بعضيها فکر ميکنند که آدمها توي قيافههاشان زندگي ميکنند، لذا هر روز خود را به يک تيپ و شکل در ميآورند، ولي آرامش پيدا نميکنند، بعضيها فکر ميکنند که آدمها توي خانههايشان زندگي ميکنند، لذا هر روز خانههاي خود را به يک شکل و با يک دکور خاصي در ميآورند، ولي باز آرامش پيدا نميکنند. و اينها در اشتباهند، بايد بدانند که آدمها توي دلهاشان زندگي ميکنند و نه توي قيافهها و خانهها و…
روز عاشورا سيدالشهداء (ع) به خداوند چه فرمود؟
فرمود: خدايا! ما از تو ممنونيم که: جعلت لنا افئده، تو به ما دل دادي و ما را اهل دل کردي.
سيدالشهداء (ع) و ياران نازنينش اهل دل بودند، و درس بزرگ عاشورا يکي همين است که: آي آدمها! بياييد اهل دل شويد. آي آدمها! اگر آرامش و آسايش ميخواهيد، بايد دلهاي خود را آباد کنيد.
تمثیلاتی از استاد محمد رضا رنجبر
دکتر احمد بهشتي
قرآن در آخر سورة فرقان، آياتي در وصف «عبادالرحمان» دارد که همان انسانهاي کامل هستند. در اين آيات، «منِ» خانوادگي و اجتماعي اين گونه افراد، در هدف والاي انسان، يعني بندگي خدا ـ آن هم خدايي که مظهر رحمت و رحمانيت استـ تجلي ميکند. اينها غافل از مسأله خانواده و ابعاد آن، يعني همسري و پدري و مادري نيستند. يکي از خواستههاي قلبي آنها اين است:
«رَبَّنا هَب لَنا مِن أزواجِنا و ذُرياتِنا قُره أعيُن؛ پروردگارا! همسران و فرزنداني به ما ببخش که «قرهالعين» ما باشند.»1
قرهالعين يعنيچه؟ واژه «قره» از قرار است. يعني وسيلة قرار و آرامش چشم. چشم چه هنگام روي چيزي قرار و آرامش پيدا ميکند؟ هرچه براي انسان خوشايند است و از ديدن آن لذت ميبرد و به همين جهت ديده از او بر نميگيرد.
بندگان خدا و انسانهاي کامل، چشم و دل هر جايي ندارند. زنان و شوهراني که به کمال انساني و به بندگي خدا رسيدهاند، در دل يکديگر جاي دارند و به آن گونه رسيدهاند که جز حوادث تلخ طبيعت، هيچ عاملي نميتواند آنها را از يکديگر ببُرد. چشمان پاک آنها در برابر غير همسر، به «غَضِّ بصر» يعني فرونهادن چشم نه بستن چشم روي ميآورند2.
در برابر فرزند نيز چنيناند. فرزند، آرامشبخش دل و جان و قرهالعين آنهاست. چشم آنها شب و روز به فرزند دوخته است. اما پر واضح است که اينها همه چيز را با عينک بندگي خداوند رحمان مينگرند؛ زيباييهاي طبيعت را، يکديگر را، فرزند را و… .
بنابراين، تنها چهرة ظاهري فرزند را نميبينند. چهرة جان و چهرة انسانيت و چهرة بندگياش در برابر خداوند رحمان را هم مينگرند.
محدثه رضايي
مريم نه ساله بين دوستانش ايستاده و نگاهم ميکند. چادرنماز مامان را سر کرده، چادرنماز مامان برايش بلند است. با دو دستش پرهاي چادر را گرفته بالا. جلويشان يک کيک بزرگ است. کيک به شکل جانماز است. مريم چشم دوخته به مهر وسط سجاده که از کاکائو است. دوست دارد وقتي کيک را تقسيم ميکنند مهر به او برسد. در عکس بعدي خانم معلم يکي از شمعهاي دور سجاده را برداشته و روشن ميکند تا با آن بقيه شمعها را روشن کند. شمعها به تعداد بچههاي کلاس است؛ بيستوچهارتا. به گل توري سفيد رويسرهايشان نگاه ميکنم. روي تورها، گلهاي ريز صورتي دوخته شده است. تلها مثل يک هالهاند؛ يک هاله که هميشه توي عکسها و نقاشيها دور سر فرشتههاست.
آلبوم را ورق ميزنم. همه فرشتهها دستهايشان را به سمت بالا گرفتهاند. دارند دعاي عهد ميخوانند. به دستهاي مريم نگاه ميکنم. اشک از چشمهايم سر ميخورد و بعد از روي گونهام به روي صفحه آلبوم؛ اشک افتاده است روي دستهاي مريم.
نسرين را نگاه ميکنم. کش چادر نمازش کنده شده و جلوي صورتش آويزان است. آن روز توي جشن تکليف وقتي کيک ميخورد، گفت: «ميخواهم از امروز به بعد به خدا و امام زمان قول بدهم ديگر مدادهايم را گم نکنم مامانم خيلي ناراحت ميشود.»
ليلا مهرش را ميبوسد. او ميگفت: «امشب همراه مامان ميروم مسجد. شب سهشنبه هم ميروم جمکران. مامانم قرار است نماز امام زمان را هم يادم بدهد.»
آلبوم را ورق ميزنم. مامان، مريم را ميبوسد. قطرههاي اشک روي سر و صورت مريم و مامان ميچکد. دستمال کاغذي را ميکشم روي صفحه آلبوم. آلبوم را ورق ميزنم. صداي اذان ميآيد. صداي مامان با صداي اذان قاطي ميشود: مريم جان! مامان! پاشو نمازت را با امام زمان بخوان.
آلبوم را ميبندم و از جا بلند ميشوم. وضو ميگيرم و چادر نماز مامان را از روي چوب لباسي برميدارم و سرم ميکنم. مامان از توي عکس روي تاقچه با همان چادر نماز نگاهم ميکند و لبخند ميزند.
دکتر مرتضی آقاتهرانی
به طرف اصفهان میرفتم. آیینه داخل ماشینم شکسته بود. نزدیک اصفهان به تابلویی برخوردم که نوشته بود «تعمیر و نصب آینه ماشین» به مغازهاش رفتم. هنگام نصب آینه ماشینم، از او پرسیدم: آیا از کارت راضی هستی؟ گفت: بله. گفتم: چهطور؟ گفت: مگر هر روز از میان ماشینها آینه چند ماشین میشکند؟ با این حال به لطف خدا هنوز نیم ساعت نشده که من بیکار باشم و خداوند زندگیام را به خوبی تأمین کرده است، حالا چرا راضی نباشم؟
* يادت باشد تجربه نام مستعاري است که روي خطاهاي خود ميگذاريم.
* کودکان ما به سرمشقهاي اخلاقي بيش از پول توجيبي روزانه نياز دارند.
* وقتي درباره دو کار جالب و مهيج به تو حق انتخاب دادند، کاري را که تا بهحال امتحان نکردهاي انتخاب کن.
* هيچوقت فرصت قدم زدن با همسرت را از دست نده.
* وقتي به شدت عصباني هستي دستهايت را در جيبهايت بگذار.
* در مورد مردم بر اساس موقعيتي که در آن هستند قضاوت کن نه بر اساس موقعيت خودت.
* وقتي در زمينههاي حرفهاي و تخصصي با مشکل مواجه شدي، از افراد متخصص کمک بخواه نه از دوستانت.
* وقتي به همسرت ميگويي دوستت دارم اين را در عمل نشان بده.
* اگر خواستي کسي را خوب بشناسي، دوستانش را ببين. به اين ترتيب چيزهاي زيادي دربارهاش خواهي فهميد.
* وقتي از تهدل خوشحالي، بگذار چهرهات اين خوشحالي را نشان بدهد.
* وقتي به محل جديدي نقل مکان کردي خودت را به همسايهها معرفي کن.
* براي فرزندانت اسباببازيهايي بخر که با نيرو تخيل آنها کار کند نه با باتري.
حميده رضايي
نميدانستي چهکني؟ ديگر خسته شده بودي. چندين و چند دکتر پروندة پزشکي پسرت را ديده بودند و همهشان گفتة دکتر اول را تأييد کردند. نميخواستي باور کني پسرت سرطان گرفته باشد و دردش بيدرمان است. باز هم نااميد شدي. بليط گرفتي و به همراه پسرت سوار هواپيما شدي. همانجا بود که چندنفري از مسافران که تو را خسته و ناراحت ديده بودند از تو سؤال کردند و برايشان ماجرا را گفتي. خيلي دلت ميسوخت که اين همه ثروت داشتي و آنوقت پسرت اينطور شده بود. حتي از ديدن سِرُم در دست پسرت آزار ميديدي چه برسد به اينکه بخواهي باور کني که او… نه! باورش برايت خيلي سخت بود. مسافرها گفتند: آخر چرا اينجا آمدي؟ متعجبانه پرسيدي: انگلستان دکترهاي ماهري دارد آنجا نروم، کجا بروم؟ قاطعانه جوابت دادند: جمکران!
ـ به مسجد جمکران برو.
ـ نذر کن، حتما جواب ميگيري.
از همان موقع بود که در هواپيما شروع به راز و نياز با امامزمان(عجلاللهتعاليفرجه) کردي و با حال زارت زير لب گفتي: اي پسر فاطمه به حق فاطمهزهرا? به اين پسر شفا عنايت کن. و رو به خدا کردي که: اين همه ثروت به من دادي، آنها را از من بگير و فقط اين پسر را برايم نگهدار. باز هم زير لب چيزهايي گفتي و نذر کردي که اگر پسرت خوب شد، بيمارستاني به نام جمکران بنا کني. در حال و هواي خودت غرق بودي که ديدي پسر، با حال ضعف، از خواب بيدار شده و از تو انار ميخواهد. دستي بر سرش کشيدي و گفتي: تهران که رسيديم برايت ميگيرم. دوباره به خواب رفت و بعد از دقايقي از خواب پريد و گفت:«بيسکويت به من بده! باز دست نوازش بر سر و چهرهاش کشيدي و بعد از او شنيدي که در خواب سيدي را ديده که برايش انار آورده و به او گفته شما خوب شدهايد، سرم را بيرون آوريد.» هايهاي گريهات همهجا را برداشت و همراه آن صداي صلوات عدهاي. به تهران که رسيدي، باز پروندهاش را پيش دکترها بردي. دوباره از او عکس گرفتند و با تعجب عکسها را کنار هم گذاشته و ديدند که تغييراتي کرده. دل توي دلت نبود و بيقرار شنيدن جواب بودي که گفتند:«پسرت سالم است» ميخواستي فرياد بزني از خوشحالي.
پرسش
با توجه به اينكه گفته اند: «زنان خوب براى مردان خوب» پس چرا فرعون با آسيه ازدواج كرده است؟
پاسخ
«و الطيبون للطيبت» (نور، 26) بيان يك حقيقت است؛ يعنى اينكه بايد زنان خوب براى مردان خوب باشند. همان گونه كه حقيقت اين است كه حضرت على(ع) جانشين پيامبر است، اما گاهى واقعيت و آنچه كه اتفاق مى افتد به دليل ظاهرسازى، فريب و … منطبق بر حقيقت نيست و حضرت على(ع) از خلافت كنار گذاشته مى شود و گاهى زنان خوب به ازدواج مردان بد يا بالعكس در مىآيند.
ديگر اينكه همسر فرعون در آغاز كه با فرعون ازدواج كرد، به حضرت موسى ايمان نياورده بود؛ چون آن حضرت هنوز متولد نشده بود؛ بعد كه حضرت موسى مبعوث شد، ايمان آورد و چاره اى جز ادامه زندگى توإم با مبارزه نداشت؛ مبارزه اى كه سرانجامش شهادت اين زن باايمان بود. [1]
پى نوشت:
[1]. ر.ك: تفسير نمونه، ج14، ص425.
ميگويند ازدواج مانند هندوانه دربسته است؛ يعني فقط شانس، هرچه بود قسمت تو همان بوده است. بايد بپذيري و اگر شانست خوب نبود و همسر منتخب، نامناسب از کار درآمد باز هم ميگويند خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو. با لباس سفيد رفتي بايد با لباس سفيد (کفن) برگردي. يا بايد بسوزي و بسازي. سرچشمه اين ميگويندها هرچه هست زندگيهاي بسياري را تباه کرده و ميکند.
درحاليکه حتي هندوانه را ميشود هوشمندانهتر انتخاب کرد چه رسد به انتخاب شريک زندگي، آن هم براي يک عمر. «شرط چاقو» خيال آدم را از خريد هندوانه راحت ميکند!
حال چه فکر ميکنيد درباره کسي که بتواند هندوانه را به شرط چاقو بخرد اما ترجيح بدهد آن را دربسته به خانه ببرد؟! يا کسي که با برش کوچک مثلثي شکل از هندوانه، سفيدي درون آن را ببيند اما با خوشبيني عجيب و غريبي بر انتخاب خود پافشاري کند و بگويد: تا وقتي به خانه برسم هندوانه قرمز خواهد شد!
چنين سادهانگاري ويرانگري را بخشي از مراجعان به دادگاه خانواده و البته متقاضيان طلاق، هنگام انتخاب همسر مرتکب شدهاند اما اين سادهانگاري از آدمها نيست… از همان «ميگويند»هاست که وظيفهاي جز قرباني شدن براي انسان نميشناسد.
حکايت زوجهايي که بدون کمترين تحقيق و شناخت، فردي را بهعنوان شريک يک عمر زندگي برميگزينند، همان هندوانه در بسته به خانه بردن است، با اين تفاوت که ضرر حاصل از انتخاب همسر، بدون شناخت، کمي بيشتر از خريدن هندوانه کال و دربسته است! ايشان متأثر از همان ميگويندها هستند، فرهنگي که مذکر و مؤنث بودن را براي ازدواج دو انسان کافي ميداند، غافل از پيچيدگي و گستردگيهاي دو روح از دو فرهنگ و با دو نگاه متفاوت به زندگي!
خاطره بهفر
مردي نيمههاي شب از خواب بيدار شد. هوس کرد پيپاش را چاق کند اما براي روشن کردن آن آتش نداشت. رفت و در خانه همسايه را زد.
صدايي خوابآلوده پرسيد:چه ميخواهيد؟
ـ ممکن است کمي آتش براي پيپام به من بدهيد؟
همسايه نگاهي به او کرد و با عصبانيت گفت: برويد به جهنم، آتش را آنجا پيدا خواهيد کرد!
مرد اما مأيوس نشد. قصد داشت به آنچه ميخواهد برسد.
پس در همه خانهها را يکييکي زد.
خواهشاش را خانه به خانه تکرار کرد و لعن و نفرينهاي بسياري را نيز متحمل شد؛ حتي يک نفر از پنجره، سطل آب سردي را روي سرش ريخت.
بالاخره يکي سرش داد کشيد:چه ميخواهيد؟ حرف حسابتان چيست؟ چرا مردم را بيهوده بيدار ميکنيد و آتش ميخواهيد درحالي که خودتان فانوسي با شعلههاي بلند در دست گرفتهايد؟!
استاد شهيد مرتضي مطهري
آيا خواستگاري مرد از زن اهانت به او نيست؟ در اين شيوه، مرد مثل مشتري و خريدار است و زن چون کالايي مورد معامله!
غريزه مرد طلب و نياز است و غريزه زن جلوه و ناز… طبيعت، مرد را مظهر عشق و تقاضا آفريده است و زن را مظهر مطلوب بودن و معشوق بودن. طبيعت، زن را گل و مرد را بلبل، زن را شمع و مرد را پروانه قرار داده است. اين يکي از تدابير حکيمانه و شاهکارهاي خلقت است که در غريزه مرد نياز و طلب و در غريزه زن ناز و جلوه قرار داده [و] خلقت جسماني زن را در مقابل نيرومندي جسماني مرد با اين وسيله جبران کرده است. خلاف حيثيت و احترام زن است که به دنبال مرد بدود. براي مرد قابل تحمل است که از زني خواستگاري کند و جواب رد بشنود و آنگاه از زن ديگري… اما براي زن که ميخواهد محبوب و معشوق و مورد پرستش باشد و از قلب مرد سر در آورد تا بر سراسر وجود او حکومت کند قابل تحمل و موافق غريزه نيست که مردي را به همسري خود دعوت کند و احيانا جواب رد بشنود و سراغ مرد ديگري برود.
ثانيا مگر هر خريداري از نوع مالکيت و مملوکيت اشياء است؟ طلبه و دانشجو خريدار علم است. متعلم خريدار معلم است. هنرجو خريدار هنرمند است آيا بايد نام اينها را مالکيت بگذاريم و منافي حيثيت علم و عالم و هنرمند به شمار آوريم؟ مرد، خريدار وصال زن است نه خريدار رقبه او… [مرد] با همه مردي و مردانگي در پيشگاه زيبايي و جمال زن خضوع و خشوع ميکند و خود را نيازمند به عشق او و او را بينياز از خود معرفي ميکند. منتهاي هنر زن اين بوده است که توانسته مرد را در هر مقامي و هر وضعي بوده است به آستان خود بکشاند… اين نوعي امتياز طبيعي است که به زن داده شده و نوعي تکليف طبيعي است که بر دوش مرد گذاشته شده است.
از کتاب نظام حقوق زن در اسلام