طبيب
حميده رضايي
نميدانستي چهکني؟ ديگر خسته شده بودي. چندين و چند دکتر پروندة پزشکي پسرت را ديده بودند و همهشان گفتة دکتر اول را تأييد کردند. نميخواستي باور کني پسرت سرطان گرفته باشد و دردش بيدرمان است. باز هم نااميد شدي. بليط گرفتي و به همراه پسرت سوار هواپيما شدي. همانجا بود که چندنفري از مسافران که تو را خسته و ناراحت ديده بودند از تو سؤال کردند و برايشان ماجرا را گفتي. خيلي دلت ميسوخت که اين همه ثروت داشتي و آنوقت پسرت اينطور شده بود. حتي از ديدن سِرُم در دست پسرت آزار ميديدي چه برسد به اينکه بخواهي باور کني که او… نه! باورش برايت خيلي سخت بود. مسافرها گفتند: آخر چرا اينجا آمدي؟ متعجبانه پرسيدي: انگلستان دکترهاي ماهري دارد آنجا نروم، کجا بروم؟ قاطعانه جوابت دادند: جمکران!
ـ به مسجد جمکران برو.
ـ نذر کن، حتما جواب ميگيري.
از همان موقع بود که در هواپيما شروع به راز و نياز با امامزمان(عجلاللهتعاليفرجه) کردي و با حال زارت زير لب گفتي: اي پسر فاطمه به حق فاطمهزهرا? به اين پسر شفا عنايت کن. و رو به خدا کردي که: اين همه ثروت به من دادي، آنها را از من بگير و فقط اين پسر را برايم نگهدار. باز هم زير لب چيزهايي گفتي و نذر کردي که اگر پسرت خوب شد، بيمارستاني به نام جمکران بنا کني. در حال و هواي خودت غرق بودي که ديدي پسر، با حال ضعف، از خواب بيدار شده و از تو انار ميخواهد. دستي بر سرش کشيدي و گفتي: تهران که رسيديم برايت ميگيرم. دوباره به خواب رفت و بعد از دقايقي از خواب پريد و گفت:«بيسکويت به من بده! باز دست نوازش بر سر و چهرهاش کشيدي و بعد از او شنيدي که در خواب سيدي را ديده که برايش انار آورده و به او گفته شما خوب شدهايد، سرم را بيرون آوريد.» هايهاي گريهات همهجا را برداشت و همراه آن صداي صلوات عدهاي. به تهران که رسيدي، باز پروندهاش را پيش دکترها بردي. دوباره از او عکس گرفتند و با تعجب عکسها را کنار هم گذاشته و ديدند که تغييراتي کرده. دل توي دلت نبود و بيقرار شنيدن جواب بودي که گفتند:«پسرت سالم است» ميخواستي فرياد بزني از خوشحالي.