گفتمان دینی با موضوع شیوه های اجرای امر به معروف و نهی از منکر با حضور حجت الاسلام و المسلمین علی سلیم زاده عضو ستاد احیا امر به معروف و نهی از منکر و جمعی از طلاب در روز چهارشنبه۲۵/۲/ ۱۳۹2 در موسسه آموزش عالی حوزوی معصومیه خواهران برگزار شد.
حجت الاسلام سلیمزاده در ابتدا با اشاره به آیهای از قرآن گفت: خداوند به نقل از وصیت لقمان به پسرش میفرماید: «يا بُنَيَّ أَقِمِ الصَّلاةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اصْبِرْ عَلى ما أَصابَكَ إِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ؛ پسرم! نماز را برپا دار، و امر به معروف و نهى از منكر كن، و در برابر مصايبى كه به تو مىرسد شكيبا باش كه اين از كارهاى مهمّ است!» (آیه۱۷/سوره لقمان) منظور وی از مصایب مخصوص به سختیهایی است که بعد از امر به معروف برای شخص آمر وجود دارد.
وی افزود: همانطور که در آیه تصریح شده اولین اتصال با نماز برقرار میشود و بعد از آن مهمترین امر اقامه امر به معروف و نهی از منکر است.
استاد سلیمزاده با توجه به حدیثی از امام محمد باقر (ع) امر به معروف و نهی از منکر را اشرف الفرائض خواند و گفت: در روایتی دیگر آمرین به معروف جانشینان خدا بر روی زمین هستند. رسول خدا (ص) فرمود: «مَنْ أَمَرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَى عَنِ الْمُنْكَرِ فَهُوَ خَلِيفَةُ اللَّهِ فِي الْأَرْضِ وَ خَلِيفَةُ رَسُولِهِ؛ هر کس امر به معروف و نهی از منک کند، پس او جانشی ن خدا و رسولش بر روی زمین است.»(مستدرک الوسائل/ج ۱۲/ص ۱۷۹)
وی در ادامه اضافه کرد: در روایت دیگری از امیرالمومنین علی (ع) نقل شده: أَعْمَالُ الْبِرِّ كُلُّهَا وَ الْجِهَادُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ عِنْدَ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيِ عَنْ الْمُنْكَرِ إِلَّا كَنَفْثَةٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍ وَ إِنَّ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ لَا يُقَرِّبَانِ مِنْ أَجَلٍ وَ لَا يَنْقُصَانِ مِنْ رِزْقٍ وَ أَفْضَلُ مِنْ ذَلِكَ كُلِّهِ كَلِمَةُ عَدْلٍ عِنْدَ إِمَامٍ جَائِر
حجت الاسلام علی سلیمزاده کلمه کنفثه را از دید دو تفسیر معنی کرد و گفت: بعضی آنرا به معنای قطره گرفتهاند که با دریای عمیق امر به معروف قابل قیاس نیست و برخی دیگر به معنای آب دهانی که از دهان بیرون افتاده، که این معنابه قیاس نزدیکتر است. آب دهان جزء خبائث است و در نتیجه تمام کارهای خیر بدون امر به معروف و نهی از منکر کمترین هستند.
این عضو ستاد امر به معروف داستانی از جلد ۹۷ بحار الانوار را تعریف کرد که: خداوند به دو ملک دستور داد شهری را ویران کنند. ملائک بعد از دیدن شهر به خداوند گفتند: شخص عابد و زاهدی در این شهر است که پیوسته در عبادت است، آیا همین جا را ویران کنیم؟ خدای متعال فرمودند: بله، همان را هم از بین ببرید. وقت فرشتگان علت را جویا شدند خداوند پاسخ داد: این شخص یکبار هم رنگش از گناه دیگران تغییر نکرده است. و این سزای شخصیست که آمر به معروف نبوده است.
حجت الاسلام سلیمزاده سخنی زیبا از آیت الله صافی را نقل کردکه ایشان فرمودهاند: امر به معروف و نهی از منکر کنید که کمترین اثر آن معروف ماندن معروف و منکر ماندن منکر است. این سخن ایشان برگرفته از سخن رسول خداست که به سلمان فرمودند: روزگاری میآید که نهی از معروف و امر به منکر میکنند.
کتابهای جیبی زیبا و پر محتوایی به قلم حجت الاسلام علی سلیمزاده وبا نامهای پرسش و پاسخ از امر به معروف و نهی از منکر و جانشینان خدا آمران به معروف به نشر صبح امید یاران به چاپ رسیده که امید است با مطالعه آنها بهتر بتوانیم به این امر مهم که یکی از بزرگترین تکالیف دینی است عمل کنیم.
در پی سلسله جلسات اخلاق روز دوشنبه، جلسه اخلاق این هفته با حضور آیت الله محیالدین حائری شیرازی در مدرسه علمیه معصومیه قم برگزار شد.
آیت الله حائری شیرازی در ابتدا اظهار داشت: اکثر بانوان در ذهنشان درباره ارزش وشخصیت خود دچار مشکل هستند، که اختصاص به بعض ندارد و حتی تعدادی از بزرگان هم این گونه فکر می کنند. قرآن در این باره می فرماید: « إِذْ قَالَتِ امْرَأَتُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنىِّ نَذَرْتُ لَكَ مَا فىِ بَطْنىِ مُحَرَّرًا فَتَقَبَّلْ مِنىِّ إِنَّكَ أَنتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ فَلَمَّا وَضَعَتهْا قَالَتْ رَبِّ إِنىِّ وَضَعْتهُا أُنثىَ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا وَضَعَتْ وَ لَيْسَ الذَّكَرُ كاَلْأُنثىَ ؛ (به ياد آوريد) هنگامى را كه همسرِ «عمران» گفت: خداوندا! آنچه را در رحم دارم، براى تو نذر كردم، كه «محرَّر» (و آزاد، براى خدمت خانه تو) باشد. از من بپذير، كه تو شنوا و دانايى!ولى هنگامى كه او را به دنيا آورد، (و او را دختر يافت،) گفت: خداوندا! من او را دختر آوردم و پسر، همانند دختر نيست. (دختر نمىتواند وظيفه خدمتگزارى معبد را همانند پسر انجام دهد).» (35-36 آل عمران)
وی افزود: همسر عمران فکر می کرد که نذرش پذیرفته نشده و حال آنکه از نظر خدا قبول کردن نذر ربطی به دختر یا پسر بودن ندارد بلکه مربوط به نیت وقف کننده و صلاحیت موقوفه است.
آیت الله حائری رابطه بین قبول شدن موقوفه ورسیدن به مقامات عالیه را از زبان قران چنین تصریح کرد: فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنبَتَهَا نَبَاتًا حَسَنًا وَ كَفَّلَهَا زَكَرِيَّا كلُّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا الْمِحْرَابَ وَجَدَ عِندَهَا رِزْقًا قَالَ يَامَرْيَمُ أَنىَ لَكِ هَاذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِندِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَن يَشَاءُ بِغَيرْحِسَابٍ؛ خداوند، او [مريم] را به طرز نيكويى پذيرفت و به طرز شايستهاى، (نهال وجود) او را رويانيد (و پرورش داد) و كفالت او را به «زكريا» سپرد. هر زمان زكريا وارد محراب او مىشد، غذاى مخصوصى در آن جا مىديد. از او پرسيد: «اى مريم! اين را از كجا آوردهاى؟!» گفت: «اين از سوى خداست. خداوند به هر كس بخواهد، بى حساب روزى مىدهد.» (37 ال عمران) شرط رسیدن به کمال و رشد این است که طلبگی مورد قبول خداوند باشد در نتیجه اول قبول شدن و دوم به مقامات عالیه رسیدن است.
وی در مورد چگونگی قبول شدن انسانهایی که خود را وقف خدا میکنند گفت: قبول شدن بستگی به الگویی دارد که انسان برای خود قرار داده است. اگر شکنجه شدن مومنات در راه خدا را دیده و خودش را وقف کرده که مثل او شود، نیت بر این اساس زمینه پذیرش و قبول شدن است. همانند مادر مریم که بندگان صالح خدا و زجرهایی که کشیدند را دید، خواست هدیه ای همانند آنها به خدا تقدیم کند.
آیت الله حائری اضافه کرد: اگرالگوی ما کسانی باشند که به شهرت و محبوبیت دنیایی رسیدهاند، و ما مطابق این الگو بخواهیم خود را وقف کنیم قبول نمیشود.
وی درادامه خاطر نشان کرد: اگر طلبگی نزد خداوند قبول شد درک حافظه و سرعت انتقال و عمق اندیشه رشد میکند چرا که همه نانخور نیت اولشان هستند. مثل مسلمانان صدر اسلام در مکه که ورودشان در دین خدا به خاطر دیدن نصر و پیروزی و دستیافتن به دنیا بود، عملشان مورد قبول واقع نشد.
آیت الله حائری در ادامه به تمثیلی زیبا اشاره کرد و گفت: عزت دنیایی همانند سنگ نمک است که اگر در شالوده ساختمان به کار رفته شود، بعد از رسیدن آب به نمک، ساختمان به کلی میریزد. اگر از این نیتها در مذاق شما بوده باید زحمت بکشید سنگهای نمک را از پیها خارج کرده وبه جای آن سنگ خارا (یعنی زندگی کسانی که در راه خدا مشقت کشیدهاند را خوانده و الگوی خود قرار دهید) حال هرچه بر ای سنگ خارا ساختمان بسازید مشکلی پیش نمیآید.
این استاد حوزه خاطرنشان کرد: خلوص قلبی باعث حاکم شدن عقل بر کارها میشود، چرا که تا عقل بر انسان ولایت پیدا نکند چیز دیگری پذیرفته شده نیست. زیرا ولایت اختیاری است و ملوکیت و ربوبیت جبری و جز لوازم توحید است. انسان ولایت عقل را بر خود انتخاب میکند تا خدا بر او ولایت خود را انتخاب کند. کسی که ولایتش را به خدا میدهد مومن است و خدا از او قبول میکند.
آیت الله حائری شیرازی درخاتمه به حدیثی اشاره کرد و گفت: امام صادق (ع) فرمودند: إِنَّ لِلّهِ عَلَى النَّاسِ حُجَّتَيْنِ: حُجَّةً ظَاهِرَةً، وَ حُجَّةً بَاطِنَةً، فَأَمَّا الظَّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ وَ الْأَنْبِيَاءُ وَ الْأَئِمَّةُ، وَ أَمَّا الْبَاطِنَةُ فَالْعُقُولُ. انسان وقتی از عقل گذر کرد به استاد اخلاق میرسد. استاد اخلاق ولایتت کسی را قبول میکند که او قبلا ولایت عقل را بر خود پیدا کرده باشد چراکه بدون ولایت عقل به جایی نمیرسد، مثل کسانی که رسول خدا استاد آنها بود و به جایی نرسیدند.
در تاریخ آورده اند که، روزی تزار روسیه به بیماری وحشتناکی دچار شد. تزار بینوا به هیچ چیز دلبستگی نداشت و زندگی به نظرش بیهوده می آمد. تمامی پزشکان آن سرزمین بر بالینش گرد آمده بودند، ولی هیچیک به درمان افسردگی اش توفیق نمی یافتند. تا اینکه خردمندی بزرگ بایش علاجی یافت. او گفت: تزار درمان می شود، به شرط اینکه مردی خوشبخت را نزد او اورده، جامعه اش را برکنید و از تزار بخواهید که آن را بر تن کند. به این ترتیب، او درمان خواهد شد!
پس ماموران تمامی قلمرو تزار را زیر پا گذاردند تا مردی خوشبخت بیابند، ولی افسوس که یافتن مردی که از همه چیز راضی باشد ناممکن به نظر می آمد:
یکی از همسرش شکوه داشت، یکی ثوتمند ولی بیمار بود، دیگری سالم بود ولی از مشکل دیگری می نالید…
همگی بدون استثنا از مسکلیدر زندگی شکایت داشتند. با این حال روزی پسر تزار، در حالی که از جلوی کلبه چوبی کوچکی می گذشت صدای مردی را شنید که می گفت” چه سعادتی! امروز خوب کار کردم و خوب غذا خوردم1 می توانم بروم و راحت بخوابم. آدم در زندگی دیگر چه می خواهد؟”
پسر تزار از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. او سرانجام گوهر نایاب را پیدا کرده بود. خدمتگزاران را فرا خواند و دستور داد که فورا به خانه آن مرد رفته و پیراهنش را به بهایی گزاف بخرند و نزد تزار یعنی پدرش ببند.
خدمتگزاران، سراسیمه خانه مرد خوشبخت را محاصره کردند تا یراهن را از تنش بیرون آورند، اما آن مرد چنان تنگدست بود که اصلا جامه ای بر تن نداشت.
مجله خانه خوبان-شماره 48
حدود 20 سالی بیشتر نداشت.
شاید اگر بگویم دستمال سر، از نوع میکروسکوپی هایش سرش می کرد، بیشتر به واقعیت شبیه است تا بگویم روسری می پوشید!
از آن دخترهایی بود که به قول بعضی می گویند؛… آخرشه!
قبل از ماه رمضان بود. وقتی برای مشاوره به اتاق من آمد با روزهای قبل خیلی فرق می کرد مقنعه سر کرده بود،هر چند هنوز موهایش بیرون بود، اما آن تیپ قبلی اش کجا و مقنعه امروزش کجا؟!
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم!
بدون مقدمه و بدون اینکه من سوالی کنم شروع کرد:
حاج آقا امروز اتفاق خیلی عجیبی برام پیش اومده!
هنوز از تعجب پوشش جدیدش بیرون نیامده بودم که مرا متعجب تر کرد. گفتم: مگه چی شده؟!
در حالی که با انرژی زیاد می خواست حرف بزند گفت:
حاج آقا امروز وقتی سوار اتوبوس واحد شدم،همین که خواستم برم روی صندلی بشینم یک دختر حدود 24 ساله، محجبه و با مانتویی بسیار شیک و چادری اتو کشیده و بسیار مرتب با یک حجاب کامل و بسیار تمیز و شیک، نگاهی به من کرد و با لبخند محبت آمیزش رو به من گفت: خانم خوب! بیا کنا رمن بشین.
بدون هیچ حرفی رفتم کنارش نشستم.
هنوز درست و حسابی ننشسته بودم که مرا با لبخند محبت آمیزش غرق کرد و گفت: من دانشجوی دانشگاه اصفهان هستم، شما چیکار می کنی…؟
گرم صحبت شدیم انگار سالها بود که او را می شناختم! و سالها بود که دوستش داشتم! سط صحبت هایش دیگر حرف هایش را نمی شنیدم فقط با اشتیاق نگاهش می کردم… و پیش خودم می گفتم: خوشا به حال او! کاش من هم مثل او زیبا و محجبه بودم…!
… آنچنان با اشتیاق و حسرت از آن دختر چادری سخن می گفت که تصور می کردم آرزویی غیر از اینکه مثل او چادری بشود،ندارد! وقتی از آن دختر حرف می زد اشک در چشمانش جمع بود… اشک از اینکه چرا من اینگونه هستم و نتوانسته ام مثل او با حجاب، جذاب و مهربان باشم.
وبلاگ گاهی دلم برای خودم تنگ می شود-مسلم داودی نژاد
مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی. مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت. قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید و روزت تا پایان روزگار، مبارک باد.
مادر، تو شکوفاتر از بهار، نهالِ تنم را پر از شکوفه کردی و با بارانِ عاطفه های صمیمی، اندوه های قلبم را زدودی و مرهمی از ناز و نوازش بر زخم های زندگی ام نهادی. در «تابستان»های سختی با خنکای عشق و وفای خویش، مددکار مهربان مشکلاتم بودی تا در سایه سارِ آرامش بخش تو، من تمامی دردها و رنج ها را بدرود گویم. با وجود تو، یأس دری به رویم نگشود و زندگی رنگ «پائیز» ناامیدی را ندید. تو در «زمستانِ» مرارت های زندگی، چونان شمع سوختی تا نگذاری رنجش هیچ سختی ستون های تنم را بلرزاند. مادر، ای بهار زندگی، شادترین لبخندها و عمیق ترین سلام های ما، همراه با بهترین درودهای خداوندی، نثار بوستان دل آسمانی ات باد.
تو تابستون امسال با اون گرمای خفه کننده اش توی اتوبوس نشسته بودم. یه دختر کوچولوی 8-9 ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی، ته اتوبوس. دختر کوچولو روسری اش رو خیلی زیبا، با رعایت حجاب، همراه چادر عربی سرش کرده بود. خانومی مانتویی و تقریبا بی حجاب که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودشو باد می زد با افسوس گفت: تو این گرما این چیه پوشیدی؟
از دست اجبار این بابا و مامان های خشکه مقدس…
تو گرمت نمی شه بچه؟
همون لحظه اتوبوس ایستاد و باید پیاده میشدیم.
دختر کوچولو گره روسری اش را سفت تر کرد و محکم گفت: بله… گرممه… ولی آتیش جهنم از تابستون امسال خیلی خیلی گرم تره… دختر کوچولو پیاده شد و اون خانم سخت به فکر فرو رفت…
به نقل از انجمن اختصاصی حجاب و عفاف-باران
روزی فقیری با ثروتمندی دعوایش شد. صدای آنها بالا رفت و یک باره ثروتمند بر صورت فقیر سیلی زد. مرد فقیر که اصلا حاضر نبود زیر بار زورگویی مرد ثروتمند برود، شکایت به نزد قاضی برد. قاضی به شکایت هر دو گوش کرد و حکم داد که مرد ثروتمند کاسه ای برنج به عنوان خسارت به مرد فقیر بدهد. در همین حال، مرد فقیر به طرف قاضی رفت و سیلی محکمی بر صورت قاضی زد. قاضی فریاد زد: مگر دیوانه ای! چه بلایی سرت آمده؟ فقیر پاسخ داد: طوری نشده. فقط دلم می خواست این کار را انجام بدهم. من از کاسه برنج ام گذشتم، می توانید خودتان آن را بدارید.
در حین جست و خیزهای کودکانه اش از من پرسید:
-مامان! حضرت محمد الان کجاست؟
-پیامبر رفته پیش خدا!
برای لحظه ای می ایستد و خیره خیره نگاهم می کند. اسباب بازی اش را از زمین بر می دارد و با شادی می گوید:
- امام حسین کجاست؟
-امام حسین شهید شده رفته پیش خدا!
دستانش شل می شود، اسباب بازی ها را می اندازد. نام چند امام دیگر را بلد است، می پرسد، چهره اش گرفته می شود. کنارش می نشینم، در آغوشش می گیرم و می بوسمش. با صدای بلندتری می گویم: ولی! ولی… چشمانش درشت می شود گوش می دهد.
ـولی امام زمان ما، حضرت مهدی زنده هستند. سریع از بغلم بلند می شود ، می پرد و فریاد می کشد: هورا هورا…
زهرا سادات هاشمی
مدتها بود که داشتن یک جفت کفش نو ذهنم را مشغول کرده بود ولی با اینکه سال نو در راه بود و خیلی ها مشغول خرید لباس و کیف و کفش نو بودند مجبور بودم برای آن که پدرم را در فشار نگذارم تظاهر کنم که نیازی به چیزی ندارم و اصلا به خرید شب عید فکر نمی کنم. وقتی به خانه می رفتم کفش های را توی هزار تا سوراخ قایم می کردم که مبادا پدرم آن عتیقه ها را ببیند و از اینکه دست تنگ است ناراحت شود. مادر از وجود کفش های نالانم خبر داشت ولی من از او قول گرفته بودم که به پدر چیزی نگوید. می دانستم با این حقوق و اضافه کاری که پدرم می گرفت همین که به خورد و خوراکمان می رسید باید شکر می کردیم چه برسد به…
در ضمن ترجیح می دادم اول خواهر کوچکم صاحب لباس نو شود ولی امیدوار بودم که با آمدن سال نو و دید و بازدید عید، وضعم کمی بهتر شود و بتوانم با عیدی هایم فکری به حال خودم بکنم و کفشی بخرم.
همین طور هم شد. سال نو تحویل شد، ایام گذشت و چندرغاز عیدی هایم را زیر فرش قایم می کردم و در نهایت پول یک جفت کفش نو مامانی را جور کردم.
وقتی پول کفش ها را با کی چانه زدن با فروشنده پرداخت کردم و با جعبه کفش در دستم از مغازه بیرون آمدم و از شادی سر از پا نمی شناختم. دلم می خواست همان جا کفش های نو را بپوشم و هر چه زودتر از دست آن گالش های آبروبر خلاص شوم ولی فکر کردم شاید بهتر باشد اول بروم خانه و بعد…
انگار پوشیدن کفش های نو به من نیامده بود. از مغازه بیرون می آمدم که پسربچه ای را دیدم با لباس هایی زولیده و صورتی خیس از اشک. التماس.
گوشه چادر مادر را می کشید و با التماس از او می خواست که برایش کفش بخرد. معلوم بود که اون بیچاره حتی عیدی هم نگرفته بود که مثل من از قبل برایش نقشه کشیده باشد. پس وضع من از او خیلی بهتر بود.
نگاه های پسرک به جعبه ای که محکم با دست نگه داشته بودم و به خود می فشردم، ناخودآگاه من را به داخل مغازه برگرداندو از فروشنده خواستم کفش ها را برایم تعویض کند و دو سایز کوچک ترش را به من بدهد. فروشنده هم بدون اینکه چیزی بگوید، انگار که از قبل آماده کرده باشد و آن ها را دم دست گذاشته باشد، کفش ها را داد.
برگشتم پشت ویترین مغازه کفش فروشی، پسرک هنوز داشت سماجت می کرد. دستم را دراز کردم و جعبه کفش را به دست پسربچه دادم.
برعکس مادرش که از قبول کردن کفش امتناع می کرد، پسر بدون رودربایستی جعبه را از من گرفت و در حالی که لبخند می زد زیر لب زمزمه کرد: دستت درد نکنه!
برای آنکه مادرش را راضی کنم مجبور شدم بگویم می خواستم این کفش ها را به کسی هدیه بدهم، حالا کی بهتر از پسر شما؟! لطفا از من قبول کنید خانم!
خلاصه کفش ها را دادم و به خانه برگشتم. در راه به صورت شاد آن پسر فکر می کردم و از کاری که کرده بودم لذت می بردم، لذتی که شاید از پوشیدن آن کفش ها نصیبم نمی شد. مطمئن بودم که می توانم مدتی دیگر با آن کفش های قدیمی باوفا سر کنم.
با خودم گفتم شاید مجبور باشم تا نوروز آینده و عیدی های آن صبر کنم، از حرف خودم خنده ام گرفت و در حالی که احساس خوبی داشتم به تعمیر کرد دوباره ی کفشم فکر می کردم.
ولی کفش های تعمیر شده ام بعد از سه چها روز دیگه وقتی از مدرسه بر می گشتم برای همیشه با من خداحافظی کردند، شاید بو برده بودند که داخل جعبه ی کادو شده ی روی میز، در خانه مان، یک جفت کفش شیک و گرون قیمت در انتظار من است. انگاری خان دایی که بعد از سال ها هوس دیدار خواهر و خواهرزاده هایش به سرش زده بود و با یک ساک پر از سوغاتی های جورواجور مهمان خانه ی ما شده بود، از فرسنگ ها راه صدای ناله ی کفش های باوفای قدیمی من را شنیده بود.
جلسه اخلاق عمومی دوشنبه 19 فروردین 1392 با حضور جناب آقای همتیان ؛ در ایام سوگواری مادر سادات برگزار گردید .
ایشان در این جلسه فرمودند : انبیا دلیلان راه می باشند و کسانی به مقصد می رسند که دلیل و راهنما داشته باشند .
ایشان همچنین درباره دغدغه های یک خانواده مذهبی با الهام از زندگی حضرت موسی و رسول اکرم و حضرت زهرا سلام الله علیهم پرداختند .
ایشان همچنین در ادامه فرمودند : اگر وجود مقدس پیامبر مطمئن بود که شخص منصوب شده از طرف خداوند بعد از ایشان زمام امور را به عهده می گیرند و هیچ نگرانی برای ایشان نبود پس چرا جیش اسامه را در آن زمان راه انداختند و حتی لعنت کردند افرادی را که در این سپاه شرکت نکنند . اما متاسفانه می بینیم از آن طرف هم چهره های فتنه مراقبند حرف پیامبر به کرسی ننشیند .
وقایعی که در آخرین لحظات عمر مبارک پیامبر اتفاق می افتد همه نشان از وضعیت غبار آلود و فتنه های موجود در آن زمان می دهد .
اذا التبست علیکم الفتن کقطع من اللیل المظلم .
امیر مومنان در نهج البلاغه می فرمایند : فتنه مثل گردباد می آید , خار و خاشاک را در فضا پراکنده می کند و هوا را تاریک می کند و بصیرت ها کم می شود .
باز می فرمایند خاصیت فتنه این است که وقتی می آید هیچ مکانی نیست مگر اینکه فتنه وارد آنجا می شود . بله فتنه مثل یک هوای مسموم است که به همه جا وارد می شود.
نگرانی پیامبر در غدیر خم از ابلاغ فرمان پروردگار چیست ؟ چرا خداوند دلداری می دهد که والله یعصمک من الناس .
پیامبر از چه می ترسید ؟ پیامبری که در حدود 80 جنگ را شرکت نمودند آیا از جانش می ترسید ؟ امیر مومنان می فرمود وقتی جنگ سخت می شد همه ما به پیامبر پناه می بردیم .
بله , تمامی نگرانی های پیامبر به دین بر می گردد . حضرت موسی هم چنین بود . از خودش که نمی ترسید . اگر می ترسید وارد میدان ساحران نمی شد .
امام حسین علیه السلام اگر می ترسیدند از اول وارد کربلا نمی شدند .
بله این بزرگوران از این می ترسیدند که به دین آسیب نرسد. دغدغه های موسی و پیامبر , امیر مومنان و اشک های زهرای مرضیه برای دین بود .
اینکه امیر مومنان می فرمایند : من چشم باز کردم و دیدم دو راه پیش رو دارم 1- جنگ و 2- صبر دلالت بر همین دارد .
حضرت فرمودند : دیدم اگر جنگ کنم تنها ناصر من خانواده من است . و مثال می زنند جنگ برای من در آن شرایط مانند کسی بود که دست ندارد و لذا صبرتُ.
اما چه صبری , صبر مثل کسی که خار در چشم و استخوان در گلو دارد .
نقل می کنند وقتی دست های امیر مومنان را بستند و کشان کشان به مسجد بردند , یک یهودی وقتی این صحنه را دید شهادتین گفت . گفتند چه شد ؟ گفت : من این مرد را در میدان های جنگ دیده بودم . این مرد از قهرمان های عرب نمی ترسید .. او کسی نبود که این آشغال های عالم دستش را ببندند . معلوم می شود که او برای خودش فکر نمی کند و همه برای دین است.و این چنین دینی حق است.