معلم زندگی ما(نکتههایی از زندگی استاد شهید مرتضی مطهری)
- خانم مطهری چه جواهرات گرانبهایی دارد!
- شنیدهام پالتو پوست میپوشد و…
با ناراحتی به خانه آمد و برای مرتضی تعریف کرد که زنهای همسایه چه چیزهایی پشتسرش گفتهاند. مرتضی به تمام گفتههای خانم گوش داد و گفت: اولاً چرا خودت را در معرض حرفهایی قرار میدهی که آزارت دهد؟ ثانیاً مگر حرف مردم در برابر رضایت خداوند ارزشی دارد؟ صبر کن و تردید نداشته باش که خداوند پاداش شما را با عزت حقیقی خواهد داد.
نگاهی به برادرش کرد و گفت: محمدتقی! بیا با هم برای پدر و مادر ماهانهای بفرستیم.
- مرتضی! آنها که احتیاج ندارند و برادر بزرگمان کمک خرجشان است، دیگر چرا ما این کار را بکنیم؟
- کمک به پدر و مادر باعث میشود که خداوند به انسان توفیق دهد. هرچه ما به آنها بیشتر کمک کنیم و از ما راضی باشند، خداوند توفیقات ما را بیشتر میکند.
از بچهها درباره دوستانشان میپرسید: دوست شخصیت انسان را تغییر میدهد. مراقب باشید، دوستان شما چه کسانی هستند؟ و مدام این شعر را برایشان میخواند:
تو اول بگو با کیان زیستی
پس آنگه بگویم که تو کیستی
"font-size: medium;">
وقتش را طوری تنظیم کرده بود که به همة کارها برسد؛ مطالعه، نوشتن، باغبانی، آبیاری گلها و درختهای باغچه، اسبسواری، پیادهروی، گفتن قصههایی از قرآن و آثار ادبی برای بچهها، دیدار پدر و مادر و اقوامش، رسیدگی به درس و مشق بچهها و… در خانه خیلی سفارش میکرد «نباید وقت را تلف کرد. هرچه از دست برود جبران شدنی است، الا عمر و وقت»
مجتبی کار نادرستی انجام داده بود. پدر با ناراحتی نگاهش کرد و به او تذکر داد: پسرم! کار شما درست نبوده…
گاهی که موضوع خیلی جدی بود، پدر قهر میکرد و مجتبی با همة خردسالیاش احساس عجیبی میکرد. انگار که دنیا برایش تاریک میشد. میآمد از پدر معذرت میخواست و دیگر خطایش را تکرار نمیکرد.
دست پدر و مادرش را میبوسید. بچهها هم از او یاد گرفته بودند تا پدربزرگ و مادربزرگشان را میدیدند دست و صورت آنها را میبوسیدند و با احترام کنارشان مینشستند.
پدرش، کتاب عدل الهی را در دست گرفته بود، میخواند و قسمتهایی را اشکال میگرفت. خواهر مرتضی نگاهی به او کرد و با تعجب پرسید: حق با شماست، چرا جواب نمیدهی؟ مرتضی آرام سر به زیر انداخت: نهایت بیادبی است اگر چیزی بگویم. همینکه پدر به اثر توجه دارند، لطف خداوند است.
عالیهخانم داشت از سفر زیارتی مشهد برمیگشت. مرتضی، پنیر، کره و نان تازه گرفت. صبحانه را حاضر کرد. هدیهای برای همسرش خرید. خانه را جارو کرد. همهجا که مرتب شد، به اتاق بچهها رفت آنها را صدا کرد و گفت: بیاحترامی است که مادرتان بیاید و شما خواب باشید.
دور هم نشسته بودند. هندوانهای در سینی بود. آن را با دقت و به تعداد اعضای خانواده برید و به دست بچهها داد. بچهها با خوشحالی به هندوانة بریده نگاه کردند. هیچکدام فکر نکردند که هندوانة دیگری، بزرگتر یا بیشتر است.
در خانه هم معلم بود. به همسرش عربی یاد میداد و تشویقش میکرد «بخوان و برو با حجاب کامل اسلامی امتحان بده.» از جامعالمقدمات شروع کرد و یکییکی درسهای عربی را برای همسرش تدریس میکرد. ذوق زیادی هم در حل مسائل داشت و به مجتبی در درس ریاضی کمک میکرد.
مشغول نوشتن کتاب «نظام حقوق زن» بود. درباره بحثهای آن با همسرش صحبت میکرد و میگفت: من از رنج و ظلم به یک زن خیلی ناراحت میشوم و آن را ننگی برای مردان میدانم.
عالیهخانم از مسائل مادی دنیا که خسته میشد، برای مرتضی حرف میزد و شکایت میکرد. مرتضی با صبر، حوصله و آرامش به صحبتهای او گوش میداد و جواب میداد:
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس لذت ندانی
سعیده که ازدواج کرد، پدر در لحظات خداحافظی، با مهربانی نگاهش کرد و گفت: دخترم! تو به مثابه سفیر من در زندگی آیندهات خواهی بود. سعی کن چنان عمل کنی که خداوند و همسرت کاملاً از تو راضی باشند. امیدوارم در آینده مادری نمونه برای فرزندانت باشی.
مجتبی به خانه آمد و با خوشحالی گفت: پدر! استاد انگلیسی از من پرسید چهکاره هستید؟ من هم جواب دادم: استاد الهیات و معارف اسلامی.
پدر با ناراحتی گفت: اشتباه کردی پسرم! باید میگفتی پدرم روحانی است. استاد دانشگاه بودن که شأنی ندارد، اما روحانیای که حقیقتاً نورانی، عارف و مهذب باشد، دارای شأن و ارزش بالایی است.
چند تن از روحانیان محله نزد او آمدند و گفتند: فلانی مدام به شما و کتابهایتان بد و بیراه میگوید. دیگر ما را کلافه کرده. اجازه بدهید او را برداریم، و شخصی دیگر را به جایش بگذاریم.
- نه! آن بندة خدا هشت سر عائله دارد. خدا نکند ما باعث شویم از نان خوردن بیفتد. توهین به من اشکالی ندارد و قاضی نهایی خداست. دعا کنید در پیشگاه او شرمنده نشویم. این چیزها که میگذرند.
ساداتی از دوستانش را به افطار دعوت کرد. برایش راننده فرستاد. وقتی مهمان رسید، استاد و خانوادهاش با پای برهنه به استقبالش آمدند. مرد خجالتزده گفت: آقا! من چه کردهام، شما پابرهنه آمدید؟
استاد لبخندی زد و گفت: نه! شما اولاد پیامبر(ص) هستید. من به پیامبر(ص) به علیبنابیطالب(ع) و به فاطمة زهرا(س) علاقه خاصی دارم و شما را به چشم دیگری نگاه میکنم.
همسرش میگفت: در این 26 سالی که با ایشان زندگی کردم، در طول شبانهروز، حتی نیمساعت بیوضو نبود. همیشه میگفت: چه خوب است که انسان روزانه دستکم یک ساعت تفکر کند. در تمام دوران زندگی یاد ندارم که به من گفته باشد یک لیوان آب به ایشان بدهم. تا جایی که فرصت داشت در کارهای خانه به من کمک میکرد. بیشتر صبحها چایی درست میکرد. بعضی از کارهایش مثل ریاست شورای انقلاب، سری بود و ما نمیدانستیم… خیلی نظم داشت. همیشه با یک حالت تواضع و احترام با من رفتار میکرد. با صدایی متین و چهرهای خندان با من سخن میگفت بهطوری که با یک ارادت و عشق خاصی کار میکردم و علاقه شدید ایشان به من و محبتهایی که میکردند، مرا در انجام کارهای منزل رغبت و شوق عجیبی میبخشید. او مراد خانواده بود و افراد خانواده مریدش بودند. محیط خانه را چنان مساعد ساخته بود که فرزندان، متقی پرورش یابند. او معلم زندگی ما بود…
نشریه خانه خوبان -شماره 13