وقتي مسير هموارتر شود
يکي از طلبهها ميگفت: چند سال پس از ازدواج خداوند پسري به من عطا کرد. اين پسر يک هفته دير به دنيا آمد و چنان که پزشکهاي ميگفتند دچار نُه درصد عقبماندگي ذهني بود. اين وضعيت کودک، نگهدارياش را مشکل کرد. پس از تولد تا چهار ماه مقدار خوابش در طول شبانهروز، فقط دو ساعت بود و در تمام ساعات بيدارياش بايد مراقبش ميبوديم. دائما دچار تشنج بود و گريه ميکرد، حتي وقتي به مهماني ميرفتيم قسمتي از زحمت بچه بر عهده ميزبان ميافتاد. ما به خواست خداوند راضي بوديم اما گريه و تشنج و بيدارخوابيهاي نامنظم کودک بيش از همه چيز به تحصيلم ضربه ميزد و مانع مطالعه و تمرکز بر روي درسها ميشد. به ذهنم رسيد براي اين مشکل به ديدن يکي از علماي بزرگ و صاحب نفس بروم. قبل از ظهر پشت در منزل ايشان منتظر ماندم و به محض بيرون آمدن ايشان رفتم خدمتشان وگفتم: حاجآقا! عرضي داشتم. آقا گفتند: بفرماييد. گفتم: به خاطر بچة مريضم فرصت و توان مطالعه را از دست دادهام. از خدا بخواهيد مشکل من حل شود. آقا با حالتي از روي تأثر پرسيدند: چند ماهش هست؟ گفتم چهار ماه.
رحم و آزردگي در چهرهشان پيدا شد. بعد چند قدم جلوتر رفتند و حدود يک دقيقه دعايي را زمزمه کردند. از ايشان تشکر کردم و آمدم منزل. از آن روز به بعد آثار مريضي کودکم به تدريج کمتر و کمتر ميشد تا کاملا از بين رفت. از تشنجها و گريهها خبري نبود و پسرم هر روز حدود بيست ساعت در خواب ناز بود. حتي گاهي براي شير خوردن بايد به زور بيدارش ميکرديم. الآن همان بچه در سال سوم راهنمايي با موفقيت مشغول تحصيل است. با وساطت يکي از بندگان محبوب مؤمن ولطف خداوند، آرامش به زندگي ما بازگشت و البته اين بار احساس وظيفهاي دو چندان براي مطالعه و تحصيل همراه آن بود.