يك باغچه لاله زرد و سرخ
نرگس قنبري
صداي قرآن ميآيد. آفتاب خود را جمع ميكند. حالا ميفهمم چرا عصرهاي جمعه، بابا به اينجا ميآمد. نسيم ملايمي ميآيد و برگهاي خشك روي قبرها را اين سو و آن سو ميبرد. آهي ميكشم.
كلمات جلوي چشمانم جان ميگيرند: «شهادت: روز هفده شهريور»، درست روز تولدم، جمعه سياه. روزي كه مامان براي خريد نان رفت و ديگر برنگشت. پس از رفتن مامان، بابا، هفده شهريور هر سال دو دسته گل قشنگ ميخريد و ميآيم قبرستان. عصرهاي جمعه هر وقت مامان را صدا ميزنم، شبها به خوابم ميآيد و شاخه گلها را ميآورد كه توي تاغچه بكارم.
امروز لاله قرمز آوردم؛ مثل همان لالههايي كه توي لوله تفنگ سربازهاي آن روزها بود. وقتي هفت ساله بودم و از مدرسه برميگشتم، سركي هم به گلفروشي سر خيابان ميكشيدم و از ديدن آن همه گل، غرق شادي ميشدم و دلم ميخواست همه را براي مامان ببرم. يادم ميآيد آن روز عصري كه كيفم را زير بغل گرفته بودم و از مدرسه ميآمدم، خيابان شلوغ بود و ماشينهاي زيادي كه سرنشينان آن همه نظامي بودند، خيابان را اشغال كرده بودند و ميشنيدم كه مردم ميگفتند: شاه آمده است. سربازها شاخههاي گل را به سوي ارتشيها ميانداختند و صداي «زنده باد شاه!» گوشهايم را كر ميكرد. سربازي يك لاله سرخ را توي دستم گذاشت و خواست كه آن را به شاه بدهم. سرباز كه سرش را برگرداند، آن را زير روپوشم پنهان كردم كه براي مامان ببرم. روبان قرمز از لابهلاي موهايم به زمين افتاد. بوي اسپند و گلاب در هوا پخش بود. فوارهها توي هوا چرخي ميخوردند و توي حوض وسط فلكه ميريختند. دلم ميخواست ببينم شاه چه شكلي است. جمعيت فشار ميآوردند و من نگران آن لاله زير روپوشم بودم كه پژمرده نشود. دلم ميخواست راه باز ميشد و هر چه زودتر آن سمت خيابان ميرفتم. دلم پر ميزد براي عروسك پشت ويترين؛ عروسكي كه چشمهاي عسلياش با آن مژگان بلندش هميشه برق ميزد. با دستهايم مردم را كنار ميزدم كه بتوانم از لابهلاي ماشينهاي نظامي به سرعت بگذرم، ولي باز به عقب هولم ميدادند و امان نميدادند. شاخههاي گل درون اتومبيل پرت ميشد و صداي جاويد شاه، گوشم را آزار ميداد. بي خود نبود كه بابا آن روز صورتش را چهار تيغه كرد و لباسهاي اتو كشيدهاش را به تن كرد و غرغر مامان هم بلند شد كه: «اين وسط چي به تو ميرسه؟ ….» مامان هميشه عكس شاه را كه بابا توي طاقچه گذاشته بود، پشت و رو ميكرد و زير لب ناسزا ميگفت.
صفحات: 1· 2