پیوند: http://www.aviny.com
ترکش بیت المال
می گفت: مواظب باشید، هر چه دم دستتان رسید نخورید. خصوصاً تیر و ترکش، اینها بیت المال است. حساب و کتاب دارد. فردا باید جوابگو باشید. مال ملت بیچاره عراق است. از گلوی خودشان بریده اند، سر وته خرجشان را زده اند شندر غاز تهیه کرده اند و داده اند برای مهمات، آنوقت شما راه به راه آنها را می خورید و شهید و مجروح می شوید؛ این درست است؟ نشنیده اید که فی حلالها حساب و فی حرمها عقاب! دنیا ارزش ندارد. یک خورده جلوی شکمتان را نگه دارید.
حديث السادات حسيني
راست ميگويند آنها كه سفر كردند و بر بال ملائك نشستهاند چقدر دلشادند. اما اي عزيزان سفر كرده، معرفتي كنيد و دست همسنگران خود را رها نكنيد. آنها در ميان مردم در ميدان مين زندگي ميكنند. با نور معرفت خويش معبري بگشاييد و راه بهشت را روشنتر كنيد.
سرفهها تمامي ندارد. هر روز از روز ديگر پر صداتر ميشود. هر روز دشوارتر و تحمل ناپذيرتر. هر چه روزها ميگذرد، تن و جسم كوچك و نحيفتر ميشود. روزهاي آخر است. صدا كم و كمتر به گوش ميرسد. قامت پدر هر روز خميدهتر ميشود. ديگر حتي نميتواند از جايش بلند شود. جثهاش نحيفتر شده است. از آن همه موي مشكي و محاسن زيبا و بلند، امروز فقط و فقط تار مويي مانده است و بس… . اشكهايم مجال صحبت با او را نميدهد. اما دل او در كالبد تنش در تلاطم است. با چشمهايش ميگويد: «با من حرف بزن دخترم، روزهاي آخر پدر است! چيزي بگو زيباي من! نگاهم كن، خجالت نكش. چگونه به او بگويم كه تا چند روز ديگر حتي صداي من را هم ديگر نميشنود.»
داشت کوچهشان را آب و جارو میکرد. دو تا پسرهایش شهید شده بودند. وقتی پرسیدم چهکار میکنی؟ گفت «آب و جارو میکنم که بسیجیها که اومدن ببینند هنوز هستیم. ببینند پشتشون رو خالی نکردهایم»
پرسیدم وقتی پدرت شهید شد تو چند سالت بود؟
گفت: دوازده سال
گفتم: خاکش کجاست؟
گفت: دریا
یاد غواصان جنگ تحمیلی بخیر
برگي از دفتر خاطرات يك نوجوان رزمنده
عليرضا درودگري
شنيده بودم خدا حتي آرزوهاي بسيار بزرگ را هم برآورده ميكند، اما باورم نميشد. داستان برميگردد به سالهاي آخر جنگ، اوايل تابستان 66. كمسنوسال بوديم. هواي جنگ تو سر ما هم پيچيده بود. تو محله ما سالي چند تا كوچه اسمش عوض ميشد، كوچه ما هم شهيد زياد داشت و براي اينكه بين ما دوستداران شهدا دعوا نشود (شهدا كه با هم دعوا ندارند)، اسمش را گذاشتن «شهداي بومهن».
يادم است توي پادگان آموزشي كه بوديم، يك دفتر برداشته بودم، ميدادم دست بچهها تا نصيحتم كنند و خاطره بنويسند. ميخواستم بعد از اينكه اين برنامهها تمام شد، به همشون سر بزنم و يادي از گذشته كنيم.
خلاصه يك دفتر دويست برگ شد يادگار دورة آموزشي پنج، اردوگاه رزمي ـ آموزشي مردمي شرق تهران، تو دوران آموزشي اين دفتر تمام نشد. با خودم بردم منطقه، اونجا هم تو سنگر كنارم بود. تا يك وقت مناسبي پيدا ميكردم، ميدادم دست بچهها، بنويسن. خيلي جالبه، كاش ميتوانستم به شما هم شانش بدهم. شهيد جهانشاهي خطاط بود، البته اهل كشتي و فوتبال هم بود، او با خط نستعليق و نسخ حديثي برايم نوشته بود:
«قال علي عليهالسلام: التقي رئيس الاخلاق، تقوي رئيس اخلاق است».
حميده رضايي(باران)
كتابخانهمان بزرگ و غني است، دانشجويان و پژوهشگران زيادي براي استفاده از منابع به آنجا ميآيند. براي هر مبحث يك بخش مستقل كتاب دارد. قرآن، مهدويت، روانشناسي، سينما، ادبيات، اقتصاد، طب، نقاشي،… و يك بخش هم «دفاع مقدس».
حرف «شهيد كشوري» كه شد، با خودم فكر كردم مشكلي نيست، همين جا كتابي از زندگينامة او پيدا ميكنم و كار تمام است، اما…
كامپيوتر كتابخانه هيچ چيزي نشان نميدهد. نتيجة جستجويش براي كتابي دربارة «شهيد احمد كشوري» صفر است. «شهيد»ش را پاك ميكنم، فايدهاي ندارد. ميكنمش: «كشوري». چند كتاب نشان ميدهد، خوشحال ميشوم. ميروم سراغشان:
ـ كشوري، احمد رضا / اصول سياسي اسلام در…
ـ كشوري، احمد رضا / راههاي سعادت و…
ـ ابوالحمد، عبدالحميد / حقوق اداري ايران: استخدامهاي كشوري…
شهيد حشمتالله حيدري، از زبان همسرش
ـ تاريخ تولد: 24/9/1345
ـ كارمند مخابرات
ـ ازدواج با خانم صديقه باقري: ديماه 1372
ـ حضور در جبهه: هشت سال
ـ شهادت: 27 آبان 77، بيمارستان ساسان
(1)
من با خدا معامله كردم. از او خواستم محسن را، محسن سه سالهام را، از من بگيرد؛ ولي او برايم بماند، در كنارم باشد. سالهاي سال زندگي كنيم. تعجب ميكنيد، شايد خودخواهانه به نظر ميرسد. عشق مادر… اين عشق افسانهاي به فرزند… اما من دلم ميخواست او كنارم باشد. عاشق هم نبوديم، يك ازدواج سنتي با مراسم خواستگاري و آداب مخصوص به خودش، اما من عاشقش شدم.
(2)
ما يك خانواده هفت نفره ساكن زرينشهر بوديم. سال61 پدرم شهيد شد. زمستان آن سال سخت بود. يادم ميآيد داشتم آماده ميشدم به مدرسه بروم، كلاس اول ابتدايي بودم. سفرة صبحانه پهن بود. مادرم قوري و كتري را از روي علاءالدين پايين گذاشت كه در زدند، عمه و دختر عمهام وارد شدند. به دختر عمهام گفتم كجا ميخواهيد برويد؟ چرا لباسهاي بيرون را پوشيدهايد؟ مگر مدرسه نميآييد؟ اخمهايش را تو هم كشيد و گفت: مامانم گفته به كسي چيزي نگويم. خيلي دلم گرفت، توي حال خودم بودم كه صداي گريه مادرم بلند شد. يكي در حياط را ميزد. همسايه بود. ناصر را از مدرسه برگردانده بود. من و ناصر كه ده سال داشت، دو تا بچة بزرگتر بوديم و بقيه كوچكتر از ما… همه به گرية مادرم به گريه افتاديم. دورش را گرفتيم. با دلهره و نگراني نگاهش كرديم. پدر وصيت كرده بود در زادگاهش به خاك سپرده شود. يك ماشين گرفتيم و به «كاكلك» رفتيم. روز بهخاكسپاري برف سختي ميباريد. ما همه دور مادر را گرفته بوديم و گريه ميكرديم. هنوز وقتي از خاطرات آن روزها حرف ميزند، اشكش ميريزد. ميگويد تازه فهميدم به خانم زينب كبرا با يتيمهاي قد و نيمقدش چه گذشت!
سردار شهيد حميد رسولي:
چند صباحي است از آغاز جنگ تاكنون روحمان غمزده است؛ اما نه غم شكست، نه غم عزيز از دست رفته و نه غم ياران از دست داده، غم و حسرت ماندن است، غم فاسد شدن است، غم اجابت نشدن است، غم شهيد نشدن است، غم شرم است، و از همه بالاتر ترس از راه غير خدا رفتن است.
خداوندا، ميترسيم، ميلرزيم، وحشت داريم، خوفناكيم، گريانيم، غصه داريم، درد دل داريم، غفلت زدهايم، واماندهايم، مفلوك و بيچارهايم، ناتوانيم، فريادمان رسا نيست، ديگر عبادتمان از روي خلوص نيست، واي خداي بزرگ، نكند كه دل به دنيا بستهايم، و خودمان غافليم، عشق به اين معشوق عصيانزده و اين عروس شيطاني كه تا صبح با كسي به مهرباني به سر نبرد، ما را از عشق به لقايت باز داشت. ميترسيم زيرا ترس از فشار قبر داريم، ميلرزيم از لحظه حساب در روز مقدس موعودت، وحشت از آن داريم كه نكند نامه اعمالمان سياه باشد، خوفناك از آتش و زبانههاي جهنمت هستيم، گريان از فراق روي تو و آل محمد(ص)ايم، غصه از آن داريم كه با حسين(ع) محشور نشويم، درد دل به درگاه تو داريم كه شايد با التجاء و تضرع ما را اجابت كني، غافل از اعمال خود هستيم، زيرا اهميت زيادي براي واجبات و ترك محرمات قائل نيستيم و ناتوانيم چون شيطان ما را به هر سوي ميكشاند، فريادمان رسا نيست، زيرا حرفمان حرف دلمان نيست، حرف نفس است و غير تو.
پروردگار من، به نظرم ميايد در درگاه تو در روز محشر ايستادهام، آخر من چه دارم كه بگويم. … آنقدر دنيا ماتمسراست كه غصه در آن بيمعنا است. ماندن، گريه دارد، وحشتناكتر، ماندن همراه با گناه، غرور، عجب، تكبر، راهطلبي، غفلت و… است.
سلام بر تو که عند ربهم یرزقون شدی.
و سلام بر تو
ای آنکه در زمین گمنام شدی حالآنکه تو شهر آفاق ملائک گشتی .
راستش را بگو
که در نیمه شبهای تاریک خاکریز در گوش ارباب بی کفن مان چه نجوا کردی که این گونه تو را به سوی کوی خویش دعوت کرد .
راستش را بگو
ظهر عاشورا در میدان رزم و دفاع چگونه نمازگزاردی که ششماهه اباعبدالله تو را به مهمانی دائمی پدر فراخواند.
راستش را بگو
در مسلخ عشق چگونه از علم دین علمداری کردی که علمدار حسین جواز پرواز به سوی اوج زیبایی را برایت امضا کرد.
راستش را بگو
واسطه این همه لطف و رحمت به تو
چه بود ؟
که بود ؟
سید منیره موسوی - فارغ التحصیل سطح 2
نرگس قنبري
صداي قرآن ميآيد. آفتاب خود را جمع ميكند. حالا ميفهمم چرا عصرهاي جمعه، بابا به اينجا ميآمد. نسيم ملايمي ميآيد و برگهاي خشك روي قبرها را اين سو و آن سو ميبرد. آهي ميكشم.
كلمات جلوي چشمانم جان ميگيرند: «شهادت: روز هفده شهريور»، درست روز تولدم، جمعه سياه. روزي كه مامان براي خريد نان رفت و ديگر برنگشت. پس از رفتن مامان، بابا، هفده شهريور هر سال دو دسته گل قشنگ ميخريد و ميآيم قبرستان. عصرهاي جمعه هر وقت مامان را صدا ميزنم، شبها به خوابم ميآيد و شاخه گلها را ميآورد كه توي تاغچه بكارم.
امروز لاله قرمز آوردم؛ مثل همان لالههايي كه توي لوله تفنگ سربازهاي آن روزها بود. وقتي هفت ساله بودم و از مدرسه برميگشتم، سركي هم به گلفروشي سر خيابان ميكشيدم و از ديدن آن همه گل، غرق شادي ميشدم و دلم ميخواست همه را براي مامان ببرم. يادم ميآيد آن روز عصري كه كيفم را زير بغل گرفته بودم و از مدرسه ميآمدم، خيابان شلوغ بود و ماشينهاي زيادي كه سرنشينان آن همه نظامي بودند، خيابان را اشغال كرده بودند و ميشنيدم كه مردم ميگفتند: شاه آمده است. سربازها شاخههاي گل را به سوي ارتشيها ميانداختند و صداي «زنده باد شاه!» گوشهايم را كر ميكرد. سربازي يك لاله سرخ را توي دستم گذاشت و خواست كه آن را به شاه بدهم. سرباز كه سرش را برگرداند، آن را زير روپوشم پنهان كردم كه براي مامان ببرم. روبان قرمز از لابهلاي موهايم به زمين افتاد. بوي اسپند و گلاب در هوا پخش بود. فوارهها توي هوا چرخي ميخوردند و توي حوض وسط فلكه ميريختند. دلم ميخواست ببينم شاه چه شكلي است. جمعيت فشار ميآوردند و من نگران آن لاله زير روپوشم بودم كه پژمرده نشود. دلم ميخواست راه باز ميشد و هر چه زودتر آن سمت خيابان ميرفتم. دلم پر ميزد براي عروسك پشت ويترين؛ عروسكي كه چشمهاي عسلياش با آن مژگان بلندش هميشه برق ميزد. با دستهايم مردم را كنار ميزدم كه بتوانم از لابهلاي ماشينهاي نظامي به سرعت بگذرم، ولي باز به عقب هولم ميدادند و امان نميدادند. شاخههاي گل درون اتومبيل پرت ميشد و صداي جاويد شاه، گوشم را آزار ميداد. بي خود نبود كه بابا آن روز صورتش را چهار تيغه كرد و لباسهاي اتو كشيدهاش را به تن كرد و غرغر مامان هم بلند شد كه: «اين وسط چي به تو ميرسه؟ ….» مامان هميشه عكس شاه را كه بابا توي طاقچه گذاشته بود، پشت و رو ميكرد و زير لب ناسزا ميگفت.
صفحات: 1· 2