امام على(ع) در تفسير آيه شريفه: «لاتنسَ نَصيبَك مِن الدّنيا» [1] ؛( بهره خود را از
دنيا فراموش نكن)مىفرمايد: «لاتَنسَ صِحّتَك و قوّتَك و فراغَك و شبابَك و نشاطَك أن
تَطلُبَ بها الآخرة؛ …»؛ برای رسيدن به آخرت(که بهتر و پایدارتر است)، چند چیز را
فراموش نکن:
1ـ تندرستی ات، 2ـ نیروی و توانت، 3ـ اوقات فراغتت، 4ـ جوانی ات، 5ـ نشاط و شادابیت. [2]
پی نوشت :
1 . قصص، 77.
2 . معانى الاخبار، ص 325.
آب گلواژه های عشق را در جزر و مدهای پی در پی، هجی می کند تا ساحل تسلیم را از یاد نبرد.
در گذر تند موج، کفها بی محابا با تلاقی خودیهای بی حاصل در نمایش حبابهای تو خالی در هم می شکنند و خواهی نخواهی در آب فرو می غلتند.
زیبایی حقیقت دریا در پیوستن قطره ها به هم آنجا پیداست که حباب تهی بودنش را در غنای آب ادراک می کند و با سجده ای بر اقیانوس نیست شود.
نیستی کجاست؟ این به یقین عین هستی است و قطرات در وحدت آب شناور…
و این داستان ولایت است.
داستان توحید.
نگو نه مامان!
بگذار بايستم. بگذار راه بروم. ميافتم، اما باز بلند ميشوم. گريه ميکنم. دردم ميگيرد ولي راه رفتن را ياد ميگيرم. نترس! همه همين کار را ميکنند.
نگو نه مامان!
بگذار خودم غذا بخورم. قاشق را دست خودم بده. غذايي که خودم توي دهانم ميگذارم خوشمزهتر است. اطرافم کثيف ميشود، به هم ميريزد، ولي من ياد ميگيرم. ياد ميگيرم خودم غذا بخورم!
نگو نه مامان!
صابون را بگذار توي دست خودم. ليف را به من بده. خودم ميشويم. عيب ندارد. من خيلي هم کثيف نيستم. بگذار خودم بکنم. اينجوري خيلي کيف دارد!
……………………………………………
مريم سيادت-نشریه خانه خوبان
مرحوم الهيقمشهاي
حتما ديدهايد در ميهمانيها، بچهها معمولاً از پدر و مادر و نزديکان خود فرار ميکنند تا به بازيهاي کودکانه خودشان بپردازند، ولي مرحوم الهيقمشهاي طوري با بچهها رفتار ميکرد که بچههاي کوچک همه دور ايشان جمع ميشدند.*
ايشان با يک مهرباني خاص با بچهها روبهرو ميشد. بچهها دور پدرم جمع ميشدند و به ايشان با احترام سلام ميکردند. پدر هم به آنها خوراکي ميداد. يادم هست گاهي عصرها در ميزدند. در را که باز ميکرديم، ميديديم يکي از بچههاي محل و از همبازيهاي ما، يک گل سرخ از باغچه منزلشان کنده و آورده تا به مرحوم پدرم هديه بدهد. ايشان به فرزندان کليله و دمنه و مثنويالاطفال درس ميداد. گاهي هم شاهنامه براي آنها ميخواند و آنرا به صورت نمايش اجرا ميکرد. واقعاً پدر هر ذوقي را در ما در مورد هنري ميديدند، تشويق ميکردند. حالا اين در يکي شعر بود، در يکي نقاشي و در ديگري چيز ديگري.
* يکي از شاگردان استاد
………………………
نشریه خانه خوبان
يکي از فرزندان شهيد بهشتي ميفرمود: پدرم در هفته وقت خاصي را براي گردهمنشيني و گفتوگوي اعضاي خانواده دربارة مسائلي که در طول هفته مطرح بود، اختصاص ميدادند. خيلي به ندرت اين جلسه تعطيل ميشد، حتي در اوج روزهاي انقلاب نيز اين جلسه برقرار بود. همه ميدانستند که بهعنوان مثال، عصر پنجشنبه دوساعت به غروب جلسه مشورتي تشکيل ميشود.
مادر چايي درست ميکردند و ميوهاي ميگذاشتند و همه طبق قرار کنار هم مينشستيم و طبق يادداشتهايي که داشتيم، نظراتمان را ميگفتيم. يکي دوساعت جلسه گفتوگو برقرار بود؛ البته ممکن بود در جلسات اول به تفاهم و توافق کامل نرسيم، اما به تدريج افراد يکديگر را بهتر درک ميکردند، نظرات همديگر را بهتر ميشنيدند و همين موجب انسجام، الفت و فراواني محبت در ميان اعضاي خانواده ميشد.
در دانشكده بههم ميگفتند: «شما»، دوران نامزدي «تو» شدند، قبل از طلاق «اوهوي»!
رضا رشيدي-نشریه خانه خوبان
با كدام سلام محقّر به پيشگاه تو بيايم؟ از كدام كوچة كوچك به زيارتنامة كرامت تو قدم بگذارم؟ كدام را ميپسندي كه به پاي آيه هاي نجابتت بريزم: دل عاشق را؟ ديدگان منتظر را؟ يا دستان برآمده به ستايش را؟
سالهاست که میخواهم برای تو بگویم. از تو، به تو بگویم. امّا هر بار میدیدم آنقدر به من نزدیکی و بیفاصله که گفتنِ خود را گم میکردم. میدیدم که من در «تو» زندگی میکنم؛ من در «تو» نفس میکشم.
هر صبح بر زورق شبنم زدة تلاوتم مي نشستم و به درياي لايتناهي عظمت تو سري ميزدم، امّا هيچ كرانه اي پديدار نمي گشت؛ كه تو متّصل به اقيانوسی.
روشهاي کلامي براي افزايش اعتماد بهنفس کودکان
بهکمک واژهها از کودکتان حمايت کنيد
1. عبارتي مورد علاقه
براي کودک خود عبارت يا کلامي خاص بهکار ببريد که تنها مورد استفاده خودتان دو نفر قرار گيرد. اين عبارت را بهطور مداوم تکرار کنيد تا کودک شما احساس تمايز کند.
از هنگاميکه دخترم دو ساله بود. هر شب هنگام خواب به او ميگفتم تو بهترين دختري هستي که من در تمام عمرم داشتهام. وقتي چهارساله شد بهمفهوم آن پي برد و گفت:«مادر، من تنها دختر شما هستم!» ومن پاسخ دادم: اگر من صدها دختر هم داشتم تو بهترين آنها بودي. امروز دخترم 24ساله است هنوز هم به او ميگويم تو بهترين دختري هستي که در تمام عمرم داشتهام.
2. تلقين مثبت
هنگاميکه فرزندان شما اقدامي تحسينآميز انجام ميدهند، در حضور خودشان از اقدام آنان براي ديگران تعريف کنيد؛ «لطف کردي که اين ديکته را به خواهرت گفتي.» ميخواهم به مادربزرگ زنگ بزنم و بگويم چهکار کردي. اطمينان حاصل کنيد که فرزند شما به مکالمه شما گوش ميدهد.
وقتي که فرزند لجوج و پرجنبوجوش من با گذاشتن اسباببازيهاي خود در سبد با من همکاري ميکند، با پدرش تماس ميگيرم و ميگويم: امروز سعيد به من کمک کرد و اسباببازيهاي خودش را در سبد گذاشت
پیوند: http://farhangi.tahzib-howzeh.ir
شرح حدیث توسط حضرت آیتالله العظمی خامنهای:
من مواعظ علي بن الحسين (عليه السلام): وقال له رجلٌ: إنّي لاحبّك في اللّه حبّاً شديداً، فنكس عليه السلام ثمّ قال: الّلهم إنّي اعوذبك ان اُحَبّ فيك وانت لي مبغض ثمّ قال له: احبّك للذي تحبّني فيه. (تحف العقول صفحه 282) نكته اساسي كه در اين بيان وجود دارد و درس بزرگي براي ماست، توجه فوري به خطري است كه در برابر چنين پديدهاي (محبوب بودن نزد مردم به خاطر خدا) انسان را تهديد مي كند.
لذا وقتي آن مرد به حضرت عرض ميكند كه شما را براي خدا دوست دارم، نميفرمايند: از تو متشكرم، يا خدا را بر اين محبوبيت سپاس مي گويم، بلكه ميفرمايند: «پروردگارا پناه به تو ميبرم از اينكه مردم مرا به خاطر تو دوست داشته باشند ولي تو مرا دشمن داشته باشي» و اين خطر بزرگي است براي ما، نكند كه مردم فكركنند ما مخلصانه براي خدا كارميكنيم و در راه او قدم ميزنيم اما حقيقتاً ما اين طور نباشيم و ظاهر و باطنمان يكي نباشد و يا با اعمال خود موجبات غضب الهي را در خود به وجود آورده باشيم و در اين صورت است كه مردم به خاطر خدا ما را دوست دارند ولي خداوند - نعوذ باللّه - دشمن ما ميباشد.
خواب
وقتي آيتالله قدوسي شهيد شدند دخترم يك ساله بود. خيلي بهانه پدرش را ميگرفت. بههمين خاطر من هم اذيت ميشدم. بعدها يكبار در مدرسه بچهها از او پرسيده بودند: لباس عيد خريدهاي؟ يكي از بچهها ميگويد: به او چيزي نگوييد، او پدر ندارد. اين حرف، دخترم را خيلي ناراحت كرده بود. دايم گريه ميكرد و ميگفت: من بابايم را ميخواهم! مسئولان مدرسه هم خيلي نگران بودند. ميگفتند اگر وضعيت روحي بچه همين باشد اين دختر مريض ميشود.
من هم از اين موضوع خيلي ناراحت و نگران بودم. يك شب در محلي كه سجادهاش را پهن ميكرد، دو ركعت نماز خواندم و به ايشان گفتم: بيا و خودت مشكل اين دختر را حل كن؛ من كه ديگر كاري از دستم بر نميآيد. نيمههاي همان شب ديدم دخترم در خواب ميخندد. صبح ازش پرسيدم: ديشب براي چي ميخنديدي؟ جواب داد: شب خواب بابا را ديدم. سوار بال فرشتگان شده بود و پرواز ميكرد. آمد پيش من؛ ديدم روي بالهاي ملائك نگينهاي سبز و سرخ است. وقتي بابا آمد مرا بغل كرد و روي پايش نشاند، سرم را نوازش كرد و گفت: مادرت را اذيت نكن!
از آن روز به بعد مشكل دخترم حل شد. يكبار ديگر هم خواب ديده بود كه يك خوشه انگور درشت و قرمزرنگ آورده است. وقتي نزديك دخترم ميرسد، دخترم چند دانه از انگورها را ميكند و ميخورد. صبح تعريف ميكرد كه آن انگورها خيلي خوشمزه بود.
همسر شهيد