شهيد محمدعلى رجايى به عوامل اجرايى نهاد رياست جمهورى گفت: هرگونه خدمت دلچسب را نمىتوان در حد معيار ادارى انجام داد. پس گاهى مرا (براى رسيدگى به كار مردم) به خود واگذاريد كه اين گونه بهتر و راضىتر به خدا و مخلوقات او مىرسم.
يك شب بعد از فراغت از كار روزانه، زودتر از حد معمول به منزل مىرفت. در ميدان سرچشمه، به رانندهاش گفت: «در كنارى بايست همين جا كار دارم». اين توقف ناگهانى همراهان را غافلگير و بهت زده كرد. سؤال شد: «چه كارى داريد تا بعد انجام دهيم؟». گفت: «مىخواهم حالا كمى پرتقال بخرم». گفتند: «اجازه بدهيد يكى از محافظان بخرد». گفت: «خودم بايد بخرم تا بىواسطه در جريان تلاش مردم، وضع خريد و فروش، نگاه و احساس فروشنده نسبت به كاركرد و سود و زيانش باشم. ضمناً خودم هم مىخواهم با انجام دادن اين نوع كارهاى شخصى، وظيفهام از يادم نرود».
خاطراتى از شهيد رجايى، حسن عسكرىراد، ص 51 - 52
گربه را همه ديدهاند ؛ حيوان جالبى است. شايد خداوند نام او را در زمره حيوانات اهلى قرار داده است تا بيشتر دقت كنيم. يكى از خُصوصيات جناب گربه، چگونگى رفتارش با آب است.
روزهاى بارانىِ كوچههاى شهر را به خاطر بياوريد. چالههاى پرآب و گربهاى كه قصد عبور از كنار آنها را دارد. حيوان نجيب آن چنان خود را جمع مىكند و با احتياط از كنار آب مىگذرد كه گويا آب برايش زهر هلاهل است كه حتّى نبايد قطرهاى از آن به بدنش برسد ؛ امّا همين حضرت اجل را تصوّر كنيد وقتى كه ناگهان از بالاى ديوار بلند، چشمان تيزش به ماهى سرخ و قشنگ مادر بزرگ در حياط خانه قديمىاش مىافتد، به نظر شما چه مىكند؟! آيا سجده شكر به جا مىآورد كه چه خوب! فاصله من از آب دور است و به هيچ وجه و با هيچ معادلهاى امكان خيس شدن وجود ندارد! يا نه در يك لحظه خود را قهرمان شيرجه مىپندارد، ديوار را سكوى پرش، حوض مادربزرگ را استخر مسابقات المپيك شنا، شيرجه و واترپلو و سرانجام اينكه آبى آب همان آسمان آبى است با اين تفاوت كه در آسمان ماهى لذيذ و سرخ و قشنگى وجود ندارد. پس حمله! مهارت گربه در اين كار چنان است كه گاهى شك مىكنيم كه گربه پستاندار دوزيست است يا حتى آبزى كه از وطن به دور افتاده!
بعضى از ما آدمها هم «تقواى گربهاى» داريم:
وقتى هزارتومان پيدا مىكنيم، در و ديوار را پر از اعلاميه و اطلاعيه مىكنيم كه صاحبش را پيدا كنيم و چنان با تقوا مىشويم كه گوى سبقت از سلمان فارسى مىرباييم ؛ امّا بلا دور باشد وقتى دستمان به بيتالمال مىرسد. آن را با مال البيت اشتباه مىگيريم: مىبخشيم، مىريزيم، مىپاشيم، حيف و ميل مىكنيم، انفاق مىنماييم و… كه اگر ندانى فكر مىكنى احكام دزدى و اختلاس و چپاول و تضييع حقوق مردم نسخ شده و از حرام به مستحب، بلكه واجب تبديل شده است.
وقتى به پيرزن عجوزهاى كه از فرط كهنسالى حتى جنس خود را هم فراموش كرده، برمىخوريم آن چنان چشمان خود را درويش مىكنيم و زبان به استغفار مىگشاييم كه گويا يوسف صديق و پاكدامن شاگرد مكتب اخلاقى ما بوده است ؛ امّا همينكه زليخايى زيباروى در قصرى تنها يا حتى با وجود ديگران، گوشه چشمى به ما كند، عقل و دين از كف نهاده و تمام وعدههاى بهشتى در مورد حورالعين را در حورالطين متجلى مىبينيم و مىگوييم شرط عقل اين نيست كه نقد امروز را به نسيه فردا بفروشیم.
جواد قاسمى
فاطمه شهيدي
قفسم را ميگذاري در بهشت1، تا بوي عطر مبهم دوردستي مستم کند؛ تا تنم را به ديوارهها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگيرد، و درد نردباني است که آن سويش تو ايستادهاي براي در آغوش کشيدنم، اما من آدم متوسطي هستم و بيش از آنچه بايد، خودم را درگير نميکنم؛ با هيچ چيز. در بهشت هم حسرتم را فقط آه ميکشم. تن نميکوبم به ديوارهها که درد، مرا به تو برساند.
قفسم را ميگذاري در بهشت تا تاب خوردن برگها، تا سايههاي بينقص درختان انبوه ديوانهام کند، تا دست از لاي ميلهها بيرون کنم، تا دستم لاي ميلهها زخم شود و زخم، دالاني است که در پايانش تو ايستادهاي براي در آغوش کشيدنم، اما من آدم متوسطي هستم و خود را درگير نميکنم؛ با هيچ چيز…
با من چه بايد بكني كه به ميلههايم، به فضاي تنگم، به ديوارهها، آن چنان مأنوسم كه اگر در بگشايي پر نخواهم زد بالهايم چيده نيست. پايم به چيزي بسته نيست كه نيازي به اين همه نيست. در من خاطره درخت، مرده است. آبي رنگ امسال نيست و واژه آسمان مرا ياد هيچ چيز نمياندازد.
گفتي« وقتش نزديك است؛ آماده باش!» گفتم « نه تنها من، نه فقط آنها كه آن سويند، تو حتي خودت هم ميداني كه ميافتم، و لم نجد له عزماً.»2 گفتي «ميدانم آنچه نميدانند،3 آماده باش!» يادم هست گريه ميكردم. شايد براي اولينبار. گفتي«پرده بالا رفته است.» و من هنوز گريه ميكردم.
رمضان که ميشود صدايت را بلند ميکني؛ بلند و بلندتر، و من بيشتر و بيشتر پشتپرده پنهان ميشوم. تو هر رمضان قفسم را ميگذاري در بهشت تا هوس کنم ولي من… چرا رهايم نميکني؟ ميخواهم بچرم… «من هيچ مولاي کريمي را بر بنده زشتکارش صبورتر از تو بر خودم نديدهام4.»5
پينوشت
1. اي مردم همانا درهاي بهشت در اين ماه باز است (خطبه پيامبراکرم(ص) پيش از ماه رمضان)
2. طه، آيه 115.
3. «اني اعلم ما لا تعلمون».
4. فرازي از دعاي افتتاح.
5. از كتاب خدا خانه دارد، صص 80-76، (با تلخيص).
خدايا! ما بنده توييم و بنده را جز اطاعت نشايد. به ما الفباي بندگي بياموز.
خدايا! بينگاه لطف تو، هيچ کار به سامان نميرسد. نگاهت را از ما دريغ نکن.
خدايا! ميان دست کوتاه همت ما و خرماي نخل معرفت، نسبتي برقرار کن تا بيش از اين در تنگناي جهالت نمانيم.
خدايا! ما را مالک برترين ثروت، يعني همه نخواستنها قرار ده.
خدايا! ما اگر بد کنيم، تو را بندههاي خوب بسيار است. تو اگر مدارا نکني ما را خداي ديگري کجاست؟!
خدايا! خستهايم. دلگشاتر از تو کيست؟ درماندهايم، کريمتر از تو کجاست؟
خدايا! به دلهاي پروانهوش شمعي شايسته عنايت کن که در پاي هر کرم شبتابي فرو نيايند و پيش چشم هر کورسويي جان نسپارند.
خدايا! من از شراب چشم تو گر مست ميشدم
فارغ از اين جهان و هرچه در او هست ميشدم
سيدمهدي شجاعي
«اي كساني كه ايمان آوردهايد بسياري از دانشمندان و راهبان، اموال مردم را به باطل ميخورند و مردم را از راه خدا باز ميدارند. آن كسان كه زر و سيم را ذخيره ميكنند و آن را در راه خدا انفاق نميكنند، پس آنها را به عذابي دردناك بشارت ده.»1
رسول گرامي اسلام (ص) بعد از نزول اين آيه با تمام وجود و احساس خود ميفرمايد «مرگ بر طلا و نقره» ياران رسول خدا (ص) گفتند: يا رسولالله، پس چه چيزي ذخيره كنيم؟
فرمود «دلي كه به ياد خدا آرامش يابد، زباني كه شكر خدا را گويد و همسري كه صالحه باشد.»
بلي پول و ماديات حلال در جاي خود ضرورت دارد اما…
سخن صائب تبريزي است:
نه زر و سيم و نه لعل و گهر خواهد ماند
در بساط تو همين گرد سفر خواهد ماند
همه در حال دويدن هستيم. در اين ميان عدهاي در يك نوع مسابقه دو شركت كردهاند كه مورد غضب و قهر آفريدگار توانا هستند، داور اين مسابقه، خداي يگانه است و به برندة اين مسابقه آتش دوزخ وعده داده شده است.
اين مسابقه، گرانفروشي است…
متأسفانه در امر ازدواج نيز، گاهي وضعي بهتر از اين نداريم، هم مشكلات مالي خودنمايي ميكند و هم مشكلات ديگر. در مورد انتخاب همسر، مثلاً دختر خانم ـ پناه بر خدا ـ با كالاي تجاري، عوضي گرفته ميشود؛ مهريه بيشتر دليل مرغوبيت و شأن و منزلت او به حساب ميآيد! و خودنمايي خانوادة داماد، دليل تشخص آنها.
چرا از تعليمات زيبا و سعادتبخش اسلام عزيزمان فاصله گرفتهايم؟
1. توبه، 34.
نشریه خانه خوبان - ش15
مرحوم آيتالله مجتهدي:
راه غلبه بر نفس محاسبه است. بعضي اولياء خدا يك دفتري همراه خود داشتند و هر كاري كه ميكردند مينوشتند، در آخر روز هم نشسته و حساب كارهاي خود را ميكردند كه ما در اين روز، چه كرديم، چه مقدار، اطاعت خداوند متعال را نموديم، چه مقدار سرپيچي و نافرماني كرديم.
بازاريها هر شب به حساب دفترشان ميرسند. سود و ضرر و طلبكاري و بدهكاري را مينويسند. اگر هر شب حساب و كتاب نكنند يك دفعه ميبينند مقدار قابل توجهي ضرر كردهاند و حواسشان نبوده است گاهي هم بر اثر نداشتن حساب و كتاب ورشكست ميشوند. انسان هم بايد هر روز به حساب نفسش برسد تا خداينكرده يك دفعه ضرر نكند و يا ورشكست و عاقبت به شر نشود.
شب، موقع خواب بنشين و ببين چه كار كردهاي، چشمت كجاها نگاه كرده، زبانت چهها گفته، كجاها رفتهاي، چه كار كردهاي. اگر كار بدي كرده بودي، خودت را سرزنش كن، به خودت بگو «الم يأن للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله»1 و تصميم بگير آن كار را نكني، صبحها با خودت شرط بگذار كه اگر آن كار را كردي نفست را يك جريمهاي بكني و در طول روز مراقب باش كه آن كار را انجام ندهي.
استاد اخلاق ما حاجآقا حسين فاطمي(ره) به ما ميفرمودند «پوزه به خاك بماليد (كنايه از سجده كردن است) و التماس كنيد» ميگويند عالمي، هوس كلهپاچه كرد، براي اينكه با نفسش مبارزه كند به شهر ديگري رفت و لباس روحانيت را درآورد، و رفت و شاگرد يك طباخي شد و مدت شش ماه تمام، شاگردي كرد، ولي لب به كلهپاچه نزد. روزي به استاد گفت: من ديگر ميخواهم به شهرم برگردم، ميخواهم خودت برايم مقداري كلهپاچه بريزي تا بخورم و بروم، استاد برايش كلهپاچهاي آورد ولي او همچنان نگاهي به كلهپاچه كرد و نخورد و به شهرش بازگشت.
1. حديد، آيه 16.
استاد سيدعلياکبر حسيني
اگر بخواهيم به قدرت خود اتکا کنيم ناتوانيم و بايد نگران باشيم؛ چون توانايي هدايت فرزندان را نداريم، توانايي تربيت آنان را نداريم. بايد از خداي متعال مدد بخواهيم که او هادي است، او مرشد است، او هدايتگر است.
من يادم هست وقتي مادر مرحومهام ميخواست ما را به خاطر کار خطايي که کرده بوديم، دعوا کند، ميگفت: مادر، خدا هدايتت کند. به جاي اينکه نفرين کند، به جاي اينکه دشنام دهد، به جاي اينکه سرزنش کند، دعا ميکرد آن هم يک چنين دعاي خوبي. ما بايد وظيفه خودمان را انجام دهيم خدا هم لطفش را شامل حال ما خواهد کرد. چهبسا بچههايي يتيم بودند و تربيت شدند و به مقامهاي بالا رسيدند، پدر هم نداشتند. مگر حضرت امام در يتيمي بزرگ نشدند، مگر حضرت علامه طباطبايي صاحب تفسر گرانقدر الميزان در يتيمي بزرگ نشدند!
جواني با يقين به من ميگفت که من ميدانم هيچگاه منحرف نخواهم شد. گفتم چرا؟ گفت براي اينکه نيمهشب من وقتي که بيدار ميشوم مادربزرگم را ميبينم که گوشه اتاق ايستاده با چادر سفيد دست به قنوت برداشته و من برق اشکش را در آن تاريکي اتاق مشاهده ميکنم که ما را دعا ميکند، ميگويد: خدايا بچههايم را نگه دار، بچههايم را از انحراف محفوظ بدار. دعاي مادر و مخصوصاً دعاي نيمهشبي دفع صد بلا بکند. اگر خانه محل صدق باشد، محل محبت باشد، خيلي نبايد در تربيت بچهها دلواپس بود و سختگيري کرد. همان خدايي که دست من و شما را گرفته دست بچههاي ما را هم خواهد گرفت و آنها را در طريق خير کمک خواهد کرد. ما بايد وظيفهمان را انجام دهيم و اگر وظيفهمان را انجام داديم ديگر کار قبل از اين و بعد از اين با خداست.
آيةاللَّه طيّب درباره استاد خود مرحوم آيةاللَّه سيد محمدباقر دُرچهاى گفته است: مسئله نظم در امور و تقسيم ساعات شبانهروز براى كارهاى مختلف و برنامهريزى ايشان زبانْزد بود. در مدت يازده سال كه خدمت ايشان بودم حتى يك جلسه درس را غيبت نكردند و در اين مدت، هيچگاه به دليل غيبت ايشان يا من، درس از من فوت نگرديد و در تمام مدت، درس در ساعات مشخص خود برگزار مىگرديد و به گونهاى برنامهريزى شده ادامه داشت. اين انضباط و نظم مسلّماً در شاگردان بىتأثير نبود. برخى از آقايان طلبه در مدرسه مىگفتند كه ما ساعتهاى خود را با رفت و آمد استاد منظم مىكرديم!
كاروان علم و عرفان، ج اول، ص 204
آيةاللَّه العظمى محمدعلى اراكى فرمودهاند: آيةاللَّه حاج سيد احمد خوانسارى در دوران زندگى، خيلى سختى كشيده بود. مدتها دل درد داشت. داغ چند فرزند ديده بود. در يكجا نيز سكونت نداشت. مدتى در خوانسار، مدتى در نجف، نُه ماه در دزفول و چند سال و چند ماه در اراك و سپس در قم و بعد هم در تهران زندگى مىكرد. با اين همه، خدا به ايشان توفيق بزرگى داد كه توانست يك دوره فقه استدلالى (جامع المدارك) كه خلاصه كتاب جواهر الكلام است و حرفهاى ديگر نيز در آن آمده، تأليف نمايد.
موقع مرگشان هم شنيدهايد كه صورت ملائكه را مشاهده كرده، فرمودند: «من صورت عزرائيل را ديدم و از او نترسيدم و با خود مىگفتم چرا مردم از او مىترسند؟ حضرت عزرائيل را ديدم كه رو به من مىآيد و بعد برگشت و هفت قدم برداشت فهميدم كه تا هفت روز ديگر بيشتر زنده نيستم!».
شرح احوال حضرت آيةاللَّه العظمى اراكى، رضا استادى، ص 80
علامه حسن حسنزاده آملى مىنويسد: آخوند ملا حسينقلى همدانى (درگذشته) بعد از بيست و دو سال سير و سلوك نتيجه گرفت و به مقصود رسيد. خود آن جناب گفت: «در عدم وصول به مراد، سخت گرفته بودم تا روزى در نجف در جايى نشسته بودم. كبوترى بر زمين نشست و پاره نانى بسيار خشكيده را به منقار گرفت و هرچه نُك مىزد خرد نمىشد. پرواز كرد و برفت و نان را ترك گفت. پس از چندى بازگشت و به سراغ آن تكه نان آمد. باز چند بار آن را نُك زد و شكسته نشد. باز برگشت و بعد از چندى آمد و سرانجام آن تكهنان را با منقارش خُرد كرد و بخورد. از اين عمل كبوتر و مُلهم شدم كه اراده و همت مىباید».
هزار و يك نكته، ج اوّل، ص 427