محمد بهمني
در دوران بيسرو ساماني مجردي و البته الکي خوشي! چهارشنبهها جلسه اخلاق داشتيم. در آن جلسهها حرفهاي زيادي گفته ميشد که خيليهايش را فراموش کردهام، ولي يک روز آقاي کشکولي مدير خوب مدرسه ما که واقعاً براي طلبهها پدرانه دل ميسوزوند، سخنران جلسه بود. اول و آخر نصايح اون روز يادم نيست ولي اين قسمت را که ميخوام تعريف کنم، خوب به خاطر دارم.
دکتر محمدعلي حيدرنيا
از ميان دوازده عامل موثر در شيوه زندگي سلامتمدار، چهار عامل ايمان به خدا، فعاليت فيزيکي منظم، تغذيه خوب، و مديريت استرسها و هيجانهاي زندگي از اهميت بيشتري برخوردار هستند. ايمان به خداوند عاملي جدي در شيوه زندگي است که پس از سالها فراموشي، اکنون در محافل علمي و سلامتي جهان مورد توجه واقع شده است. متخصصان جهاني سلامت ميگويند «وقت آن رسيده که به بُعد معنوي سلامت توجه شود و آن عبارت است از: اعتقاد به خالق برتر و نظم حاکم بر جهان هستي و معنيدار بودن زندگي.»
نکات نغز اخلاقی از آیت الله مجتهدی(ره)
* اگر ما خدا را باور کنيم کارمان درست ميشود.
* حاج ميرزا عبدالعلي تهراني ميفرمودند: روزي سه دقيقه به ياد خدا باش، و بعد از لحظاتي فرمودند: اگر دو دقيقه هم شد عيبي ندارد.
* بايد پدر و مادر از شما راضي باشند والا به درد نخواهي خورد. اگر پدر و مادر از شما ناراضي باشند، کارت گير ميکند و سلب توفيق ميشوي.
* آيتالله حاج ميرزا علي هستهاي با همان لهجه اصفهاني خود ميفرمودند: بادبادک، بي دنباله بالا نميره، نماز هم بدون تعقيب بالا نميرود.
* هر عالم بزرگوار يا معلم اخلاقي را ديدي، تقاضاي موعظه کن.
* چه فرزند، خوب باشد و چه نباشد، براي هدايت او متوسل به دعا بشويد، خيلي دعا کنيد.
* مهندسين مربوطه، يکسره در فکر اين هستند که خانهها و ساختمانهاي ضد زلزله بسازند، عوض اين کار بيايند علت زلزله را بفهمند و جلوي آن را بگيرند، علت زلزله چيزي نيست مگر گناه.
* يکي از بزرگترين نعم خداوند اين است که ما هر چه گناه ميکنيم، او ميپوشاند. اگر مثلاً در پيشاني ما يک کنتور بود و هر يک گناه يک شماره مي انداخت، ديگر ما آبرو نداشتيم.
* ثواب، زير دست و پاي مردم ريخته، کسي نيست آن را جمع کند.
* نه باباجان! چشم به هم بزني مرگ آمده، آيتالله و پيغمبر و بازاري و آبحوضي هم نميشناسد. غرض اينکه راه طولاني و فرصت اندک است.
اجازه دهيد ابتدا بسيار ساده و مختصر درباره مكانيسم سرماخوردگي توضيح بدهيم: سرماخوردگي علتهاي متفاوتي دارد. در بيشتر موارد، سرماخوردگي علت ويروسي دارد. هرگاه كلمه ويروس را در جايي شنيديد چند نكته را فراموش نکنيد:
1. ويروس، احتياج به دارو جهت ريشهكني ندارد(مگر در موارد خاص).
2. براي درمان يك بيماري ويروسي نبايد از آنتيبيوتيك استفاده كرد(به جز چند استثناء).
3. هر بيماري با منشأ ويروسي يك الگوي مشخص و ثابت دارد؛ شروع ميشود و تمام ميگردد! به عبارتي حتي بدون هيچگونه درمان دارويي نيز ميتواند بهبود يابد (اجازه دهيد اينقدر تكرار نكنم: به جز چند استثناء!).
اما مكانيسمها: ابتلا به سرماخوردگي از دو حال خارج نيست:
الف) از يك فرد سرماخورده دريافت كنيد.
ب) خودتان دچار شويد.
در هر حالت، ويروسهايي در نواحي حلق انسان وجود دارند كه در حالت عادي تعداد آنها كم است و مكانيسمهاي دفاعي بدن فعاليت آنها را به شدت تحت كنترل دارند. وقتي كه شما در معرض رودرويي با يك شخص مبتلا قرار ميگيريد حجم بسيار زيادي از اين ويروسها به ناحيه حلق شما وارد شده و به سرعت تكثير ميشوند. در نتيجه سيستم دفاعي توان و زمان لازم را براي كنترل آنها ندارد.
چگونه خودبهخود دچار ميشويم؟
الف) وقتي كه درجه حرارت ناحيه حلق به يكباره پايين بيافتد (مثلا در هنگام پاييز يا روزهايي كه نسبت به روز قبل به يكباره افت دما داريم).
ب) قرار گرفتن در دماي بسيار پايين.
* اگر خواستي اختيار شوهرت را در دست بگيري اختيار شکمش را در دست بگير.
* ازدواج مثل يک هندوانه است که گاهي خوب ميشود و گاهي هم بسيار بد.
* ازدواجي که به خاطر پول صورت گيرد، براي پول هم از بين مي رود.
* ازدواج هميشه به عشق پايان داده است.
* اگر کسي در انتخاب همسرش دقت نکند، دو نفر را بدبخت کرده است.
* انتخاب پدر و مادر دست خود انسان نيست، ولي مي توانيم مادر شوهر و مادر زنمان را خودمان انتخاب کنيم.
* با زني ازدواج کنيد که اگر «مرد» بود، بهترين دوست شما مي شد.
* تا يک سال بعد از ازدواج، مرد و زن زشتي هاي يکديگر را نمي بينند
* پيش از ازدواج چشم هايتان را باز کنيد و بعد از ازدواج آنها را روي هم بگذاريد.
* خانه بدون زن، گورستان است.
* تنها علاج عشق، ازدواج است.
* ازدواج پيوندي است که از درختي به درخت ديگر بزنند، اگر خوب گرفت هر دو «زنده» ميشوند و اگر «بد» شد هر دو ميميرند.
* شوهر «مغز» خانه است و زن «قلب» آن.
* قبل از ازدواج درباره تربيت اطفال، شش نظريه داشتم، اما حالا شش فرزند دارم و داراي هيچ نظريهاي نيستم.
روحالله نورالديني
دكل
به دكل مخابرات نگاه ميكردم؛ قدبلند بود و آهنين، با گوشهايي بزرگ، مثل طبل. فكر ميكنم با خاصيت همين گوشها صداي راههاي دور را ميشنيد. به او خيره شدم گويا ميگفت:
«بزرگ شويد تا سخن خالق خويش را بهتر بشنويد و به گوش خلق او هم برسانيد، و اينطور فاصلهها را كم كنيد و رابطههايتان را با او قويتر.
بنشينيد پاي حرفهاي خدا، اگر خدا را بهتر بشناسيد، او را دوستداشتني خواهيد يافت و حتي عاشق و معشوق هم خواهيد شد.»
ميگفت «بياييد حلقه وصل ميان دوستانمان باشيم، و آن وقت كه مردم فكر ميكنند از خدا آنقدر دورند كه صداي او را نميشنوند، صداي او را به همه برسانيم…»
و من تازه فهميدم كه بدون هيچ دليلي دربارة گوشهاي طبل مانند او قضاوتهاي نادرستي داشتهام؛ چراكه به خود گفته بودم: ببين آنها مثل طبلهاي توخالياند پر از ادعا و خالي از عُرضه… اما انگار… .
كفشها
كفشها از جفتهايشان جدا شده بودند. كفشهاي پاي خودم و بعضيهاي ديگر، لنگه به لنگه بود. لنگه كفشهاي زيادي بود، شيك و قشنگ اما … هيچكدام با كفش من جور نميآمد واقعاً اين كفشها چه حرفها كه براي گفتن ندارند! اگر گوشي براي شنيدن پيدا كنند.
بياييد در پيدا كردن جفت، كفو خويش را برگزينيم و به بزرگ بودن، پولدار بودن و يا قشنگ بودن توجه نكنيم. اگر تفاهم ميان ما باشد خيلي از مشكلها حل ميشود.
ميان دو كفش نيز اختلاف سليقه هست؛ يكي پاي راست را ميپسندد و ديگري پاي چپ را، ولي در با هم بودن و مسير را با هم پيمودن، تفاهمي كامل دارند.
تخمه
تخمه ميگفت: مغزدار و مختصر، يعني كوتاه و مفيد حرف بزن، آنهم در برابر اشتياق و سوال متناسب در مخاطب، با ظاهري نيكو و نمكين. اين را هم بدان كه از خودت كمتر بگويي نه آنكه پوسته ظاهريات چندين برابر مغز و فهمت باشد.
چه حرف بزرگي! رمز موفقيت در تبليغ دين نيز همين است. اگر اشتياقي به مسايل ديني نيست، اول بايد اشتياق به سؤال را برانگيزانيم و بعد، طرف كه طالب شد، آنگاه مختصري دلنشين به او بگوييم نه آنكه تا نهايت گنجايش اقبال روحش، او را پر كنيم.
قبل از انقلاب، پدرم مرتب با هيئتهاي عزاداري به مشهد سفر ميکرد، روزي مادرم گله کرد که چرا او را به مشهد نميبرد. پدرم گفت: من نميتوانم همراه عدهاي نامحرم مادرت را ببرم. اگر فردي مورد اعتماد پيدا شود، مادرت را همراه او ميفرستم مشهد.
گفتم: آيا من مورد اعتماد هستم؟ پدرم گفت: بله! و سيصد تومان براي هزينه مشهد مادر، به من داد. در همين لحظه عمهام هم براي آمدن ابراز علاقه کرد ، پدرم سيصد تومان او را هم داد، مادر بزرگم آمد و او هم همانطور، 16نفر از خاله و عمه و… همراه من راهي مشهد شدند.
به مشهد که رسيديم، براي تهيه صبحانه از مسافرخانه بيرون رفتم. سرراه مقابل حرم مطهر روبهروي يکي از درهاي ورودي ايستادم و عرض کردم «يا امام رضا! چون مادرم منتظر است فعلاً براي زيارت به حرم نميآيم، عفو بفرماييد، اما خواستهاي از شما دارم، همسري ميخواهم با هفت شرط» و شرطها را رديف کردم. منتها گفتم شما هر شرطي که غلط است خودتان تصحيح کنيد.
به برکت امام رضا در مدت کوتاهي به راحتي مقدمات ازدواج من فراهم شد و حضرت بعضي از شروط من را در پاسخشان در نظر گرفته بودند و برخي را نه…
حالا بعد از گذشت سالها فکر ميکنم اگر فلان شرط را مثل فکر خودم به من ميدادند خدايناکرده چه ميشد؟
داستان واقعي و كوتاهي كه پيش رو داريد، حاوي نكته اي ظريف و بي نهايت لطيف است. نكته اي كه اگر با آن زندگي كنيم، زندگي ما محتواي ديگري دارد! بوي ديگري دارد! داستان اينقدر واضح و نكاتش اينقدر محسوس والبته عظيم هست كه نياز به تفسير نداشته باشد… به گزارش فرهنگ نيوز ، در يكي از مساجد قديمي و باسابقه انقلابي اصفهان ( مسجد آيت الله خادمي) ، هرساله در دهه اول محرم، خيّرين زيادي نذوراتي از قبيل گوسفند و گوساله و … براي دادن نذري باني مي شوند و چه حاجاتي كه با همين نذر كردن ها برآورده نشده است!
اما همين چند سال پيش و يکي از شبهاي محرم، اتفاقي عجيب در اينباره رخ داد. زن و شوهري، دو رأس گوسفند براي قرباني شدن به مسجد هديه مي كنند و مي خواهند گوشتشان در غذاي ظهر تاسوعا استفاده شود. نذر خانم يك ميش بود كه طبق معمول در منزلي كه نذورات قرباني مي شدند، ذبح و آماده پخت شد و نوبت به ذبح كردن نذر مرد رسيد كه قوچ بزرگي هم بود!
هرچيزي رنگي دارد و معروف است که هميشه يکرنگي بهتر است، ولي شايد نتوان اين کليت را پذيرفت. اگر يکرنگ بودن بهتر بود خدا اينهمه رنگ را خلق نميکرد. بگذريم…
کربلا هم براي خودش رنگهايي داشت و جالبترين تغيير رنگها در آنجا رخ نشان داد. هرچند عدهاي از تغيير رنگ هم خوششان نميآيد ولي اين واقعيتي است که در کربلا خيلي چيزها رنگ عوض کرد و شايد نتوان اين دو رنگيها را عيب دانست.
گاهي سبزها، سرخ شدند؛ مثل پرچم حسين? آنروز که عباس، علمدار کربلا پرچم در دست ميگرفت، سبزِ سبز بود مثل يک باغ، مثل پاکي، مثل قلب رسول خدا، اما بعد از آن روز، پرچم حسين سرخِ سرخ شد مثل لاله، مثل غروب عاشورا، مثل خون.
همين حبيب وقتي ميآمد کربلا محاسنش سفيد سفيد بود، مثل قلبش، اما عصر عاشورا رنگ عوض کرد، ديگر موي سفيدي در سر و صورت او نبود که سرخ نشده باشد، مگر قنداقه علياصغر سفيد ماند؟ مگر تازيانههاي جهالت، رنگ تن سکينه را عوض نکرد؟ مگر هنگام خداحافظي با نعش پدر پوست سفيد کودکان حسين را کبود نکردند، آري اينها همه رنگ عوضکردن بود.
زمين کربلا هم رنگ عوض کرد، خاکهاي تفتيدة کربلا در يک نيمروز، در خون نشست و سرخ شد. در کربلا حتي آسمان هم نتوانست آبي بماند، وقتي سکينه ميرفت که اشک يتيمي بريزد، آسمان سياه و تاريک شد و اشک خون ريخت، شايد فرشتهها هم در آسمان سياه پوشيده بودند و در عزاي بهترين فرزند بهترينها خون گريستند.
عجيبترين دورنگيها را در کربلا «جون» به نمايش گذاشت آنجا که اين غلام سياه سر خود را بر دامان پسر فاطمه? ديد و گوشهايش اين دعا را شنيد که:«خدايا رنگ او را سپيد و بدنش را خوشبو گردان.» ناگهان همه ديدند که رنگ چهره غلام، همرنگ قلبش شد، سفيد سفيد.
البته بعضيها هم آمدند کربلا، ولي تغيير رنگشان بر خلاف آن غلام بود، آنها قلبشان همرنگ با چهرههايشان شد مثل حر، که قلب سياهش مثل صورتش سپيد شد. کربلا چه جاي عجيبي است اتفاقهاي متضادش همه زيباست.
دردناکترين تغييرها، رنگ کودکان بود که از ترس و تشنگي به زردي ميگراييد. مثل آتش، مثل شعلههايي که از خيمهها زبانه ميکشيد و اعلاميه پايان جنگ را صادر ميکرد.
اگر قرار بود آب هم رنگ داشته باشد، حتماً در کربلا رنگش عوض ميشد، نميدانم چه رنگي پيدا ميکرد، شايد در عزاي گلوي تشنه علي سياه ميشد، و يا از شرم لبهاي عباس، سرخ، شايد هم از خجالتِ نرسيدن به خيمه اطفال تشنه آب شده و همينطور مانده باشد. فقط يک رنگ بود که در آنجا تغيير نکرد و حرارتهاي کربلا نتوانست آنرا عوض کند و آن رنگ خدايي بود، رنگي که در تمام صحنههاي عاشورا تجلي کرد. رنگ علياصغر وقتي روي دست پدر ذبح ميشد، رنگ قاسم وقتي زير سم اسبها افتاده بود، رنگ علياکبر وقتي در ميان دشمن قطعهقطعه ميشد، رنگ دستهاي قلم شدة عباس، رنگ قتلگاه حسين وقتي آخرين مناجات را ميگفت، رنگ سرهايي که روي نيزه بود، رنگ صداي قرآن، رنگ نالههاي زينب بر نعش برادر، رنگ بوسههايش بر رگهاي بريده، رنگ تل زينبيه، رنگ اشک، رنگ گريه، رنگ زخم زنجيرهاي سجاد، رنگ بچههاي يتيم، رنگ گوشهاي پاره رقيه، رنگ…
آري، اينها همه رنگ خدايي داشت و هرگز رنگ عوض نکرد چراکه بهترين رنگها رنگ خداست؛ صبغهالله و منأحسن منالله صبغهً و نحن له عابدون (بقره:138)
محمود مقدمی
سوال: من نميدانم که فرزند چهارسالهام لوس شده است يا نه. آيا کودک لوس، نشانههاي ويژهاي دارد؟ چه کاري بايد انجام دهم؟
جواب:
کودک لوس، چنين نشانههايي دارد:
1. توقع توجه بيش از حد: کودک لوس انتظار دارد ـ به ويژه در حضور ديگران ـ بيش از حد به او توجه شود.
بکوشيد زماني که در اين انديشه نيست، بيشتر به او توجه کنيد تا نياز عاطفياش برآورده شود، اما زماني که انتظار توجه دارد، به او بيتوجهي کنيد.
2. درخواستهاي غير منطقي و افراطي: او دائم درخواست دارد و توجه نميکند که امکان پاسخگويي براي شما وجود دارد يا نه؛ بدين جهت، گاهي هنگام آشپزي يا زمان فعاليتهاي ديگر شما خواستهاي را مطرح ميکند و بر آن اصرار ميورزد.
در چنين موقعيتي از روش «سوزن گرامافون گير کرده» استفاده کنيد؛ يعني يک جمله مثل: «وقتي کارم تموم شد» را بعد از هر بار تقاضاي او تکرار کنيد. توجه داشته باشيد که تسليم گريه يا قشقرق او نشويد.
3. بدخلقي و ناله براي هر چيزي: کودک لوس براي رسيدن به خواستههايش بدخلقي و ناله ميکند.
در چنين موقعيتي، براي سنين پايين (زير شش سال) از روش «حواس پرت کردن»* استفاده کنيد و براي سنين بالاتر استدلال بياوريد و اگر نپذيرفت، از اصل خاموشي بهره ببريد.
4. حرکات بدني خاص: کودک لوس، انگشتانش را به هم ميبافد، لبهايش را غنچه ميکند، صدايش را ميکشد و… .
همين که نشانههاي آغاز اينگونه حرکات بدني را مشاهده کرديد، فعاليت مثبتي مانند خواندن شعر، سرود يا آيه و روايتي را که آموخته است، جايگزين کنيد.
*
زيادهروي در محبت و بازي با کودک و توجه دائم به او سبب لوس شدن وي ميشود؛ بنابراين در اين گونه رفتارها اعتدال داشته باشيد. برخي والدين از ترس لوس شدن فرزند، به او کمتر توجه و محبت ميکنند يا محبت قلبي خود را بروز نميدهند که درست نيست. در آغوش گرفتن کودک، پاسخ به گريه او، بوسيدن، توجه و حتي نازکشي اگر در آنها زيادهروي نشود، نه تنها کودک را لوس نميکند، بلکه سبب رضاي خاطر، شادابي، سلامت روح و خودباوري او ميشود.
* براي استفاده از اين شيوه بايد از علاقهمنديهاي فرزند خود آگاه باشيد. برخي کودکان به خوردني، برخي به بازي، بعضي به اسباببازي و… علاقه دارند. توجه داشته باشيد که شيء مورد علاقه او در دسترس باشد و از يک شيء چند بار پياپي استفاده نکنيد.