همه جا سياه بود
همه جا سياه بود وقتي نفس ميكشيدي بوي دود تا عمق جانت نفوذ ميكرد بالهاي استبداد با تمام سياهي زجرآورش روي شهرها را پوشانده بود. چنگالهاي غم هر روز تنگتر ميشد و ديگر امان مردم اين ديار را بريده بود. گلبرگ تمام گلها داشت پرپر ميشد. سرفه و درد تمام باغ را فرا گرفته بود.
هر كس كه به جستوجوي آفتاب، سر بلند ميكرد آرام و بيصدا محو ميشد انگار كه از روز اول در اين روزگار نبوده است.
تير و شلاق و تبر، پاسخ همه سؤالها بود اگر ميپرسيدي خورشيد كجاست؟ فانوسي نشان ميدادند رو به خاموشي. فانوسي سوسوزنان كه معلوم بود سالهاست زير چكمههاي استعمار خرد شده و هربار اتاق يك مزدور را روشن نگه داشته است! تمام هويت و ثروت و عشقت، تمام سرمايه ميهنت را به تاراج ميبردند و اين، تازه آغاز كار بود … در كشور ما، در ميهن ما به نفع بيگانگان و عليه ما قانون وضع ميشد. بهترين روزهاي عمر جوانانمان بهار زندگيشان در زندانهايي نمور پشت ميلههايي سرد و ديوارهايي سرشار از فرياد سپري ميشد.
بغضها ولي آماده انفجار بود … سرما بيداد ميكرد. روزها در سياهي، تباهي و ستم زير چكمههاي خيانت به شب ميرسيد و شب با بوي تعفن گناه آرام آرام صبح ميشد. ديگر نميشد حتي نفس كشيد. نگاهي پليد بر اين خاك پاك سايه انداخته بود.
ناگهان در عصر يك روز دلگير در لحظه هايي كه تمام ثانيهها بر مدار سرزميني خونين ميگشتند در ميان سنج و زنجير و نوحه در يك فضاي ساده اما نوراني به هنگامه شورانگيزترين نالهها يك مرد كه ابهت هاشمياش، غيرت و مردانگي خاندانش و ظلم ستيزي مولايش را به خاطر ميآورد از مشرقيترين جغرافياي زمين طلوع كرد. مردي از تبار نور، مردي از قبيله استقامت، از ديار خروش، از نيستان نالههاي پرخون، مردي كه درد را ميفهميد، رنج كشيده بود و روح خدا در كالبد خاكياش جريان داشت.
دلش سنگين از نگاه پليد و چنگالهاي ستم بر اين سرزمين، مرد ايستاد در نداي حسين حسين خويش، ناله برآورد: مرد كجاست؟
زمزمهها بلند شد مرداني برخاستند از ديار حماسه، زناني زينبي، مرداني حسيني. گوشها تيز شد مرد گفت:
آي مردم! كشور عشقتان، دل امام زمانيتان، ذره ذره دارد خاموش و سياه ميشود. آي مردم! غيرت و مردانگيتان كجاست؟ بپا خيزيد؟ مگر نه اينكه عزادار مردي هستيد كه با هفتاد و دو يار مظلوم با ظلم و ستم و خيانت مبارزه كرد. مگر نه اينكه در عزاي حسيني به سر و سينه ميزنيد كه با كودك مظلومش كربلايي ساخت به روشناي تمام تاريخ عاشورايي شمعگونه براي تمام فانوسهاي جهان، مرد ميگفت و مردم اين خاك پاك همنواي مرد، مردگونه يا حسين ميگفتند و اين آغاز حركت بود. حركتي كه جرقههاي كوچكش در محرم و صفر متولد شد. جرقههايي كه هر كدام رفته رفته آتش به خرمن ظلم و تباهي زدند.
عطر اميد و انتظار در جانها دوباره سبز شد. حالا همه مردم فارغ از نژاد و زبان و ثروت و فقر، يكصدا نداي انقلاب سرميدادند، مردم برخاستند، شبنامه توزيع ميشد. بر بامها طنين خوش الله اكبر به گوش ميرسيد. اعلاميهها، شعارها و حركتهاي مردمي يكي پس از ديگري به نتيجه ميرسيد. دانشگاهها تعطيل شد. اعتراضها بالا گرفت هر دفعه اتفاقي تازه روحي دوباره ميدميد درجان فريادها. شيطان و همدستانش گمان كردند اگر خورشيد را بردارند مردم سرد خواهند شد خورشيد 15 سال از مردمش، از باغچهاش دور شد. اما خورشيد، خورشيد است هر كجا ميخواهد باشد آسمان مال اوست. او ميتابيد و تابش خيره كنندهاش تمام شياطين را مانند خفاشها فراري ميداد.
انقلاب ما در پس فريادهاي مردمي غيرتمند، در مشتهاي گره خورده جوانان در تدبير پيران و در اميد زنان اين سرزمين در ميان لالايي كودكان اين ديار پاك كه همه، عشق را زمزمه ميكردند متولد شد. انقلابي كه حالا به جواني برومند تبديل شده. كودك انقلاب ما در پاي مجالس روضه جان گرفت. در ميان اشكهاي عزاداران حسيني در روز عاشورا، در ميان دستههاي هيئت، در ميان مجالس سخنراني و حتي در نوارهاي ساده سخنراني رشد كرد. انقلاب ما، جرقه رهايي ما، همه و همه از محرمي زاده شد كه تمام ياسها در آن اشك ميريختند.
انقلاب آغاز شد و دهه فجر اين كشور عشق و آزادگي، تابيدن آغاز كرد.
انقلاب ما با تمام سختيها، با تمام جانفشانيها، با خون هزاران لاله سرخ سبز شد، جوانه زد و به بار نشست اما ادامه اين انقلاب بايد به منبعي وصل ميشد براي جاودانه شدن، براي ماندن، براي هدفدار شدن، براي الگو بودن و براي به قله رسيدن. انقلاب بايد به سرچشمهاي متصل ميشد براي نورگرفتن، براي پيوستن به دريا، راكد نبودن، جاري بودن و جريان داشتن. اصلا انقلاب ما براي رسيدن به همين نور پرواز آغاز كرد. ما هشت سال جنگيديم تا به اين سرچشمه وصل شويم، در برابر ابر قدرتها ايستاديم تا به اين دريا بپيونديم و زيبا ترين نور هستي در وجود انقلابمان دميده شد و آغاز انقلاب ديگري شد به نام انقلاب انتظار. انقلاب ما با عاشورا آغاز شد، با انتظار يك عشق ادامه يافت و هنوز و هنوز قلب بي قرار انقلاب ما ميتپد چون سرانجامِ انقلاب ما، وصل شدن به دولت كريمه آن موعود وعده داده است.
قلب انقلاب ما هنوز هم ميتپد و اين قلب منتظر، مانند قلبهاي منتظر در انتظار منتظَري است كه فرش راه او شود، جوانانش سربازان گمنام او شوند و زنان و كودكان اين سرزمين گرد غبار از چهره مردان عاشق سپاهش بردارند. ما با عاشورا آغاز شديم، متولد شديم اما با عطر انتظار نفس ميكشيم.
عاشورا سيرابمان كرد اما انتظار موعود مانند هوا در تمام شريانهاي ما ريشه دوانده است.
راستي جوانهاي ديروز، وظيفهشان را خوب فهميدند، خوب عمل كردند و حالا كنار رفتهاند. ميدان را خالي كردهاند براي ما كه شايد هنوز وظيفهمان را خوب نشناختهايم. تا دولت كريمه راهي نمانده شايد به اندازه يك يا علي!.
يا علي …