احساس ميكردم كه مامان روبهرويم نشسته، لبخند ميزند و ميگويد: همه چيز تموم شده، ديگر حرص نخور؟
نگاهش كردم، چشمانش برق ميزد. با علفهاي كنار سنگ قبر بازي ميكرد. لاله قرمز را توي دستش گذاشتم، آن را به صورتش چسباند و گفت: بوي لالههاي آن روزها را ميدهد.
گفتم: مامان اون عروسكه يادته؟ هموني كه هر وقت نشونت ميدادم، ميگفتي: پناه بر خدا، عروسكهاشون هم لخت و پتياند… . چند دست لباس برايش دوختي، ولي بابا نگذاشت به آنجا برسد كه لباسها را تنش كنم، آن را آتش زد و گفت: عروسك مثل بت ميماند، حرام است. آن روز چقدر گريه كردم. و تو با تكهپارچهها و كمي پنبه يك عروسك برايم درست كردي، ولي من فقط آن را ميخواستم؛ آن عروسك پشت ويترين را، كه ماهها براي خريدنش صبر كرده بودم. داغش به دلم ماند. براي اينكه حرص بابا را در بياورم، براي عكس شاه سيبيل و دو گوش دراز گذاشتم.
شانههاي مامان ميلرزيد، انگار خندهاش گرفته، صدايش ميآيد كه ميگويد: پاشو برو خونه، بابايت منتظره!
صداي اذان تو گوشهايم پيچيد. غروب شده بود، بوي گلاب ميآمد، به عقب برگشتم، زني نشسته بود و شيشه گلاب را روي سنگ قبر پسر سيزده سالهاش ميريخت، روي سنگ قبر او هم نوشته بود: «شهادت: هفده شهريور.»
آن روز عصر هم بوي گلاب، خيابان را برداشته بود. وسط خيابان گير افتاده بودم، يكي از ارتشيها چند تا شكلات برايم انداخت. صورتم را برگرداندم، از هر كسي كه لباسش مثل شاه بود بدم ميآمد.
شكلاتها را با پا، زير ماشينها پرت كردم، دنبال راه فرار ميگشتم كه بازويم سوخت، نيشگون پدر بدجوري بود، به نفس نفس افتادم. پدر با لبهايش بازي ميكرد و شكلاتش را در دهانش ميچرخاند. با حرص تمام گفت: «اين وسط وول ميخوري كه چي بشه؟» چند شاخه گل توي دستش بود، دو تاي آنها را توي دستم گذاشت و گفت: هر وقت گفتم، پرتاب كن توي آن اتومبيلي كه ميآيد، فهميدم كه شاه دارد ميآيد، گفتم: «بابا تو هم بيا اون عروسكه را ببين.» با خشم نگاهم كرد، گلها را به سرعت توي كيفم گذاشتم و از لابهلاي ماشينها مثل برق گذشتم. به طرف مغازه رفتم. لبهاي عروسك يكور بود، انگار بغض گرفته بود. در مغازه بسته بود و فروشنده روي پله نشسته بود و تخمه ميخورد و پوستهايش را كف پيادهرو پرت ميكرد و با چشمان گشادش، خيابان و ارتشيها را نگاه ميكرد، شاه نزديك شده بود.
همه سربازها و افسران سلام نظامي ميدادند و پدر را ميديدم كه گلها را به طرف اتومبيل شاه ميانداخت و صداي «جاويد شاه» او با جمعيت همراه شد و در گوشهايم تابي خورد و سرم سوت كشيد. گوشهايم را گرفتم. عروسك هم عصباني بود، دلم ضعف ميرفت براي آن نگاه عسلياش. روبهروي فروشنده ايستادم و پرسيدم: قيمتش چقدر است؟ نگاه بي رمقي به من انداخت و گفت: وقت گير آوردي بچه؟ اگر ميدانست كه چه روزها به خاطر آن ساعتها پشت ويترين ايستادهام و نگاهش كردهام… . باز گفتم: «آقا، چقدر؟» نگذاشت حرفم تمام بشود، هولم داد عقب، خوردم به ديوار، گل لاله از زير روپوشم به زمين افتاد و زير پاهاي سنگين مردم له شد. آن شب تا صبح خواب عروسك را ميديدم، مطمئن بودم كه بابا هم تا صبح خواب شاه را ميديد و مامان …
- صداي مامان ميآيد: من هم تا صبح خواب تو را ميديدم. لاله قرمز را به طرفم گرفت و گفت: بگذار كنار گلها توي باغچه، ديگه برو پدرت منتظره! نفسي كشيدم، مامان رفته بود. پروانهاي روي مزار مامان اين سو و آن سو ميپريد. آن روز هم كه مامان رفت و ديگر برنگشت، پس از رفتن مامان، پدر سيگار ميكشيد، سينهاش دائم خس خس ميكرد. دكتر كشيدن سيگار را براي قلبش مثل سم ميدانست، ولي گوش پدر بدهكار نبود و كنار باغچه مينشست و دود سيگارها را حلقه حلقه بيرون ميفرستاد و به لالههاي قرمز نگاه ميكرد. يك روز عصر كه از مدرسه ميآمدم، ديدم آلبوم تمبر و آلبوم اسكناسهايي را كه عكس شاه روي همه آنها خودنمايي ميكرد، پدر وسط حياط گذاشته و آتش زده بود.
سردم شده بود، با مامان خدا حافظي كردم. قدمهايم روي سنگهايي كه كلمه سرخ «شهادت» بر همه آنها به چشم ميخورد، به كندي جلو ميرفت. دلم ميخواست سرم را روي شانههاي پدر بگذارم و اشك بريزم، براي آن سالهايي كه به جاي مادر نوازشم ميكرد.
- بوي گل ياس ميآمد. درختهاي ياس دو طرف مزار شهدا را گرفته بودند؛ شهداي انقلاب و شهداي جنگ. سالهاي اول جنگ كه پدر به جبهه رفت، مادر بزرگ، هر شب از آن روزهاي انقلاب و راهپيماييها و تظاهرات برايم ميگفت. از بچههايي كه توي جبههها ميجنگند و ايثار ميكنند.
در را باز كردم، سكوت سنگيني خانه را گرفته بود. لامپ اتاق پدر روشن بود. از پنجره نگاهي كردم، روي سجاده مادر نشسته بود و تسبيح لابهلاي انگشتانش آويزان بود. روي طاقچه، عكس مادر كنار قاب عكس امام نگاهم ميكرد، هر دو لبخند ميزدند. صداي مامان توي گوشم پيچيد: مواظب پدرت باش! كنار پدر نشستم، سرش روي شانههايش خم شده بود و نگاهش در نگاه مادر گره خورده بود. لبخند كمرنگي گوشه لبانش ماسيده بود، تاپ تاپ قلبش نميآمد، پيشانياش سرد بود، سرد سرد. لبخند مادر پررنگتر شده، حتماً از آمدن پدر خوشحال بود. حتما پدر امشب راحتتر ميخوابد.
صداي مادر ميآمد، قدري گرفته بود «امام، پدر همه شماست، بايد قول دهي هيچ وقت او را تنها نگذاري؟»
عكس امام را روي سينهام فشردم، صداي مهربان او ميآمد: «ما به پشتيباني اين ملت احتياج داريم.»
دستي روي صورت امام كشيدم و زير لب گفتم: «پشت جبهه به كمك ما نياز دارند. شما هم بايد كمك كني.» اشكهايم روي قاب عكس امام ميريخت، چشمهاي امام برق ميزد. يه جور ميگفت كه موفق ميشوم.
- پدر را به پشت خواباندم، بالاي سرش قرآن خواندم. صداي تلاوت قرآن نيز از دورها ميآمد، شايد شهيد ديگري ميآمد و حجله ديگري روشن ميشد.
صورتم را به پنجره چسباندم، پنجره را بخار گرفت. لالههاي باغچه همراه با نسيم، تكان ميخوردند. لالههاي قرمز و لالههاي زرد، باغچه را پر كرده بود. بايد به آنها برسم، نبايد پژمرده شوند، تا روزي كه امام به شهرمان بيايد قدمهايش را گلباران كنم، شايد شهداي ديگري بيايند و پيكرشان را پر از گلهاي سرخ و زرد كنم.
گريه امانم نميداد، بغض مانده در گلويم. فريادم در فضا ميچرخيد و به گوشهايم برميگردد: «ما همه سرباز توييم خميني.»
امام نگاهم ميكند و ميخندد، مامان هم ميخندد و پدر كه آرام خوابيده است و لبخند ميزند.
بايد بروم، پشت جبههها به ما احتياج دارند، همه آنها برادرهاي من هستند، بايد بروم و قطرههاي آب را بر لبان خشكيدهشان بريزم، شايد هم امام بالاي سرشان بيايد، و لالههاي سرخ را آنجا نثار قدمهايش كنيم، شايد … شايد.
صفحات: 1· 2