روز فرشتهها
محدثه رضايي
مريم نه ساله بين دوستانش ايستاده و نگاهم ميکند. چادرنماز مامان را سر کرده، چادرنماز مامان برايش بلند است. با دو دستش پرهاي چادر را گرفته بالا. جلويشان يک کيک بزرگ است. کيک به شکل جانماز است. مريم چشم دوخته به مهر وسط سجاده که از کاکائو است. دوست دارد وقتي کيک را تقسيم ميکنند مهر به او برسد. در عکس بعدي خانم معلم يکي از شمعهاي دور سجاده را برداشته و روشن ميکند تا با آن بقيه شمعها را روشن کند. شمعها به تعداد بچههاي کلاس است؛ بيستوچهارتا. به گل توري سفيد رويسرهايشان نگاه ميکنم. روي تورها، گلهاي ريز صورتي دوخته شده است. تلها مثل يک هالهاند؛ يک هاله که هميشه توي عکسها و نقاشيها دور سر فرشتههاست.
آلبوم را ورق ميزنم. همه فرشتهها دستهايشان را به سمت بالا گرفتهاند. دارند دعاي عهد ميخوانند. به دستهاي مريم نگاه ميکنم. اشک از چشمهايم سر ميخورد و بعد از روي گونهام به روي صفحه آلبوم؛ اشک افتاده است روي دستهاي مريم.
نسرين را نگاه ميکنم. کش چادر نمازش کنده شده و جلوي صورتش آويزان است. آن روز توي جشن تکليف وقتي کيک ميخورد، گفت: «ميخواهم از امروز به بعد به خدا و امام زمان قول بدهم ديگر مدادهايم را گم نکنم مامانم خيلي ناراحت ميشود.»
ليلا مهرش را ميبوسد. او ميگفت: «امشب همراه مامان ميروم مسجد. شب سهشنبه هم ميروم جمکران. مامانم قرار است نماز امام زمان را هم يادم بدهد.»
آلبوم را ورق ميزنم. مامان، مريم را ميبوسد. قطرههاي اشک روي سر و صورت مريم و مامان ميچکد. دستمال کاغذي را ميکشم روي صفحه آلبوم. آلبوم را ورق ميزنم. صداي اذان ميآيد. صداي مامان با صداي اذان قاطي ميشود: مريم جان! مامان! پاشو نمازت را با امام زمان بخوان.
آلبوم را ميبندم و از جا بلند ميشوم. وضو ميگيرم و چادر نماز مامان را از روي چوب لباسي برميدارم و سرم ميکنم. مامان از توي عکس روي تاقچه با همان چادر نماز نگاهم ميکند و لبخند ميزند.