پیرمرد در حکمت و دانش شهره شهر بود. جوان تازه با او آشنا شده بود و حرکاتش را زیر نظر داشت. دور و برش که از انبوه جمعیت خالی شد، جوان جلو رفت و سلام کرد. حکیم مهربانانه جواب داد و رو به جوان گفت: می توانم کمکتان کنم؟ جوان گفت: سوالی دارم. به نظر شما چه چیز در انسان ها بیش تر از همه چیز عجیب است؟ دانشمند فرتوت به اطراف نگاهی کرد. روی نیمکتی نشست و گفت:
-این که آنها از بودن در دوران کودکی خسته می شوند و عجله دارند زودتر بزرگ شوند اما وقتی بزرگ می شوند حسرت دوران کودکی را می خورند.
-این که سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند.
-این که با نگرانی نسبت به آینده، زمان حال را فراموش می کنند آن چنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند نه در آینده.
-و این که چنان زندگی می کنند که گویی نخواهند مرد ولی آنچنان می میرند و فراموش می شوند که انگار هرگز زنده نبوده اند.
جوان کنار پیرمرد نشست و گفت: خب! به نظر شما آدم ها چه کار کنند که زندگی شان بهتر شود؟ پیرمرد جواب داد:
-یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیازمندی کمتری دارد.
-یاد بگیرند که در چند ثانیه می توانند دردی عمیق دردل دوستانشان ایجاد کنند ولی شاید ماه ها وقت لازم باشد تا آن زخم التیام یابد.
-یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
-یاد بگیرند که فقط با بخشیدن می توانند بخشش را یاد بگیرند و یاد بگیرند که این جهان و جهانیان هم خدایی دارند.
* یادت باشد تجربه نام مستعاری است که روی خطاهای خود می گذاریم.
* کودکان ما به سرمشق های اخلاقی بیش از پول توجیبی نیاز دارند.
* وقتی درباره دو کار جالب و مهیج به تو حق انتخاب دادند، کاری را که تا به حال امتحان نکردی انتخاب کن.
* همیشه با خودت عکس داشته باش و هر سه سال یکبار عکسهای جدید بگیر.
* هیچ وقت فرصت قدم زدن با همسرت را از دست نده.
* در مورد مردم بر اساس موقعیتی که در آن هستند قضاوت کن نه بر اساس موقعیت خودت.
سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی:
تحولات را که اين روزها در کره زمين روي مي دهد از نظرگاه هاي مختلفي تحليل کرده اند ، اما هيچ يک از اين تحليل ها نتوانسته است از سيطره القائات تبليغات منتشر در «امپراتوري ارتباطات» خارج شود . امپراتوري ارتباطات همان سرزمين اعتباري است که آقاي مک لو هان آن را «دهکده جهاني» خوانده است؛ تعبيري فريب کارانه که ماهيت اين امپراتوري را پوشيده مي دارد.
«امپراتوري ارتباطات» فضايي است که يکپارچه که وسايل ارتباط جمعي ساخته اند.ساکنان اين امپراتوري که تقريبآ سراسر کره زمين را پوشانده است بي آنکه خود بدانند تحت سيطره حاکميت واحدي هستند که از طريق وسايل ارتباط جمعي برقرار گشته است.
تعبيراتي چون «امپراتوري ارتباطات» و يا «دهکده جهاني» اگر چه ممکن است مبالغه آميز به نظر آيند، اما اشاره به حقيقتي دارند که غفلت از آن مي تواند از مبالغه اي که در اين تعابير وجود دارد بسيار خطرناک تر باشد . من هم مي پذيرم که تعبير «دهکده جهاني» در عين آنکه اشاره به جهاني بودن ارتباطات دارد مخاطبان خويش را نيز دچار اين ياس مي سازد که «هيچ چيز از چشم کدخدا پنهان نمي ماند»، حال آنکه «کدخدا» ، يا آن ابو الهولي که بر اين دهکده جهاني حکم مي راند ، پيش از آنکه قدرتمند باشد هراسناک است و پيش از آنکه قدرت نمايي کند درباره قدرت خويش سخن پراکني مي کند و مردمانرا مي ترساند.
اما در عين حال ، غفلت از اين معنا که کره زمين باتکنو لوژي ارتباطات به يک مجوعه به هم پيوسته تبديل گشته خطرناک تر است از آنکه هول کدخدا در دلمان رخنه کند. دشمن را نبايد دست کم گرفت ، علي الخصوص اين ابوالهول را که خود شيطان اکبر است.
يکي از طلبهها ميگفت: چند سال پس از ازدواج خداوند پسري به من عطا کرد. اين پسر يک هفته دير به دنيا آمد و چنان که پزشکهاي ميگفتند دچار نُه درصد عقبماندگي ذهني بود. اين وضعيت کودک، نگهدارياش را مشکل کرد. پس از تولد تا چهار ماه مقدار خوابش در طول شبانهروز، فقط دو ساعت بود و در تمام ساعات بيدارياش بايد مراقبش ميبوديم. دائما دچار تشنج بود و گريه ميکرد، حتي وقتي به مهماني ميرفتيم قسمتي از زحمت بچه بر عهده ميزبان ميافتاد. ما به خواست خداوند راضي بوديم اما گريه و تشنج و بيدارخوابيهاي نامنظم کودک بيش از همه چيز به تحصيلم ضربه ميزد و مانع مطالعه و تمرکز بر روي درسها ميشد. به ذهنم رسيد براي اين مشکل به ديدن يکي از علماي بزرگ و صاحب نفس بروم. قبل از ظهر پشت در منزل ايشان منتظر ماندم و به محض بيرون آمدن ايشان رفتم خدمتشان وگفتم: حاجآقا! عرضي داشتم. آقا گفتند: بفرماييد. گفتم: به خاطر بچة مريضم فرصت و توان مطالعه را از دست دادهام. از خدا بخواهيد مشکل من حل شود. آقا با حالتي از روي تأثر پرسيدند: چند ماهش هست؟ گفتم چهار ماه.
رحم و آزردگي در چهرهشان پيدا شد. بعد چند قدم جلوتر رفتند و حدود يک دقيقه دعايي را زمزمه کردند. از ايشان تشکر کردم و آمدم منزل. از آن روز به بعد آثار مريضي کودکم به تدريج کمتر و کمتر ميشد تا کاملا از بين رفت. از تشنجها و گريهها خبري نبود و پسرم هر روز حدود بيست ساعت در خواب ناز بود. حتي گاهي براي شير خوردن بايد به زور بيدارش ميکرديم. الآن همان بچه در سال سوم راهنمايي با موفقيت مشغول تحصيل است. با وساطت يکي از بندگان محبوب مؤمن ولطف خداوند، آرامش به زندگي ما بازگشت و البته اين بار احساس وظيفهاي دو چندان براي مطالعه و تحصيل همراه آن بود.
«اگر يک تخم مرغابي را زير مرغي قرار بدهيد که با گرماي بدن مرغ پرورش پيدا کند، بعد از مدتي که ميگذرد از داخل اين تخم مرغابي يک جوجه مرغابي بيرون ميآيد همراه با جوجه مرغها به حرکت و تکاپو ميافتد و وقتي که با جوجه مرغها روان ميشود کنار آب که ميرسد در مقابل چشمان حيرتزده برادران و خواهران ناتنياش خودش را به آب ميزند و شناکنان از آنها دور ميشود، آنها حيرتزده ميايستند و به اين شناگر ماهر که پاروزنان پيش ميرود نگاه ميکنند!
اين جوجه مرغابي لازم نيست از مادر يا پدرش شنا ياد بگيرد و به اصطلاح شناگري در وجود او غريزي است به اين گونه آموزشهاي پيش از تولد غرايز ميگويند.
شناگري در اين جوجه مرغابي غريزي است، اما اگر فرزند شما که شناگر ماهري هستيد کنار آب برود و از شما شناگري نياموخته باشد، غرق ميشود.
فرزند شما نياز به آموزش شناگري دارد. فرزند انسان در تمام مسائل زندگي يک چنين نيازهايي دارد؛ نياز به آموختن، نياز به تربيت شدن و از همان اوان تولد بلکه پيش از تولد تربيت و آموزش او آغاز ميشود.»
عروس جواني قبل از اينکه پا به خانه شوهر بگذارد، آبله سختي گرفت و مدتها بيمار شد. داماد به عيادت نامزد جوان رفت و در ميان صحبتهايش گفت که چشمهايم بسيار درد ميکند.
بيماري زن شدت ميگرفت و آبله تمام صورت او را پوشانده بود. مرد جوان عصازنان به عيادت نامزد خود ميرفت و از درد چشم ميناليد.
عروسي نزديک بود و زن نگران صورت خود که آبله آن را از شکل انداخته بود. شوهر هم کور شده بود و مردم همه ميگفتند:«چه خوب، عروس نازيبا همان بهتر که همسري نابينا داشته باشد!»
بيستسال بعد زن از دنيا رفت. مرد عصايش را کنار گذاشت و چشمهايش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت:«من کاري جز شرط عشق را به جا نياوردم!».
دختر کوچولويي به اتاق کار پدرش رفت و با پيدا کردن چند برگ کاغذ رنگي مشغول قيچي کردن آنها شد. پدر سر رسيد و او را تنبيه کرد.
چند روز بعد دختر درحاليکه جعبهاي در دست داشت پيش پدر آمد و آن را تقديم او کرد و گفت: پدرجان اين هديه من است براي تشکر از زحمات شما! پدر جعبه را باز کرد. داخل جعبه خالي بود. خشم پدر دوباره زبانه کشيد و دختر را سرزنش کرد که چرا او را دست انداخته است؟ پدر عصباني جعبه خالي را به گوشهي پرت کرد.
دخترک درحاليکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: پدرجان! اين جعبه که خالي نيست. من جعبه را پر از بوسه کرده بودم و آن را به شما هديه دادم.
- خانم مطهری چه جواهرات گرانبهایی دارد!
- شنیدهام پالتو پوست میپوشد و…
با ناراحتی به خانه آمد و برای مرتضی تعریف کرد که زنهای همسایه چه چیزهایی پشتسرش گفتهاند. مرتضی به تمام گفتههای خانم گوش داد و گفت: اولاً چرا خودت را در معرض حرفهایی قرار میدهی که آزارت دهد؟ ثانیاً مگر حرف مردم در برابر رضایت خداوند ارزشی دارد؟ صبر کن و تردید نداشته باش که خداوند پاداش شما را با عزت حقیقی خواهد داد.
نگاهی به برادرش کرد و گفت: محمدتقی! بیا با هم برای پدر و مادر ماهانهای بفرستیم.
- مرتضی! آنها که احتیاج ندارند و برادر بزرگمان کمک خرجشان است، دیگر چرا ما این کار را بکنیم؟
- کمک به پدر و مادر باعث میشود که خداوند به انسان توفیق دهد. هرچه ما به آنها بیشتر کمک کنیم و از ما راضی باشند، خداوند توفیقات ما را بیشتر میکند.
از بچهها درباره دوستانشان میپرسید: دوست شخصیت انسان را تغییر میدهد. مراقب باشید، دوستان شما چه کسانی هستند؟ و مدام این شعر را برایشان میخواند:
تو اول بگو با کیان زیستی
پس آنگه بگویم که تو کیستی
پادشاهي بر کشوري بزرگ حکومت ميکرد، اما از زندگياش راضي نبود. خودش نيز علت را نميدانست. يک روز که او در کاخ قدم ميزد، وقتي از کنار آشپزخانه عبور کرد، صداي ترانهاي را شنيد. به دنبال صدا، پادشاه متوجه يک آشپز شد که روي صورتش برق سعادت و شادي ميدرخشد. پادشاه از آشپز پرسيد:« چرا اينقدر شاد هستي؟» آشپز جواب داد:«قربان! من تلاش ميکنم تا همسر و بچهام را شاد کنم. ما خانهاي حصيري ساختهايم و به اندازه کافي خوراک و پوشاک داريم. من راضي و خوشحال هستم».
بعد از شنيدن حرفهاي آشپز، پادشاه با نخستوزير دراينباره صحبت کرد. نخستوزير به پادشاه گفت:«قربان، اين آشپز هنوز عضو گروه 99 نيست. اگر او به اين گروه نپيوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبختي است». پادشاه با تعجب پرسيد:«گروه 99 ؟!»
نخستوزير جواب داد:«اگر ميخواهيد اين گروه را بشناسيد بايد کاري انجام دهيد. کيسهاي با 99سکه طلا جلوي در خانه آشپز بگذاريد، به زودي خواهيد فهميد که گروه 99 چيست».
پادشاه فرمان داد يک کيسه با 99سکه طلا جلوي در خانه آشپز بگذارند. آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و جلوي در، کيسه را ديد. با تعجب کيسه را به اتاق برد و باز کرد. آشپز با ديدن سکههاي طلا از شادي فرياد کشيد و بعد آنها را روي ميز گذاشت و شمرد؛ 99سکه؟ او فکر کرد اشتباهي رخ داده است. بارها طلاها را شمرد ولي واقعا 99سکه بود. تعجب کرد که چرا تنها 99سکه است و 100 سکه نيست. فکر کرد که يک سکه ديگر کجاست؟
شروع به جستوجوي سکه صدم کرد. اتاقها و حتي حياط را زير و رو کرد اما خسته و کوفته و نااميد به اين کار خاتمه داد. آشپز بسيار دلشکسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش کند تا يک سکه طلاي ديگر به دست آورد و ثروت خود را هرچه زودتر به يکصد سکه طلا برساند. آن شب تا ديروقت کار کرد؛ به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا او را بيدار نکردهاند. از آن به بعد آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نميخواند. او فقط تا حد مرگ کار ميکرد. پادشاه نميدانست که چرا اين کيسه چنين بلايي بر سر آشپز آورده است و علت را از نخستوزير پرسيد. او جواب داد:«قربان! حالا اين آشپز رسما به عضويت گروه 99 درآمده است. اعضاي گروه 99 چنين افرادي هستند؛ آنان زياد دارند اما راضي نيستند و تا آخرين حد توان کار ميکنند تا بيشتر بهدست آورند. ميخواهند هرچه زودتر يکصد سکه را از آن خود کنند ولي باز راضي نميشوند و اين علت اصلي نگرانيها و دردهاي آنهاست. آنها به همين سادگي شادي و رضايت را از دست ميدهند و اعضاي گروه 99 ناميده ميشوند».
حميده رضايي
ميخواستم از تو بگويم و از دردهايت، از غربت اين همه سال كه همنشين تنهاييات بود و تو بودي و چهار ديوارِ محبوس بازداشتگاه.
ميخواستم قلم بردارم و بگويم از شنيدهها، هر چند كه فرق است ميان ديدن و شنيدن، شنيدهها را بايد از آنان شنيد كه ديدهاند.
آري، ميخواستم از تو بگويم؛ امّا چشمم كه به كلام رهبر و مقتدايت افتاد، ديدم چه جاي گفتن، وقتي چون اويي كه كلمات قصارش ديوارنوشتة دلِ هر عاشقي است، وقتي چون اويي كه بيت بيتِ غزلش زمزمة مدام عارفان است، وقتي چون اويي اينگونه دم از سكوت ميزند كه: «ما را چه رسد كه با اين قلمهاي شكسته و بيانهاي نارسا در وصفِ شهيدان و جانبازان و مفقودان و اسيراني كه در جهاد في سبيلالله جان خود را فدا كرده و يا سلامت خويش را از دست دادهاند يا به دست دشمنان اسلام اسير شدهاند، مطلبي نوشته يا سخني بگوييم…»، ديگر چه جاي چون مني است.
نه، من نيز از تو نخواهم گفت. نه از تو و نه از همة آن غروبهاي دلگيرِ بازداشتگاهها كه بيقرارت كرده بود، نه از تو و نه از زخمِ تاولِ آن همه شكنجه كه جسمت را اسير خود كرده بود؛ اما روحت را نه. نه، از تو نميگويم، از خود ميگويم كه آنهمه سال بي تو چه كرد.
از خود ميگويم كه ثانيه به ثانية همة اين سالهاي تلخ را شمرد تا تو برگردي. ميپرسي «كيام»؟ چه فرق ميكند، مادر، خواهر، همسر، چه فرق ميكند؟ هر كدام كه باشي مگر اين درد كم ميشود؟ مگر آرام ميگيرد اين زخم كه بي تو بر دل نشست.
چقدر هي كوچه را به اميدِ آمدنت چراغان كردم. چقدر هي پاي پياده كوچهها را به اميد نشاني از تو رفتم، هر جا هر كارواني آمده و هر همسنگري از تو آزاد شد، قاب به دست راه افتادم و هي سؤال كه: آقا صاحب اين عكس را نميشناسي؟ آقا همسلول شما نبود؟ آقا زنده است؟ خبري از او داريد … آقا … آقا … چه گذشت بر من وقتي آمدي و سراپا درد بودي و سكوت.
زخمت را از من پنهان كردي، امّا با چشمهايت ميخواستي چه كني؟ چشمهايت كه نميتوانست دروغ بگويد، نميتوانست چيزي را پنهان كند، و من از چشمهايت خواندم ناگفتههايي را كه نگفتي؛ شكنجه، درد، توهين، گرسنگي، تشنگي، سرما، گرما، انفرادي، … و تو اين همه را به شوق ديدار دوبارة وطن به جان خريده بودي؛ وطن، خانه، و پير جماران. هنوز يادم هستم كه چطور قلبت ايستاد و پاهايت لرزيد وقتي خواستي مقابلش بايستي، مقابل آن ضريحِ آرامِ نقرهاياش.
هنوز هق هقِ دلتنگيات را از جماران ميشنوم و هنوز ميبينمت كه چگونه در اعماقِ چشمهاي جانشينِ خلفش به دنبال ردّ مهربانيِ نگاهِ اويي. او هم دلتنگ تو بود.
چقدر دعا كرد برگردي، چقدر از خدايت برايت طلبِ صبر كرد، چقدر… چقدر… نگاه كن، اين كلام اوست كه براي تو به يادگار گذاشته است: «اگر روزي اسرا برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانيد و بگوييد خميني در فكرتان بود.»* آري، خميني در فكرتان بود، همه در فكرتان بوديم. مگر ميشد نبود، به خداكه نه. به خدا كه همة اين سالها او خواست كه تاب آورديم. او نگذاشت كه سر به صحرا بگذاريم، او خواست، تنها او.