خدايا تو کار خودت را بکن
13 دی 1393
محمد بهمني
در دوران بيسرو ساماني مجردي و البته الکي خوشي! چهارشنبهها جلسه اخلاق داشتيم. در آن جلسهها حرفهاي زيادي گفته ميشد که خيليهايش را فراموش کردهام، ولي يک روز آقاي کشکولي مدير خوب مدرسه ما که واقعاً براي طلبهها پدرانه دل ميسوزوند، سخنران جلسه بود. اول و آخر نصايح اون روز يادم نيست ولي اين قسمت را که ميخوام تعريف کنم، خوب به خاطر دارم.
در شرايطي که طلبههاي متأهل فقط 25 هزار تومان شهريه ميگرفتند و ما مجردها با يازده هزار تومان شاهد معجزة الهي گذران روزگار بوديم، آقاي کشکولي با همان صدايي گرم و مهربونش گفت «يکي از بزرگان، وقتي شهريهاش را ميگرفت بدون اينکه آنها را بشمارد، ميگذاشت زير تاقچهپوش منزل و هر وقت هر مقدار احتياج داشت برميداشت تا دوباره اول ماه ميشد و…
يک روز با مقايسه زندگياش با برخي از رفقا با خودش گفت: اين چه جور زندگي کردن و پول خرج کردنه، نه حسابي نه کتابي، و خلاصه تصميم گرفت حساب دخل و خرج زندگياش را داشته باشه. برگهاي برداشت. اول پولي که داشت، شمرد و بعد هر خرج کوچک و بزرگي را که ميکرد، مينوشت تا به خيال خودش زندگياش با حساب و کتاب بشه! روز آخر ماه که قرار بود فردا دوباره شهريه بگيره، نشست و نوشتههايش را حساب کرد ولي حساب و کتابش جور نبود، آخه خرجش از کل شهريهاش بالاتر بود. تازه مقداري پول هم هنوز ته جيبش براي کرايه راه خانه تا مدرسه باقي بود.
يکباره به خودش اومد، دفترچهاش را بست و رو به آسمان گفت: خدايا غلط کردم! تو کار خود را بکن من هم کار خودم را ميکنم، و از فردا دوباره شهريه را که گرفت، گذاشت زير تاقچهپوش…»
اين ماجرا و آن جلسههاي اخلاق گذشت. من و خيلي از همون طلبهها به قم اومديم و شديم از دسته متأهلان، يک روز من هم تصميم گرفتم يک کمي به خرج و دخلم سامان بدم. تصميم گرفتم هرچيرو خرج ميکنم، بنويسم؛ حتي بليط اتوبوس و صدقه 25 تومانيرو (اي خسيس!).
از اخبار تلويزيون که گفت فردا اول ماهه، خوشحال شدم. دفترچهاي که به بازار شام تبديل شده بود و رقمهاي يکريال يکشاهي که نوشته بودم هر بينندهاي را ميخندوند، برداشتم و شروع کردم به حساب کردن… خب تا اينجا 223 هزار و 225 تومان. قبضها هم 23 هزار… خلاصه سرتون را درد نياورم وقتي همه را حساب کردم ديدم نزديک به دو برابر شهريه اين ماه خرج داشتم. دست کردم توي جيبم پولخوردهها را که شمردم 1050 تومان بود. دفترم را بستم و گفتم خدايا غلط کردم! تو کار خودت را بکن، من کار خودم را، و يکباره به ياد خاطرهاي افتادم که نه سال قبل در جلسه اخلاق شنيده بودم.
هنوز وقتي حساب و کتاب زندگي نگرانم ميکنه همون دفترچه را برميدارم و يک دور ميخونم گويا يک برگ از کتاب آيات خداست که خدا قدرت و رحمتش را نشونم داد. شما هم ميتوني يکي از اين آيات قشنگ و اميدبخش و البته يک کمي مايه گردنکجي در مقابل خدا را داشته باشيد. به امتحانش ميارزه.