این آدمهای عجیب
پیرمرد در حکمت و دانش شهره شهر بود. جوان تازه با او آشنا شده بود و حرکاتش را زیر نظر داشت. دور و برش که از انبوه جمعیت خالی شد، جوان جلو رفت و سلام کرد. حکیم مهربانانه جواب داد و رو به جوان گفت: می توانم کمکتان کنم؟ جوان گفت: سوالی دارم. به نظر شما چه چیز در انسان ها بیش تر از همه چیز عجیب است؟ دانشمند فرتوت به اطراف نگاهی کرد. روی نیمکتی نشست و گفت:
-این که آنها از بودن در دوران کودکی خسته می شوند و عجله دارند زودتر بزرگ شوند اما وقتی بزرگ می شوند حسرت دوران کودکی را می خورند.
-این که سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند.
-این که با نگرانی نسبت به آینده، زمان حال را فراموش می کنند آن چنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند نه در آینده.
-و این که چنان زندگی می کنند که گویی نخواهند مرد ولی آنچنان می میرند و فراموش می شوند که انگار هرگز زنده نبوده اند.
جوان کنار پیرمرد نشست و گفت: خب! به نظر شما آدم ها چه کار کنند که زندگی شان بهتر شود؟ پیرمرد جواب داد:
-یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیازمندی کمتری دارد.
-یاد بگیرند که در چند ثانیه می توانند دردی عمیق دردل دوستانشان ایجاد کنند ولی شاید ماه ها وقت لازم باشد تا آن زخم التیام یابد.
-یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
-یاد بگیرند که فقط با بخشیدن می توانند بخشش را یاد بگیرند و یاد بگیرند که این جهان و جهانیان هم خدایی دارند.