهاى هستى كه در انتظار قاصدكى سفيد، بر شاخههاى تيره دلت رنگ بلور مىكشى و پاييز شكسته دلت را جاروب مىزنى.
«خدايا! بر گناهانم آمرزندهاى مىجويم و بر زشتيهايم پوشانندهاى».
ستاره بود و عطر كلماتى كه مثل شبنم در دشت مىنشست.
«خدايا، خدايا! من غير از تو كسى را ندارم. تو مهربانى و بر همه كارهايم نظارت دارى».
فرشتهها را مىشناسيد؟ من مشق شبم را عوض كردهام. يادتان هست اوّلين بارى كه اين كلمات را شنيديد چه كرديد؟ قلبتان را با نور كلمات على صيقل زديد. كنار على نشستيد. به قلب او كه براى همه مىتپيد خيره شديد. به اشكهاى او چشم دوختيد و آنها را قبل از رسيدن به زمين، جمع كرديد و به صورت خود كشيديد و براى همه به هديه برديد.
«خدايا! از اينكه تو را شناختم و قلبم از معرفت تو پر شد و زبانم به ذكر تو چرخيد و قلبم از دوستى تو لبريز شد، آيا با من همانند گنهكاران رفتار مىكنى؟».
تو هم مثل او اشك بر چشمت نشست و همراه او گفتى.
«نه! تو بخشندهتر از آن هستى كه من فكر مىكنم. مگر مىشود كسى كه به مقام تو اعتراف دارد و تو او را نزديك خود ساختى، او را دور سازى؟!».
مىخواهى مثل او باشى. مثل او حرف بزنى و با كلمات، چنان بر دلت مرحم بگذارى كه آينده را با عشق او رقم بردارى و براى گذشتهات قلم عفو به ارمغان ببرى.
آسمان نگاهت بغض كرده است. خدايا! دستهاى مرا بگير و مرا از دوزخى كه در دنيا براى خودم خريدم نجات ده!
مىدانى شايد فرشتگان همينجا باشند و آمدهاند تا ببينند چطور مشق شبت را عوض كردهاى! شايد در كنارت نشسته باشند و بخواهند لحظههاى شيرين دعايت را ببينند و براى هم تعريف كنند! فرشتگان! بياييد با هم خدا را بخوانيم. خدايا! با كلمات على(ع) تو را مىخوانمت.
صورتت را بر خاك مىنهى و اعتراف دارى كه كمتر از ذرهاى…
«خدايا! با بنده ضعيفى مثل من چه مىكنى؟ خدايا! براى كدام اشتباهم رو بهسوى تو آورم و از خود شكايت كنم و براى كداميك از آنها اشك بريزم؟…».
دلت مىخواهد مثل پاكىِ اشك باشى و در درياى رحمتش غرق شوى. گويى ستارهها نيز مىخواهند خود را در تو ببينند ؛ ماه، آينه جمالش را با تو بشويد و حكايت دوستى تو را با خدايت بشنود و قصه دوستى تو را با كلمات على(ع) در هر كوى و برزن، حكايت كند.
«خدايا! اگر بر عذابت صبر كنم، چگونه مىتوانم بر جدايى و فراقت صبر كنم؟ خدايا! گيرم بر آتشت درنگ كنم، چگونه مىتوانم از نظر بهسوى كرامتت دست بردارم؟».
كوبه در را يكبار ديگر با كلمات الهى مىزنى. تنها هستى. خوبان همه رفتهاند و مىروند و تو در پشت در نشستهاى. آن طرفش بهشت خوبان است. فرشتگان، منتظر خوبان نشستهاند تا غبار راه را از صورتشان بشويند. تو آرزو مىكنى در را باز كنند و قلب شكستهات را مرهم بگذارند.
«آخر، عذاب، بيشتر از اينكه از تو جدا باشم؟ و طعم عذابت را با كسانى بچشم كه از تو دورند و دوستى با تو را نفهميدهاند؟ اى مولا! وقتى به حلم و گذشتت چشم مىدوزم، اميدوار مىشوم. تو صدايم را مىشنوى و مىدانى چه مىخواهم».
انگار، لحظه قيامت برپا شده است و من، بين دوزخيان، گير افتادهام.
«اى آقاى من! بين اهل آتش، تو را صدا مىزنم. مانند كسى كه عزيزى را گم كرده، از فراق و دورى تو مىگويم… آيا مىشود در خيال آورد كه كسى به خاطر نافرمانى در ميان آتش باشد، ولى چشم انتظارش تو باشى، تو را بخواند و به تو متوسّل شود و تو او را آزاد نسازى؟».
امروز به ميهمانى خوبان دعوت شدهاى. اميد، در دلت خانه مىكند. انگار فرشتهها هستند كه تو را به ضيافت، دعوت مىكنند. خشنود مىشوى. خدايا، تويى كه قلبم را با پيمانههاى دعايت پاك كردى و روحم را به نزد خودت كشاندى!
«خدايا چگونه من در عذاب تو بمانم با آنكه اميدوار به حلم و بخشش تو هستم…».
«خدايا تو كه دعوتم كردى، تو كه مرا بهسوى خودت خواندى، صاحبخانه با ميهمان چه مىكند؟ ميهمان، فقط اميد به فضل و بخشش و احترام صاحبخانه دارد».
مثل پرندگان مهاجر شدهاى. از هرچه گناه است هجرت كردهاى. جهلها را از خود دور ساختى و به ديدار خوبيها رفتى.
«خدايا! ملائك را گماشتى كه هر روز و شب، زشتيهايى را كه از روى نادانى كردهام بنويسند ؛ امّا تو ديدهبان من بودى. رحمتت دوباره مرا دريافت. گاه، پردهاى جلوى چشمان ملائك كشيدى. فقط خودت مىديدى. خديا خجلم، جلوى تو رسوايم، نگاهم باران غصه است!».
«خدايا تو را به چه نام خوانمت تا بهسوى تو پرواز كنم. به چه اسم، تو را قسم دهم كه من تو را مىخواهم. مىخواهم تمام شب و روزم، تمام كلماتم و تمام كارهايم مقبول تو افتد!».
«خدايا! مىخواهم هميشه اوقاتم را در خدمت تو باشم…».
مىخواهى مثل فرشتگان باشى. در عرش او قدم بزنى. او را در آغوش بگيرى، به گونهاى كه هيچ وقت او را فراموش نكنى.
«خدايا مىخواهم در تنهايى با من باشى و قلبم را لبريز از محبّتى كنى كه فقط رو بهسوى تو داشته باشد».
خدايا خودت سلاح دعا را به ما آموختى و خودت خواستى قلبهاى مريضمان را نزد تو آوريم و شفا يابيم.
على محمّد محمّدى