همه جا سياه بود وقتي نفس ميكشيدي بوي دود تا عمق جانت نفوذ ميكرد بالهاي استبداد با تمام سياهي زجرآورش روي شهرها را پوشانده بود. چنگالهاي غم هر روز تنگتر ميشد و ديگر امان مردم اين ديار را بريده بود. گلبرگ تمام گلها داشت پرپر ميشد. سرفه و درد تمام باغ را فرا گرفته بود.
هر كس كه به جستوجوي آفتاب، سر بلند ميكرد آرام و بيصدا محو ميشد انگار كه از روز اول در اين روزگار نبوده است.
تير و شلاق و تبر، پاسخ همه سؤالها بود اگر ميپرسيدي خورشيد كجاست؟ فانوسي نشان ميدادند رو به خاموشي. فانوسي سوسوزنان كه معلوم بود سالهاست زير چكمههاي استعمار خرد شده و هربار اتاق يك مزدور را روشن نگه داشته است! تمام هويت و ثروت و عشقت، تمام سرمايه ميهنت را به تاراج ميبردند و اين، تازه آغاز كار بود … در كشور ما، در ميهن ما به نفع بيگانگان و عليه ما قانون وضع ميشد. بهترين روزهاي عمر جوانانمان بهار زندگيشان در زندانهايي نمور پشت ميلههايي سرد و ديوارهايي سرشار از فرياد سپري ميشد.
بغضها ولي آماده انفجار بود … سرما بيداد ميكرد. روزها در سياهي، تباهي و ستم زير چكمههاي خيانت به شب ميرسيد و شب با بوي تعفن گناه آرام آرام صبح ميشد. ديگر نميشد حتي نفس كشيد. نگاهي پليد بر اين خاك پاك سايه انداخته بود.