جرعه جاری
غروب بود. احساس تازه و عجیبی به من دست داده بود. نمیدانستم چه خبر است. احساس کردم نسیمی خنک، بوی خوشی را در فضا میپراکند. صدای آشنایی را میشنیدم. چشم به افق دوختم انگار دریچهای از دور در آسمان گشوده شده بود. نگاهی به اطرافم انداختم شاید رهگذر آشنایی کمکم کند؛ رهگذری که احساس مرا داشته باشد. جوانی لاغراندام و سفیدپوش، تسبیح به دست، با نوایی زیر لب، به من نزدیک میشد، او نیز حال خوشی داشت. تا به من رسید، بیاختیار گفتم: رفیق! کجا، چه خبر؟ چرا چنین شتابان؟
گفت «نزدیک اذان است، به مسجد میروم.» مسجد؟! گفت «رفیق! انگار تو احساسی نداری؟» گفتم: چه احساسی؟ «صدایی نمیشنویی؟!» چه صدایی؟ «بویی احساس نمیکنی؟» چه بویی؟ و بعد یک لحظه احساس کردم گویا او هم حال مرا دارد. گفتم: آری رفیق، همینطور است حالا بگو چه خبر؟
گفت «برادر! کجایی! ماه رجب است، ماه خدا» کمی سبک شدم، احساسم معنا پیدا کرد. با او به سمت مسجد رفتم. گفت «نشنیدهای که گفتهاند شبهای ماه رجب ملکی از آسمان ندا میدهد:
طوبی للذاکرین، طوبی للطائعین، آن فرشته از طرف خدا میگوید: أنا جلیس من جالسنی و مطیع من أطاعنی و غافر من استغفرنی، الشهر شهری و العبد عبدی و الرحمه رحمتی فمن دعانی فی هذا الشهر أجبته و من سألنی أعطیته و من استهدانی هدیته و جعلت هذا الشهر حبلاً بینی و بین عبادی فمن اعتصم به وصل إلیّ.»
با شنیدن این جملات، دلم تکانی خورد. گفتم عجب! پس این نسیم، نسیم رحمت رجب بود؟ و آن بو، بوی خوش این ماه! و آن صدا، صدای آن فرشته!
لحظهای به خود آمدم دیدم در حیاط مسجد دارم وضو میگیرم. بعد بیاختیار دستهایم را بالا بردم و گفتم: خدایا! ای خدای مهربان! تو را شکر میکنم که به همین اندازه معرفت ماه رجب را نصیبم کردی و دریچهای از عالم غیب به رویم گشودی و شب ماه رجب به خونهات دعوتم کردی. همین وقت صدای بلندگوی مسجد به این دعا بلند شد: اللهم بارک لنا فی شهرنا هذا المرجب المکرم و ما بعده من الاشهر الحرم و بلغنا شهر الصیام یا ذالجلال و الاکرام… و دوباره به سجده افتادم و بار دیگر خدا را شکر کردم.