رؤياي صادقه
چندوقتي ميشد که از حاج شيخ عبدالکريم حائري خبري نداشتم. نميدانستم چهطور به يکباره در سفرش به قم تصميم به ماندن در آنجا گرفته بود. گويا از تدريس در حوزه علميه اراک هم دلکنده بود. گاه در دل به او حسرت ميخوردم. ميدانستم که حالا همه نمازهايش را در صحن حرم بيبي معصومه? ميخواند و زائر هميشه اوست. کمکم در فکر پيگيري و گرفتن سراغي از او توسط دوستانمان در حوزه علميه قم بودم که نامهاي از او به دستم رسيد. با اشتياق نامه را باز کرده و شروع به خواندن کردم اگر چه خط به خط آن نامه هنوز در ذهنم مانده اما جمله زيبايي داشت که هميشه در برابر چشمم است؛ جملهاي که مسير تازهاي به زندگيام داد و مرا دنبال خود به کنار حرم بيبي کشاند:«اگر مايليد به قم بياييد که نان جويي پيدا ميشود و با هم ميخوريم».
ماهها از آمدن به قم ميگذشت همراه حاج شيخ عبدالکريم مشغول درس و بحث بوديم و من خوشحال بودم از بودن در کنار او و حرم بيبي. کمکم ماه رمضان از راه رسيد. وجوه شرعي به قم نميرسيد و وضع مادي حوزه بسيار بد شده بود و نميتوانستيم شهريه طلاب را بدهيم. بهخصوص آنها که به تبليغ رفته و خانوادهشان در مضيقه بودند.
آن روز در حجره خود بودم که شخصي نزد من آمده و درباره سيد بزرگواري از اهل علم که به تبليغ رفته بود برايم تعريف کرد. ميگفت که خانوادهاش عجيب در مضيقهاند و ديگر راهي برايشان نمانده است. جمله آخرش مدام در ذهنم زنگ ميزد:«خواهش ميکنم از حاج شيخ تقاضا کن شهريه آن سيد را بدهد». همان روز با عجله سراغ شيخ بافقي که مسئول شهريه طلاب بود رفته و جريان سيد را برايش گفتم؛ اگرچه ميدانستم کاري از دستش برنميآيد و شنيدن اين ماجرا تنها ناراحتياش را بيشتر ميکند، و چنين هم شد.
حاج شيخ با صدايي گرفته که ميدانستم ميخواهد بغضش را فرو دهد رو به من کرده و گفت:«آقاي گلپايگاني! وجه کمي داريم و اگر بخواهيم تقسيم کنيم چيزي نصيب هر يک از آقايان نخواهد شد.» و هر دو سکوت کرديم.
رو هفدهم ماه رمضان بود که در حجره خود در فيضيه خوابيده بودم. حال عجيبي داشتم. گاه از خواب بلند شده و سر جاي خود مينشستم و با خود فکر ميکردم. بار ديگر که به خواب رفتم، ديدم با حاج ميرزا مهدي بروجردي در همان حجره رو به قبله نشسته و مشغول صحبتم. ناگهان کسي پا به حجره گذاشته و رو به ايشان گفت:«حاج ميرزا مهدي! حضرت رسول? ميفرمايند:«به شيخ عبدالکريم بگو مضطرب نباش که بر اثر گريههاي امام زمان(عجلاللهتعاليفرجه) وجوه به حوزه قم متوجه شد.»*
همان دم از خواب پريدم. در آن سکوت فيضيه، صداي تلاوت قرآني که از بعضي حجرهها ميآمد روحم را آرام ميکرد. خدايا! تعبير اين خواب چه بود؟ نميدانستم! حتي نتوانستم چيزي از آن به حاج شيخ بگويم.
چندروز بعد دوباره عدهاي سراغ من آمده و درخواست گرفتن شهريه آن سيد و رسيدگي به وضع خانوادهاش را داشتند. من هم بار ديگر قضيه را با شيخ بافقي در ميان گذاشتم و اين بار هم جواب چيزي جز ناراحتي و سکوت نبود. شيخ از من خواست تا با هم به حضور حاج شيخ عبدالکريم برويم شايد که او راه چارهاي پيش رويمان بگذارد. به راه افتاديم. در راه هيچ کدام حرفي براي گفتن نداشتيم. ميدانستم او نيز وضعي بهتر از بقيه ندارد با اين حال سکوت کرده است. بالاخره به خانه شيخ عبدالکريم رسيديم. وارد اتاق شده و بعد از سلام و احوالپرسي بي هيچ حرفي هر دو سر به زير انداختيم. شيخ با هميشه فرق داشت. مدام لبخند ميزد و اين برايم عجيب بود.
او که از وضعيت بد حوزه و خانواده طلاب خبر داشت، چهطور ميتوانست اين طور آسوده باشد، نه! حتم داشتم او چيزي ميداند که ما نميدانيم. بالاخره سربلند کرده و شروع به صحبت کردم:«آقا شيخ! وضع خانواده فلان آقا که براي تبليغ رفتهاند خوب نيست. شهريه او را ميخواستيم تا به خانوادهاش برسانيم». شيخ بار ديگر لبخند زده و فرمود:« خواب شما هم به ما رسيد. از رؤياهاي صادقه است و وجوهي براي ما رسيده است.»
در يک لحظه من و شيخ بافقي هر دو سرهايمان را بلند کرده و مات و مبهوت خيره به چشمهاي حاج شيخ شديم. کسي چيري نميگفت. انگار داشتيم کلماتي را که از زبان او شنيده بوديم در ذهن تکرار ميکرديم:« وجوهي براي من رسيده است». همان وقت به ياد جملهاي که در خواب شنيده بودم افتادم و اشک چشمهايم را پر کرد.
«بر اثر گريههاي امام زمان(عجلاللهتعاليفرجه) وجوه به حوزه قم متوجه شد…».
حميده رضايي