با شهادت او به راز بندگي الله رسيدم
شهيد حشمتالله حيدري، از زبان همسرش
ـ تاريخ تولد: 24/9/1345
ـ كارمند مخابرات
ـ ازدواج با خانم صديقه باقري: ديماه 1372
ـ حضور در جبهه: هشت سال
ـ شهادت: 27 آبان 77، بيمارستان ساسان
(1)
من با خدا معامله كردم. از او خواستم محسن را، محسن سه سالهام را، از من بگيرد؛ ولي او برايم بماند، در كنارم باشد. سالهاي سال زندگي كنيم. تعجب ميكنيد، شايد خودخواهانه به نظر ميرسد. عشق مادر… اين عشق افسانهاي به فرزند… اما من دلم ميخواست او كنارم باشد. عاشق هم نبوديم، يك ازدواج سنتي با مراسم خواستگاري و آداب مخصوص به خودش، اما من عاشقش شدم.
(2)
ما يك خانواده هفت نفره ساكن زرينشهر بوديم. سال61 پدرم شهيد شد. زمستان آن سال سخت بود. يادم ميآيد داشتم آماده ميشدم به مدرسه بروم، كلاس اول ابتدايي بودم. سفرة صبحانه پهن بود. مادرم قوري و كتري را از روي علاءالدين پايين گذاشت كه در زدند، عمه و دختر عمهام وارد شدند. به دختر عمهام گفتم كجا ميخواهيد برويد؟ چرا لباسهاي بيرون را پوشيدهايد؟ مگر مدرسه نميآييد؟ اخمهايش را تو هم كشيد و گفت: مامانم گفته به كسي چيزي نگويم. خيلي دلم گرفت، توي حال خودم بودم كه صداي گريه مادرم بلند شد. يكي در حياط را ميزد. همسايه بود. ناصر را از مدرسه برگردانده بود. من و ناصر كه ده سال داشت، دو تا بچة بزرگتر بوديم و بقيه كوچكتر از ما… همه به گرية مادرم به گريه افتاديم. دورش را گرفتيم. با دلهره و نگراني نگاهش كرديم. پدر وصيت كرده بود در زادگاهش به خاك سپرده شود. يك ماشين گرفتيم و به «كاكلك» رفتيم. روز بهخاكسپاري برف سختي ميباريد. ما همه دور مادر را گرفته بوديم و گريه ميكرديم. هنوز وقتي از خاطرات آن روزها حرف ميزند، اشكش ميريزد. ميگويد تازه فهميدم به خانم زينب كبرا با يتيمهاي قد و نيمقدش چه گذشت!
حرفهاي ناصر كاملاً درست بود. با خودم فكر كردم من و او يك وجه مشترك قوي داريم: با دردهاي زندگي خوب آشنا هستيم. پس با هم كه باشيم ميتوانيم درد را فراموش كنيم و تمام سعيمان اين باشد كه ديگري شاد و خوشحال زندگي كند.
(3)
شهركرد سرد است و زمستانهايش خيلي سخت، اما تابستانهايش بسيار سرسبز و تميزتر است و من و او خانهاي نوساز در محله ميرآباد را پسنديديم. خانه 250 متر بود. با حياطي بزرگ و دوطبقه كه بنا بود ما طبقه اول زندگي كنيم. قولنامه رهن و اجاره زود بسته شد و ديماه بعد از مراسم بسيار ساده عروسي زندگي من با حشمتالله شروع شد. شايد تقدير چنين ميخواست من با مرد مهرباني مثل او ازدواج كنم تا جاي خالي پدر را كه در كودكي از دست داده بودم، برايم پر كند. اندوه نداشتن پدر كه هميشه با من بود و به خاطر اينكه دلتنگيهايم دردي مضاعف نباشد بر شانههاي خسته مادرم اشكهايم در تنهاييها و يا شبها زير پتو مجال ريختن پيدا ميكردند. حالا او با مهرباني كه از اعماق وجودش برميخواست داشت ذره ذره درد نهفته اين سالها را پاك ميكرد.
كارمند مخابرات بود. صبح از خانه بيرون ميرفت تا بعد ازظهر كه برگردد، براي برگشتنش لحظهشماري ميكردم. وقتي ميآمد، از ريزهكارها و اتفاقاتي كه آن روز برايش افتاده بود برايم تعريف ميكرد.
با تولد محسن همه چيز خوب بود، بهتر شد. او عاشق زن و بچه بود. تقربياً بيشتر وقتش را با ما ميگذارند. شبها كه محسن گريه ميكرد، خودش آرامش ميكرد. به تمام قلقهاي بچه وارد شده بود و به من ميگفت الآن چه كار كنم تا آرام بگيرد. موقع خواب او را توي بغل ميگرفت و آنقدر ميچرخاندش و در گوشش شعر يا لالايي ميخواند يا گاهي با او حرف ميزد. خلاصه آنقدر زمزمه ميكرد تا محسن مست خواب ميشد و بعد با آرامش او را توي تختش ميگذاشت. در تمام پنج شش سالي كه كنارم هم بوديم، هيچ وقت نشد زندگيمان را با ديگران توي فاميل يا دوستانش مقايسه كرده باشيم. شايد اگر ميكرديم خيلي كمبودها داشت، اما هر دو طعم سختي و درد را چشيده و ياد گرفته بوديم قانع باشيم و اين شرايط راحتي و آرامش را با اين چيزها خراب نكنيم. تنها چيزي كه ناراحت و كجخلقش ميكرد، سردردهايش بود؛ سردردهايي كه هفتهاي يكي دو بار سراغش ميآمد و عصبي و كمطاقتش ميكرد. وقتي سردرد داشت من خيلي مراقب بودم چيزي نگويم كه حساسيتش را برانگيخته كند، چون زود از كوره درميرفت.
(4)
چند وقت بود علاوه بر سردردهاي گاهگاهش، سفيدي چشمانش زرد شده بود. هي ميگفتم چرا اينجوري شده برو دكتر… تا اينكه يك روز توي بازار موقع خريد يكدفعه گفت «صديقه انگار يك نخ توي چشمم است، خيلي اذيت ميشم. خم شد، من خوب توي چشمش را نگاه كردم، فوت كردم، گفتم نه توي چشمت كه چيزي نيست. صبح روز بعد كه از رختخواب بلند شد، گفت ديشب از بينيام، دهانم، گلويم آنقدر خون رفت. من خيلي هول كردم، گفتم تو را به خدا برو دكتر، با خودت اينجوري نكن. ظهر دو روز بعد، از آزمايشگاه آمد منزل. مادرم گفت چي شد آقا حشمت؟ گفت: نميدانم وقتي برگه آزمايش منو ديدند به هم نگاه كردند، بعد در گوشي حرف زدند و يكيشون گفت: فعلاً اصلاً پشت فرمان ماشين رانندگي نكن. مادرم گفت: يعني چه؟ خوب نگفتن چي شده؟ خندهاي كرد، خندهاي كه نارحتي و نگراني توش بود، اما ميخواست به بقيه بگويد كه مهم نيست. گفت فكر كنم حاج خانم سرطاني، چيزي گرفتم. مادرم زد پشت دستش و گفت خدا نكند، بلا دوره… من و محسن را با خودش نبرد. گفت ميروم دكتر بعد ميآيم دنبالتان. بين راه خيلي حالش بد ميشود و مستقيم ميرود منزل مادرش. ميگويد هيچ جا را نميبينم كه برادرش آقا آيتالله سريع رساندش بيمارستان شهركرد و آنجا بستري ميشود. همه چيز از همين جا شروع شد. در بيمارستان نتوانستند تشخيص بدهند چه اتفاقي برايش افتاده. برديمش اصفهان و از آنجا آزمايشهايش شروع شد.
آزمايش مغز استخوان، آزمايش ساعت به ساعت خون، M.R.I و… من ميفهميدم كه تمام سعياش را ميكند، حوصله به خرج ميدهد آرام باشد تا مراحل درمان انجام شود، اما از درون فشار زيادي را تحمل ميكرد. حساس شده بود. با كوچكترين حرفي بههم ميريخت. خلاصه بايد خيلي حواسمان ميبود كه نارحتش نكنيم. غروب پنچشنبه بود. يكي دو روزي ميشد كه از بيمارستان مرخص شده بود، اما استراحت داشت. كار كردن برايش غدغن شده بود. پلاكت خونش كه ميآمد پايين، دوباره بيمارستان بستري ميشد. نماز مغرب و عشا را كه خواند گفت: صديقه مفاتيحالجنان بياور با هم كميل بخوانيم. مفاتيح را جلويش گذاشتم و منتظر شدم. كمي مكث كرد و گفت: بخوان. گفتم شما بخوان. گفت نه نميتوانم. و من شروع كردم. دعا كه تمام شد همانطور نشسته از سر سجاده رفت عقب و به پشتي تكيه كرد. بعد نگاهم كرد. نگاهش خسته بود و مستأصل. چند لحظه هر دو ساكت بوديم. بعد شروع كرد به صحبت: از بيمارستان كه رفتم خونه خواهرم، توي يك اتاق تنها بودم. براي خودم زيارت عاشورا خواندم. خيلي گله كردم از امام حسين(ع)… از خدا… من كه بيشتر دوستهام شهيد شده بودند، من كه اينقدر آرزوي شهادت داشتم… من كه اينقدر از تو خواسته بودم… گريه امانش را بريد. من هم به گريه افتادم. سعي كردم جلوي خودم را بگيرم. نگاهم را از صورتش دزديدم و به گلهاي قالي خيره شدم و او ادامه داد… حالا بايد اينطور توي بستر بيماري ذرّه ذرّه آب بشم و منتظر مرگ بمانم. اون موقع هيچ كس نميدانست بيماري او از آثار شيميايي است. من با بغض گفتم: اولاً ديگه هيچ موقع از مرگ حرف نزن، تو خوب ميشي؛ دوماً، خدا و امام حسين(ع) خوب ميدانند تو با چه نيتي رفتي جبهه، كارَت بي اجر نميماند…
حرف مرا بريد و با تشر و صداي بلند در حالي كه گريه ميكرد گفت: من اين حرفها حاليم نميشه! من فقط آرزو داشتم شهيد بشم…
در حالي كه زبانم بند آمده بود… هاج و واج نگاهش كردم و ديگر چيزي نگفتم.
راستش را بگويم دلم ريخت پايين، ته دلم خالي شد. زندگي شاد و شيرينم را ميديدم كه چهطور مثل يك قطعه يخ ذرّهذرّه با حشمتالله آب ميشود. روزهاي سختي در پيش بود و من نميخواستم اين واقعيت را قبول كنم. درست مثل بچههايي كه ميدانند غروب شده و شب نزديك است. اما باز بهانهاي براي ديرتر نوشتن مشقهايشان پيدا ميكند و من تا روزي كه حشمت شهيد شد، همين حال را داشتم و او نگرانم بود.
(5)
شايد اگر تغييرات او را بعد از اينكه فهميد بيمارياش به خاطر آثار شيميايي بوده نميديدم، هيچ وقت باور نميكردم بين مرگ و شهادت اين قدر فاصله هست. حس ما تغيير نكرده بود. من، مادرش و برادرش. ما در هر صورت داشتيم او را از دست ميداديم و نميخواستيم اينطور باشد، اما او آرام گرفته بود، آرامشي عجيب! سه چهار ماهي از مريضياش ميگذشت. خيلي درد ميكشيد. شبها نميخوابيد. اما ديگر شكايتي نداشت. با محبتهاي بياندازه ديگران (اين را بخور، اين را بپوش و…) از كوره در نميرفت و به همه اين فرصت را ميداد كه به او محبت كنند. اين همه آرامش و رضايت او بيشتر مرا نگران ميكرد. يك روز خواهرش به من تلفن كرد و گفت: «صديقه جان كسي را به ما معرفي كردند كه دعا ميخواند. ميگويند دعايش گيرا است. درد را تسكين ميدهد. من و مادر جرئت نميكنيم به حشمتالله بگوييم. به حرف تو بيشتر گوش ميدهد. باهاش صحبت كن. من از خدا خواستم. شروع كردم مقدمهچيني: آره، ميگويند خيلي آدم درستي است. تا حالا به خيليها كمك كرده و… اما او قبول نميكرد. ميگفت من درد ندارم. گفتم يعني چه؟ براي همين در عرض سه ماه وزنت نصف شده، يك نگاه توي آينه به خودت بينداز…، حرفم را ادامه ندادم. رفتم كنارش نشستم، با مهرباني نگاهش كردم و گفتم «به خاطر من و محسن قبول كن» و او مثل كودكي مطيع سر تكان داد.
روز بعد برادرش همراه مادر و خواهرش، مرد دعاخوان را آوردند. او و حشمتالله رفتند توي يك اتاق و ما همه توي حال منتظر مانديم. بعد از نيم ساعت ديدم هر دو با هم از اتاق آمدند بيرون. مرد به شدت عصباني بود و زير لب زمزمه ميكرد: من كه خودم نيامدم. از من خواستند. خواهش كردند. و حشمتالله پشت هم ميگفت «بفرماييد آقا! بفرماييد!» آن مرد كه رفت، برادرش آقا آيتالله دستش را گرفت و آوردش توي اتاق و گفت «چي شد؟» با دلخوري گفت «به اسم دعا ميخواست مرا هيپنوتيزم كند… ميخواست مرا بخواباند، اگر نميفهميدم…» برادرش سر تكان داد و با حوصله گفت «خوب اينكه اشكالي ندارد، چند وقت است از شدت درد و خونريزي نخوابيدي؟ يك دوازده ساعت خواب راحت سرحال ميآوردت».
با حرف برادرش يك دفعه از كوره در رفت و با صداي بلند گفت «چرا شماها دست از سر من برنميداريد؟ چرا نميخواهيد بفهميد؟ چرا منو درك نميكنيد؟ چند بار بگم من شفامو گرفتم. من خودم از خدا خواسته بودم. بگيد شماها دنبال چي هستيد؟ خدا به من منت گذاشته، نميتونم شكرشو به جا بيارم. اگه در اين حال منو ببره من لذت ميبرم. از گلوم خون مياد، من لذت ميبرم. از دماغم خون مياد، من لذت ميبرم كه شب تا صبح درد ميكشم و با ياد خدا تا صبح چشمم روي هم نميره. اينها را ميگفت و اشك ميريخت. همه به گريه افتاديم و سكوت كرديم.
يكي دو روز از اين ماجرا گذشت. داشتم توي آشپزخانه آشپزي ميكردم و او توي درگاه آشپزخانه ايستاده بود و براي من تعريف ميكرد چهطور فهميد آن مرد قصد دارد او را هيپنوتيزم كند. يك دفعه ديدم ساكت شد. برگشتم نگاهش كردم ديدم به حالت سجده وسط حال است. رفتم توي حال بالاي سرش و گفتم چي شده حشمت؟ چه كار ميكني، با صداي لرزان و گريه بلند بلند صدا ميزد «يا فاطمه زهرا… خانم جان» و مثل باران اشك ميريخت. كنارش زانو زدم و دستم را روي شانهاش گذاشتم و گفتم «حشمت بگو چي شده؟ تو رو خدا حرف بزن!» بدون اينكه از سجده برخيزد گفت «صديقه… صديقه… شفاتو ازش بخواه… شفاتو بخواه» چند بار پشت هم اين را به من گفت و من هاج و واج بالاي سرش ايستاده بودم. اين حال شايد پنج دقيقه طول كشيد. بعد سرش را بلند كرد، چشمان اشكآلود و غضبناك به من نگاه كرد و گفت «رفت… رفت… چرا شفاتو ازش نخواستي؟ … چرا بهش سلام نكردي؟ …» چند وقت ميشد كه كمرم خيلي درد ميكرد و يكي دو تا دكتر رفته بوديم. خيره خيره نگاهش كردم. خيلي ترسيده بودم. با خودم گفتم خدايا… شوهرم مريض بود، ديوانه هم شد… يك لحظه فكر نكردم شايد خانم… شايد او كسي را ميبيند كه من نميبينم. شايد او وجود كسي را درك ميكند كه من نميكنم… فقط فكر ميكردم او ديوانه شده و دچار ترس شده بودم. آن قدر از دست بيتفاوتي من عصباني بود كه احساس كردم الآن است كه بلند شود و مرا بزند. به خاطر همين سرش داد كشيدم «بسه ديگه! يه كمي آروم بگير!… تو كه منو كشتي!…» تا اين كلمات از دهان من خارج شد،… سرش را پايين انداخت و يك دفعه ساكت شد. سرش را بين دستهايش پنهان كرد و ديگر چيزي نگفت. فهميدم هوش و حواسش كاملاً متوجه اين هست كه چه ميگويد و چه ميكند. او فقط ميخواست مرا متوجه آنچه حس ميكرد بكند و من خيلي دور بودم. خيلي دور از وجود پاك و دردمند او كه حجابها برايش كنار رفته بود.
(6)
هر روز داشت حالش بدتر ميشد و دلهره و نگراني من بيشتر. شب و روز دعا براي او چنان مرا با خدا مأنوس كرده بود كه شك نداشتم شفايش را خواهم گرفت. خدا به اين دل شكسته من نظر ميكند. به داغي كه در هفت سالگي با شهادت پدرم بر دلم نشست و حالا هراس و وحشت اينكه محسن در چهار سالگي طعم تلخ آن را بچشد، شبها خواب را از چشمهايم ميربود. من با حضرت رقيه راز و نيازها كرده بودم. با تمام وجود دلم شكسته و اشكم ريخته بود. ميگفتم «خانم… خانم كوچولو شما هم مثل محسن من در كودكي در سن خيلي كم پدرت را از دست دادي، پس ميداني درد بيپدري را… تو كمكم كن!… تو به ما نظر كن!»
حس قلبيام كافي نبود. راضيام نميكرد كه واقعاً شفاي او را گرفتهام. شب و روز، مثل پرندههاي توي قفس، خودم را به آب و آتش ميزدم. دلم ميخواست خوابي، سخني، نشانهاي مرا به يقين قلبي برساند. وقتي به زندگيام نگاه ميكردم همه چيز در آن گم و نامعلوم بود و من سرگردان، كه آيندهام چه ميشود، زندگيام، شوهرم، بچهام…
هر دعايي توي مفاتيح براي خواب ديدن بود، خواندم. هر چه ديگران گفتند بايد براي آمادگي روحي انجام بدهي تا خواب ببيني، انجام دادم. اما خواب نديدم.
حالا فاصله خونريزيهايش آن قدر كم شده بود كه كنار سجادهاش يك ظرف ميگذاشتم هر بار كه به سجده ميرفت، خونابه توي ظرف خالي ميكرد. نمازهايش، با حال مريضي كه داشت، طولانيتر شده بود. صد بار ذكر «الحمدالله» شايد يك ساعت يا گاهي بيشتر طول ميكشيد. اين همه آرامش و طمأنينهاي كه پيدا كرده بود، بيشتر نگرانم ميكرد.
در يكي از دفعاتي كه برادرش براي معالجه به تهران، بيمارستان ساسان، بردش، يك تكه نبات دعا خوانده شده به من داد. هر چه كردم نبات را نخورد. گفت من بارها به شما گفتم من شفا گرفتهام. اين نبات را به يك بيمار كه چشم انتظار شفا و توجه پروردگار است بدهيد.
زنگ زدم دفتر آيتالله خامنهاي… با حال گريه گفتم شوهر من شيميايي است. الآن بيمارستان ساسان بستري است… من هيچي نميخوام… فقط تو را به خدا بگوييد آقا بروند بالاي سرش، شايد شفا بگيرد. دست ايشان شفا است، مردي كه پشت تلفن بود گفت «خانم من حالا شما را درك ميكنم. آقا هميشه سر نمازهايشان براي جانبازان شيميايي دعا ميكنند. حتماً خاصاً اسم همسرتان را به ايشان خواهيم گفت.»
يك هفته با مادرش به مشهد رفتيم، توي دلم اميدوار بودم، شايد آقا نظري… حالا هر چه ميگفتيم بدون اعتراض گوش ميكرد. انگار ميدانست تلاشهاي ما تغييري در مشيت الهي و خواست او به وجود نميآورد. غروب روز دوم حشمتالله با مادرش رفتند حرم، من چون محسن خواب بود نرفتم. اتاق نيمه تاريك شده بود. و من تنها بودم. بياختيار سر سجاده نشستم و به حالت سجده خيلي گريه كردم. از اينكه نميدانستم چه اتفاقي دارد برايم ميافتاد. يا بهتر است بگويم ميدانستم ولي نميخواستم باور كنم. به شدت دلتنگ بودم. گفتم خدايا من تحملم تمام شده. تو به من بگو چه كار كنم؟ خودت گفتي اگر ميخواهيد من با شما صحبت كنم، قرآن بخوانيد. من با تمام وجود محتاجم كه تو با من صحبت كني. نيت كردم و قرآن را باز كردم. آن روزها با اينكه خيلي سخت بود، اما الآن با تمام وجود آرزو ميكنم كاش باز هم در آن موقعيتها قرار بگيرم. دردي كه دلم را پر كرده بود باعث نزديكيام به پروردگار ميشد. متن مستقيم آيه اين بود «وصبروا انالله معالصابرين» وقتي آيه را ديدم خشكم زد. آرامشي عجيب گرفتم… با خودم گفتم خدا اين را از من ميخواهد. خدا ميگه بايد بيتابي نكنم و صبور باشم. اين خواسته مادر و ديگران نيست. خواستة اوست…
شش ماه از مريضياش ميگذشت. دوست، آشنا و فاميل به ديدنش ميآمدند. تقريباً هر روز صبح و بعد از ظهر مهمان داشتم. هر وعده برايش بايد غذاي تازه آماده ميكردم. دكتر غدغن كرده بود غذاي ظهر را شب گرم كنم بخورد. هيچ نوع ميكروبي نبايد وارد بدنش ميشد. محسن هم بود كه مدام بيتابي ميكرد و بايد حتماً به او توجه ميكردم. آن قدر دور و برم شلوغ بود كه نميفهميدم چه اتفاقي دارد برايم ميافتد. زندگيام چقدر تغيير كرده…
بدنش خيلي ضعيف شده بود. نميتوانست غذا بخورد. داروهايش را نميخورد. و من با اصرار ميخواستم كه بخورد. به من حق بدهيد كه توقع داشتم او براي زنده ماندن تلاش كند. ما با قوانين اين جهاني با او رفتار ميكرديم. در مقابلش وظايفي داشتيم. دادن به موقع داروهايش، بيمارستان بردن، رسيدگي به غذا و بهداشتش، اما او بيميل نبود ما هم مثل خودش تن به خواست الهي بدهيم و راحتش بگذاريم.
چند روزي بود كه پلاكتش خونش آمده بود پايين. برادرش بردش تهران، چند روزي از بستري شدنش در بيمارستان ساسان ميگذشت كه من رفتم تهران، يكي از عكسهاي قشنگ محسن را كه ميخنديد قاب گرفتم. وقتي با هم حال و احوال ميكرديم، قاب را با اشتياق درآوردم، مطمئن بودم خوشحال ميشود، او هيچ كس را به اندازه محسن دوست نداشت. خنديدم و گفتم اين را براي تو آوردم، بگو كجا بزنم. سرش را از من و قاب برگرداند و گفت «اينو ببر!» به زحمت جلو اشكهايم را گرفتم و گفتم «آوردم كه وقتي دلت براش تنگ ميشه، نگاهش كني». انگار اصلاً نشنيد من چي گفتم. خيلي ناراحت شدم و با خودم گفتم چهقدر نسبت به محسن بياهميت شده. تازه بعد از شهادتش فهميدم كه از همه چيز دل بريده بود و ديگر نميخواست خودش را پايبند به دنيا كند.
(7)
«دليل خلقت انسان، عبوديت، بندگي پروردگار و ابتلا و آزمايش است. و انساني را ميتوان متمدن ناميد كه به اين سه اصل رسيده باشد، والا انسان هرچه به ظاهر مترقي باشد، باز عقبمانده خواهد بود.» روزي كه خبر شهادتش را آوردند، باورم نميشد. گفتم امكان ندارد، من ديشب تا صبح دعا خواندم. نماز حضرت رسول(ص) خواندم، چه طور ممكن است…
من از پا درآمدم… تسليم شدم. شايد اگر حشمتالله را از من نميگرفتند، هيچ وقت معناي بندگي، ابتلا و آزمايش را در زندگيام اگر طولاني هم ميبود، به اين وضوح درك نميكردم. من پروردگارم را با شهادت حشمتالله با تمام وجود درك كردم و تسليمش شدم.
شايد اگر تغييرات او را بعد از اينكه فهميد بيمارياش به خاطر آثار شيميايي بوده نميديدم، هيچ وقت باور نميكردم بين مرگ و شهادت اين قدر فاصله هست. حس ما تغيير نكرده بود. من، مادرش و برادرش. ما در هر صورت داشتيم او را از دست ميداديم و نميخواستيم اينطور باشد، اما او آرام گرفته بود، آرامشي عجيب!
با حرف برادرش يك دفعه از كوره در رفت و با صداي بلند گفت «چرا شماها دست از سر من برنميداريد؟ چرا نميخواهيد بفهميد؟ چرا منو درك نميكنيد؟ چند بار بگم من شفامو گرفتم. من خودم از خدا خواسته بودم. بگيد شماها دنبال چي هستيد؟ خدا به من منت گذاشته، نميتونم شكرشو به جا بيارم. اگه در اين حال منو ببره من لذت ميبرم. از گلوم خون مياد، من لذت ميبرم. از دماغم خون مياد، من لذت ميبرم كه شب تا صبح درد ميكشم و با ياد خدا تا صبح چشمم روي هم نميره. اينها را ميگفت و اشك ميريخت. همه به گريه افتاديم و سكوت كرديم.
هر روز داشت حالش بدتر ميشد و دلهره و نگراني من بيشتر. شب و روز دعا براي او چنان مرا با خدا مأنوس كرده بود كه شك نداشتم شفايش را خواهم گرفت. خدا به اين دل شكسته من نظر ميكند. به داغي كه در هفت سالگي با شهادت پدرم بر دلم نشست و حالا هراس و وحشت اينكه محسن در چهار سالگي طعم تلخ آن را بچشد، شبها خواب را از چشمهايم ميربود.
حالا فاصله خونريزيهايش آن قدر كم شده بود كه كنار سجادهاش يك ظرف ميگذاشتم هر بار كه به سجده ميرفت، خونابه توي ظرف خالي ميكرد. نمازهايش، با حال مريضي كه داشت، طولانيتر شده بود. صد بار ذكر «الحمدالله» شايد يك ساعت يا گاهي بيشتر طول ميكشيد. اين همه آرامش و طمأنينهاي كه پيدا كرده بود، بيشتر نگرانم ميكرد.
گفتم «آوردم كه وقتي دلت براش تنگ ميشه، نگاهش كني». انگار اصلاً نشنيد من چي گفتم. خيلي ناراحت شدم و با خودم گفتم چهقدر نسبت به محسن بياهميت شده. تازه بعد از شهادتش فهميدم كه از همه چيز دل بريده بود و ديگر نميخواست خودش را پايبند به دنيا كند.
نشریه امتداد - ش 12