دکتر احمد بهشتی
آیین اسلام، دقیقاً به ویژگیهای زن توجه دارد و به مردان هشدار میدهد که مبادا این گوهر لطیفی که وسیلة دلگرمی و دلخوشی و صفای زندگی شماست و بی او هیچ و پوچید، تضییع کنید و رسالت آسمانی او را در تحکیم و استوارماندن خانواده، فراموش نمایید.
همة این ویژگیها در سخن جاودانه و حکیمانة پیامبر اسلام(ص) نهفته است که فرمود «إنَّما المراهُ لَعِبَهٌ مَنِ اتِّخَذَها فَلایُضَیِّعها؛ زن در محیط خانواده وسیلة دلخوشی است. مبادا کسی که او را میگیرد، ضایعش کند.»1
دکتر مرتضی آقاتهرانی
به طرف اصفهان میرفتم. آیینه داخل ماشینم شکسته بود. نزدیک اصفهان به تابلویی برخوردم که نوشته بود «تعمیر و نصب آینه ماشین» به مغازهاش رفتم. هنگام نصب آینه ماشینم، از او پرسیدم: آیا از کارت راضی هستی؟ گفت: بله. گفتم: چهطور؟ گفت: مگر هر روز از میان ماشینها آینه چند ماشین میشکند؟ با این حال به لطف خدا هنوز نیم ساعت نشده که من بیکار باشم و خداوند زندگیام را به خوبی تأمین کرده است، حالا چرا راضی نباشم؟
غروب بود. احساس تازه و عجیبی به من دست داده بود. نمیدانستم چه خبر است. احساس کردم نسیمی خنک، بوی خوشی را در فضا میپراکند. صدای آشنایی را میشنیدم. چشم به افق دوختم انگار دریچهای از دور در آسمان گشوده شده بود. نگاهی به اطرافم انداختم شاید رهگذر آشنایی کمکم کند؛ رهگذری که احساس مرا داشته باشد. جوانی لاغراندام و سفیدپوش، تسبیح به دست، با نوایی زیر لب، به من نزدیک میشد، او نیز حال خوشی داشت. تا به من رسید، بیاختیار گفتم: رفیق! کجا، چه خبر؟ چرا چنین شتابان؟
گفت «نزدیک اذان است، به مسجد میروم.» مسجد؟! گفت «رفیق! انگار تو احساسی نداری؟» گفتم: چه احساسی؟ «صدایی نمیشنویی؟!» چه صدایی؟ «بویی احساس نمیکنی؟» چه بویی؟ و بعد یک لحظه احساس کردم گویا او هم حال مرا دارد. گفتم: آری رفیق، همینطور است حالا بگو چه خبر؟
گفت «برادر! کجایی! ماه رجب است، ماه خدا» کمی سبک شدم، احساسم معنا پیدا کرد. با او به سمت مسجد رفتم. گفت «نشنیدهای که گفتهاند شبهای ماه رجب ملکی از آسمان ندا میدهد:
طوبی للذاکرین، طوبی للطائعین، آن فرشته از طرف خدا میگوید: أنا جلیس من جالسنی و مطیع من أطاعنی و غافر من استغفرنی، الشهر شهری و العبد عبدی و الرحمه رحمتی فمن دعانی فی هذا الشهر أجبته و من سألنی أعطیته و من استهدانی هدیته و جعلت هذا الشهر حبلاً بینی و بین عبادی فمن اعتصم به وصل إلیّ.»
با شنیدن این جملات، دلم تکانی خورد. گفتم عجب! پس این نسیم، نسیم رحمت رجب بود؟ و آن بو، بوی خوش این ماه! و آن صدا، صدای آن فرشته!
لحظهای به خود آمدم دیدم در حیاط مسجد دارم وضو میگیرم. بعد بیاختیار دستهایم را بالا بردم و گفتم: خدایا! ای خدای مهربان! تو را شکر میکنم که به همین اندازه معرفت ماه رجب را نصیبم کردی و دریچهای از عالم غیب به رویم گشودی و شب ماه رجب به خونهات دعوتم کردی. همین وقت صدای بلندگوی مسجد به این دعا بلند شد: اللهم بارک لنا فی شهرنا هذا المرجب المکرم و ما بعده من الاشهر الحرم و بلغنا شهر الصیام یا ذالجلال و الاکرام… و دوباره به سجده افتادم و بار دیگر خدا را شکر کردم.
آیتالله آقارحیم ارباب میفرمودند درگیر انتخاب شغل آینده خود بودم و علاقهمند به طلبه شدن، ولی از آینده اقتصادی آن میترسیدم به همین خاطر واهمه داشتم. آن زمان پدرم مرا برای تربیت بهتر پیش چوپانی خداترس میگذاشت که به دور از هیاهوی شهر آموزش ببینم. یکروز ظهر برای تهیه ناهار آتش روشن کرد و چهارسنگ اطراف آن گذاشت تا بر آن چانههای خمیر نان شود ولی میدیدم فقط بر سه سنگ نان درست میکند! گفتم: چرا بر آن سنگ خمیر نمیزنی؟ در جوابم گفت: من هم نمیدانم فقط این سنگ داغ نمیشود! گفتم: بیا این سنگ را بشکنیم و ببینیم چه چیز باعث آن شده است. چوپان که گویا منتظر این سخن بود سریع سنگ را شکست دیدم یک کرم داخل سنگ است و خداوند برای حفظ جان این کرم از گرمشدن این سنگ جلوگیری میکند. پس از بیرون آوردن کرم، چوپان تکههای سنگ را کنار آتش گذاشت با تعجب دیدیم تکههای سنگ داغ میشوند و بر آنها نان زد و نان درست شد. به خود نهیب زدم آیا خدا که این کرم را در دل این سنگ فراموش نمیکند، انسان به این بزرگی را فراموش میکند و روزی به من نمیرساند.
به نقل از دکتر آقاتهرانی
چندوقتي ميشد که از حاج شيخ عبدالکريم حائري خبري نداشتم. نميدانستم چهطور به يکباره در سفرش به قم تصميم به ماندن در آنجا گرفته بود. گويا از تدريس در حوزه علميه اراک هم دلکنده بود. گاه در دل به او حسرت ميخوردم. ميدانستم که حالا همه نمازهايش را در صحن حرم بيبي معصومه? ميخواند و زائر هميشه اوست. کمکم در فکر پيگيري و گرفتن سراغي از او توسط دوستانمان در حوزه علميه قم بودم که نامهاي از او به دستم رسيد. با اشتياق نامه را باز کرده و شروع به خواندن کردم اگر چه خط به خط آن نامه هنوز در ذهنم مانده اما جمله زيبايي داشت که هميشه در برابر چشمم است؛ جملهاي که مسير تازهاي به زندگيام داد و مرا دنبال خود به کنار حرم بيبي کشاند:«اگر مايليد به قم بياييد که نان جويي پيدا ميشود و با هم ميخوريم».
ماهها از آمدن به قم ميگذشت همراه حاج شيخ عبدالکريم مشغول درس و بحث بوديم و من خوشحال بودم از بودن در کنار او و حرم بيبي. کمکم ماه رمضان از راه رسيد. وجوه شرعي به قم نميرسيد و وضع مادي حوزه بسيار بد شده بود و نميتوانستيم شهريه طلاب را بدهيم. بهخصوص آنها که به تبليغ رفته و خانوادهشان در مضيقه بودند.
آن روز در حجره خود بودم که شخصي نزد من آمده و درباره سيد بزرگواري از اهل علم که به تبليغ رفته بود برايم تعريف کرد. ميگفت که خانوادهاش عجيب در مضيقهاند و ديگر راهي برايشان نمانده است. جمله آخرش مدام در ذهنم زنگ ميزد:«خواهش ميکنم از حاج شيخ تقاضا کن شهريه آن سيد را بدهد». همان روز با عجله سراغ شيخ بافقي که مسئول شهريه طلاب بود رفته و جريان سيد را برايش گفتم؛ اگرچه ميدانستم کاري از دستش برنميآيد و شنيدن اين ماجرا تنها ناراحتياش را بيشتر ميکند، و چنين هم شد.
حاج شيخ با صدايي گرفته که ميدانستم ميخواهد بغضش را فرو دهد رو به من کرده و گفت:«آقاي گلپايگاني! وجه کمي داريم و اگر بخواهيم تقسيم کنيم چيزي نصيب هر يک از آقايان نخواهد شد.» و هر دو سکوت کرديم.
رو هفدهم ماه رمضان بود که در حجره خود در فيضيه خوابيده بودم. حال عجيبي داشتم. گاه از خواب بلند شده و سر جاي خود مينشستم و با خود فکر ميکردم. بار ديگر که به خواب رفتم، ديدم با حاج ميرزا مهدي بروجردي در همان حجره رو به قبله نشسته و مشغول صحبتم. ناگهان کسي پا به حجره گذاشته و رو به ايشان گفت:«حاج ميرزا مهدي! حضرت رسول? ميفرمايند:«به شيخ عبدالکريم بگو مضطرب نباش که بر اثر گريههاي امام زمان(عجلاللهتعاليفرجه) وجوه به حوزه قم متوجه شد.»*
همان دم از خواب پريدم. در آن سکوت فيضيه، صداي تلاوت قرآني که از بعضي حجرهها ميآمد روحم را آرام ميکرد. خدايا! تعبير اين خواب چه بود؟ نميدانستم! حتي نتوانستم چيزي از آن به حاج شيخ بگويم.
چندروز بعد دوباره عدهاي سراغ من آمده و درخواست گرفتن شهريه آن سيد و رسيدگي به وضع خانوادهاش را داشتند. من هم بار ديگر قضيه را با شيخ بافقي در ميان گذاشتم و اين بار هم جواب چيزي جز ناراحتي و سکوت نبود. شيخ از من خواست تا با هم به حضور حاج شيخ عبدالکريم برويم شايد که او راه چارهاي پيش رويمان بگذارد. به راه افتاديم. در راه هيچ کدام حرفي براي گفتن نداشتيم. ميدانستم او نيز وضعي بهتر از بقيه ندارد با اين حال سکوت کرده است. بالاخره به خانه شيخ عبدالکريم رسيديم. وارد اتاق شده و بعد از سلام و احوالپرسي بي هيچ حرفي هر دو سر به زير انداختيم. شيخ با هميشه فرق داشت. مدام لبخند ميزد و اين برايم عجيب بود.
او که از وضعيت بد حوزه و خانواده طلاب خبر داشت، چهطور ميتوانست اين طور آسوده باشد، نه! حتم داشتم او چيزي ميداند که ما نميدانيم. بالاخره سربلند کرده و شروع به صحبت کردم:«آقا شيخ! وضع خانواده فلان آقا که براي تبليغ رفتهاند خوب نيست. شهريه او را ميخواستيم تا به خانوادهاش برسانيم». شيخ بار ديگر لبخند زده و فرمود:« خواب شما هم به ما رسيد. از رؤياهاي صادقه است و وجوهي براي ما رسيده است.»
در يک لحظه من و شيخ بافقي هر دو سرهايمان را بلند کرده و مات و مبهوت خيره به چشمهاي حاج شيخ شديم. کسي چيري نميگفت. انگار داشتيم کلماتي را که از زبان او شنيده بوديم در ذهن تکرار ميکرديم:« وجوهي براي من رسيده است». همان وقت به ياد جملهاي که در خواب شنيده بودم افتادم و اشک چشمهايم را پر کرد.
«بر اثر گريههاي امام زمان(عجلاللهتعاليفرجه) وجوه به حوزه قم متوجه شد…».
حميده رضايي
آرزوهامان کربلا بود و نجف، جان و سر دادیم در راه هدف، چفیه هامان رنگ و بوی یاس داشت، رنگ و بوی بیرق عباس داشت، یاد شبهایی که ما بودیم و مین، جست و جوی مرگ در زیر زمین، همدم شبهایمان سجاده بود، حمله کردن، خط شکستن… بود….
آیة الله امجد :
ای جوان ! اگر می خواهی ترقی کنی ، به بزرگتر ها احترام کن .(1)
آیة الله امجد :
بزرگتر ها را احترام کنید که بزرگ می شوید پیش خدا. (2)
——————
1- جواهری معنوی در بیانات حضرت آیة الله امجد ،ص22، مورد10.
2- همان، ص27،مورد149.
اين ضربالمثلها را در گفتههايمان فراوان بهکار ميبريم:
«حرف مرد يکي است»، «مرد کسي است که اگر سرش برود، حرفش نرود»، «مرد است و قولش» و… در واقع اين ضربالمثلها را بهعنوان واکنشي منطقي و مردمپسند در برابر بدقولي و عدم ثبات شخصيت ديگران و زشتي برگشت از حرفي که زدهايم يا تصميمي که گرفتهايم، استفاده ميکنيم. گاهي وقتها نيز از اين ضربالمثلها براي تقويت روحي خودمان در اجراي تصميمهايمان بهره ميبريم زيرا باورمان شده که يک فرد موفق در انجام تصميمهايي که گرفته، ثابت ميماند و حرفش دو تا نميشود؛ «مرغ يک پا دارد» حرف مرد هم نبايد ردخور داشته باشد!
آوردهاند که از شخصي پرسيدند:چند سال از عمرت ميگذرد؟ گفت: سيسال. دهسال ديگر هم همين مطلب را از او پرسيدند: باز جواب داد:سيسال.
با تعجب به او گفتند: ده سال پيش سيسال داشتي، الان هم سيسال داري؟!
امام خميني رحمه الله علیه :
خداوند شما را با کرامت خلق کرده است، خداوند همان طوري که قوانيني براي محدوديت مردها در حدود اينکه فساد بر آنها راه نيابد دارد، در زنها هم دارد. همه براي صلاح شماست. همه قوانين اسلامي براي صلاح جامعه است. آنها که زنها را ميخواهند ملعبه مردان و ملعبه جوانهاي فاسد قرار بدهند، خيانتکارند. زنها نبايد گول بخورند، زنها گمان نکنند که اين مقام زن است که بايد بزک کرده بيرون برود با سر باز و لخت! اين مقام زن نيست، اين عروسکِ بازي است نه زن. زن بايد شجاع باشد، زن بايد در مقدرات اساسي مملکت دخالت بکند. زن آدمساز است، زن مربي انسان است.
از خيانتهاي بزرگي که به ملت ما شد اين بود که نيروي انساني ما را از دست گرفتند. نيروي جوانان ما را به عقب راندند، نيروي بانوان ما را به عقب راندند، بانوان ما جنگجو بودند، اينها خواستند ننگجو باشند! و خدا نخواست. اينها اهانت به مقام زن کردند. اينها ميخواستند زن را مثل شيء، مثل يک متاع به اين دست و آن دست بگذارند… زنها بايد تقوا داشته باشند. زنها مقام کرامت دارند. زنها اختيار دارند، همان طوري که مردها اختيار دارند.
استاد شهيد مطهري
وقتي که ما به متن اسلام مراجعه ميکنيم، ميبينيم نتيجه آنچه که اسلام در مورد زن ميخواهد، شخصيت است و گرانبها بودن. در پرتو همين شخصيت و گرانبهايي، عفاف در جامعه مستقر مي شود، روانها سالم باقي ميمانند، کانونهاي خانوادگي در جامعه سالم ميمانند، و رشيد از کار در ميآيد.
گرانبها بودن زن به اين است که بين او و مرد در حدودي که اسلام مشخص کرده، حريم باشد، يعني اسلام اجازه نمي دهد که جز کانون خانوادگي، يعني صحنه اجتماع، صحنه بهرهبرداري و التذاذ جنسي مرد از زن باشد چه به صورت نگاه کردن به بدن و اندامش، چه به صورت لمسکردن بدنش، چه به صورت استشمام عطر زنانهاش و يا شنيدن صداي پايش که اگر به اصطلاح به صورت مهيج باشد، اسلام اجازه نميدهد. ولي اگر بگوييم علم، اختيار و اراده، ايمان و عبادت و هنر و خلاقيت چطور؟ ميگويد: بسيار خوب، مثل مرد . چيزهايي را شارع حرام کرده که به زن [نيز]مربوط است، آنچه را که حرام نکرده، بر هيچکدام حرام نکرده است. اسلام براي زن، شخصيت ميخواهد، نه ابتذال .