سرفهها تمامي ندارد
حديث السادات حسيني
راست ميگويند آنها كه سفر كردند و بر بال ملائك نشستهاند چقدر دلشادند. اما اي عزيزان سفر كرده، معرفتي كنيد و دست همسنگران خود را رها نكنيد. آنها در ميان مردم در ميدان مين زندگي ميكنند. با نور معرفت خويش معبري بگشاييد و راه بهشت را روشنتر كنيد.
سرفهها تمامي ندارد. هر روز از روز ديگر پر صداتر ميشود. هر روز دشوارتر و تحمل ناپذيرتر. هر چه روزها ميگذرد، تن و جسم كوچك و نحيفتر ميشود. روزهاي آخر است. صدا كم و كمتر به گوش ميرسد. قامت پدر هر روز خميدهتر ميشود. ديگر حتي نميتواند از جايش بلند شود. جثهاش نحيفتر شده است. از آن همه موي مشكي و محاسن زيبا و بلند، امروز فقط و فقط تار مويي مانده است و بس… . اشكهايم مجال صحبت با او را نميدهد. اما دل او در كالبد تنش در تلاطم است. با چشمهايش ميگويد: «با من حرف بزن دخترم، روزهاي آخر پدر است! چيزي بگو زيباي من! نگاهم كن، خجالت نكش. چگونه به او بگويم كه تا چند روز ديگر حتي صداي من را هم ديگر نميشنود.»
كپسول اكسيژن تمام شد. شب است و تاريكِ تاريك. ستارهها سو سو ميكنند. اما در دل تاريك و بيصداي شب، صدايي به گوش ميرسد: «خِس … خِس» انگار گوسفندي را ذبح ميكنند. كمي دقيقتر شدم. از داخل اتاق است. همراه صداي خِس خِس، صداي گرية زني نالان ميآيد. با خود گفتم: «خداي من اين كيست كه در اين دل شب مادرم زهرا(س) را با اين سوز صدا ميزند؟!» داخل اتاق شدم. نگاه كردم، زني در تاريكي شب تكيه بر ديوار نشسته است. اشكهايش جاري است. صدايش در نميآيد. عكسي بالاي سر اوست: مردي قوي هيكل، پرصلابت، استوار؛ و كنارش صاحب همان عكس، اما نحيف و زار و خسته، مردي كه بوي شهادت ميدهد، بر روي رختخوابي به رنگ دلش سفيد آرميده است. نگاهش كردم. صدايش زدم: «بابا!…» در دلم ترسي عجيب داشتم. نكند جوابم را ندهد؟! … دوباره صدا كردم «… بابا! …» به آرامي و به سختي چشمهاي خستهاش را گشود… نگاهش كردم، او هم مثل هميشه نگاهم كرد، اما اين بار خستهتر …. در انتهاي چشمانش غمي بزرگ ديدم. خيلي وقت است كه از صميميترين دوستانش جدا شده است…
دقيقتر شدم. كنار گوشة چشمش اشكي آمادة سرازير شدن بود با بوي باروت و خمپاره …. يكباره بوي عطري آمد و نسيمي. بوي عطر ياس بود. حواسم را جمع كردم، در كنار پدر نشستم و براي آخرين بار خوب نگاهش كردم.
دستانم را گرفت و بوسيد و گفت: «عزيز دلم، ميوة دلم، مادرت را اول به خدا و دوم به تو ميسپارم.» به بابا گفتم: «فرمانده! پس من چي؟» گفت: «تو را هم به خدا ميسپارم!» آرام و آهسته با كولهباري از ايمان و چشمهايي هميشه خسته و نمناكش را بست و رفت و رفت….
و من ماندم و غريبي و اسم يتيمي…. به همراه بابا كم كم بوي عطر ياس هم پر كشيد و رفت…. آسمان را نگاه كردم، ستارهاي نبود كه چشمك نزند. از گوشهاي از آسمان صداي خنده ميآمد.
نگاه كردم، دستان هميشه گرم بابا در دستهاي گرم حديث سرد شده بود. آن وقت بود كه فرياد زدم: «بابا!…» جوابي نيامد. دوباره گفتم: «بابا جان!…» باز هم صدايي نيامد. گفتم: «بابا جان! جان رقيه اباعبدالله نگاهم كن.» صدايي نيامد….
به آسمان نگاه كردم، به همان جايي كه صداي خنده ميآمد. همة ستارهها مثل انسانهايي شده بودند كه لباس خاكي بسيجي به تن داشتند. همگي دست در دستان بابا به سمت بهشت پرواز كردند.
و من ماندم با كولهباري از غمها و يك يادگاري: چفيهاي پر از لختههاي خون و پلاكي و يك سربند به نام زيباي «يا فاطمه الزهرا(س)».