تا چند؟
11 اردیبهشت 1393
امير اکبرزاده
چهقدر چلهنشيني؟… چهل… چهل… تا چند؟
چهقدر جمعه گذشت و نيامدي، سوگند
به دانه دانه تسبيح مادرم، موعود!
که بيتو هيچ نيامد به ديدنم لبخند
که روزها همه مثل هماند… سرد و سياه…
غروبها و سحرهاش خستهام کردند
کشاندهاند مرا روزها به تنهايي
گمان کنم که مرا منتظر نميخواهند!
تو نيستي و جهانم پر از فراموشيست
جهان عاشقيام را غروبها آکند…
تو نيستي که قيامت کني به آن قامت
تو نيستي که درختان به خويش ميبالند!
تو نيستي و… چهقدر از زمان من باقيست
چهقدر بيتو بگويم غزل غزل، يک بند
به چشمهاي کسي احتياج دارد که
زند به شاخه ادارک خاکياش پيوند
به چشمهاي کسي که شبيه يک منجي
زلال، آبي، روشن ـ شبيه توـ باشند
چهقدر چلهنشيني؟ چهقدر ندبه و اشک؟
چهقدر بيتو سرودن قصيدههاي بلند؟